هریرفتم پایین . مامانم نشسته بود و فقط داشت به دیوار نگاه میکرد
نشستم کنارش
"دوتاشونم خوابن خوبه اتفاقی برای لو یا بچه ها نیوفتاد"
"من اصلا نفهمیدم چی شد ..تویه اون برگه چی بود هری؟"
مامانم گفت
"امممم فکرکنم ل..لویی مامانشو پیدا کرد"
چشاش گرد شد و جیغ زد "چی؟؟"
و من فقط سرمو تکون دادم
"میخوای زنگ بزنیم شوهرش؟؟"
"ن..نه بذار بخوابن بعدا شب میگم بیان "
دو چیز منو خوشحال کرد
1_لویی مامانشو پیدا کرد 2_ بابام دیگه میتونه دهنشو ببنده
.
.
.
.
.
جیزمانی که بیدار شدم لویی هنوز تو بغلم خواب بود آروم نفس میکشید توی صورتش هنوز رده اشک بود
شکمش یه ذره تکون میخوره و منم لبخند میزنم و دستمو میذارم رو شکمش
دوباره جا به جا شدن رو حس میکنم
اون شب بهمون گفتن دوقولوعن ولی جنسیتشونو نمیدونم
ینی رفتار لویی با من چطوری خواهد بود؟؟ یه ذره تو جاش تکون میخوره و بعد آروم آروم چشاش رو باز میکنه "خوبی؟؟"
بهم نگاه و سرشو تکون داد "یکم دل درد دارم احساس میکنم هی لگد میزنن"
"آره تکون میخورن "
بهش میگم و اون پا میشه کنارم میشینه
پاهاش مثل ماله من از پایین تخت آویزونه
"لویی میدونم سخته ول..."
"میدونی امروز هری بهم گفت یه خانم تو پرورشگاه و دانشگاه دنباله تو میگشته اون تو بودی؟؟ینی اصلا منو ول نکردی؟؟"
"ن..نه لویی قسم میخورم 7 ماهت بود یادم میاد تصادف شد بهم گفتن مردی من قبرتو باز کردم توش خالی بود لویی قسم میخورم"
"من بابا دارم؟؟ منظورم تنی"
"آ..آره و حتی لاتی هم خواهرته اون هم میدونه چند روز پیش منو بابات بهش گفتیم ..اون اول دادوبیداد کرد ولی بعد خواست دوباره تورو ببینه ولی باید مطمعن میشدیم.."
"ی..ینی شما به خاطر وضعیت مالی یا این چیزا منو ول نکردین؟؟"
"نه ... البته که نه ما وضعمون خوب بود این طور فکرا نکن حتی میشه اثبات کنم"
"نمیخوام.... اثبات نمیخوام....یه لحظه صبر کن"
و پاشد از اتاق رفت بیرون و بعده چند دقیقه با یه چیز دستش اومد تو اتاق
"او..اون چیه؟؟"
کلاه...اون کلاهه
"اینو تو بافتی؟؟"
"ن..نه اینو مامان بزرگت بافته بود "
"اونم میتونم ببینم؟؟"
اینو با صدای شکسته ای گفت
"متاسفم اون مرده"
سرشو تکون داد
یه سکوت طولانی بینمون شکل گرفت هیچ کدوم حرف نزدیم تا اینکه هری اومد تو اتاق "همه چی خوبه؟؟"
هری پرسید و لویی سرشو تکون داد و چندتا سرفه کردلویی
پاشدم و خواستم با هری از اتاق برم ولی با خودم که فکر میکنم
اون زن گناهی نداره
خودش نکرده که اینکارو "نمیای؟؟م..ماما..نن"
بهش میگم اون یه دفعه سرشو آورد بالا و بهم یه لبخند زد
پا شد و منو محکم بغل
"مرسی لویی مرسی خوشحال ترین آدم دنیا کردی منو"
تو بغلم گریه کرد و من یه لبخند زدم "بیا بریم پایین"
بهش گفتم
و رفتیم سمته راه پله ها دسته مامانمو ول کردم زمانی که هری منو بلند کرد ببره پایین
دوباره به شکمم ضربه زدن
"اوه"
گفتم و هری وایساد مامانمم همینطور
"همه چی اون تو خوبه؟؟؟"
"نه لگد میزنن"
و زود رفتیم پایین هری منو نشوند و آنه اومد سمتم
"لویی چیزی شده؟؟"
آنه با نگرانی پرسید
"فقط فعالیتشون زیاد شده"
هری بهش جواب میده
"امروز بهترین و بدترین روزم شد"
اینو زمزمه کردم و آروم سعی کردم چشمامو ببندم خستم ...خیلی...
YOU ARE READING
The pregnant lou(larry stylinson)
Fanfiction[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورشگاه لندن بودم ولى چون به سن قانونى رسيدم ديگه اونجا نموندم الان تو زير زمين ساختمونى که ٣ واحد بيشت...