هری"لو پاشو رسیدیم"
"رسیدیم..؟"
"فرودگاه"
"و..ولی"
نذاشتم حرف بزنه
"نگران نباش آسیبی نمیرسه خودم از دکتر پرسیدم "
"ب...ببین من اصلا تا الان سوارش نشدم ح..حتی شک دارم بدونم چه شکلی باشه"
"اصلا نگران نباش باشه،هم این جت شخصیه بابامه میتونی راحت دراز بکشی باشه؟؟"
"اوهوم"
بعد به چند نفر میگم چمدونامونو ببرن
و منم به لویی کمک میکنم تا پیاده بشه با دسته راستم دستشو میگیرم و با دسته چپم کمرشو و میریم سمته جت بابام
البته اول پاسپورت و این چیزا رو چک میکنن بعد اجازه میدن که بریم
لویی رو نشوندم کناره پنجره
کمربندشو بستم "راحتی ؟"
"آره هز مرسی"
و بهم لبخند زد
هز؟؟؟ یه بار کوچیک بودم یه خانومه تو مهدکودک بهم گفته بود "تو دومین کسی هستی که منو اینطوری صدا میکنه"
دیدم به تته پته افتاد "ب...بخشید م..من منطور ب..بدی نداشتم"
"میدونم از این اسم خوشم میاد از این به بد اینو بگو"
ولی بد از اینکه اینو گفتم قیافش یجوری شد "مشکلی هست؟؟"
"فقط پنج ماهو دو هفته به زایمان مونده"
"م..من منظورتو نمیفهمم"
"ببین چیزه زیادی نمیخوام میشه لاقل یه بار بده زایمان بچه هامو ببینم یه بار ح..حتی بهشون دستم نمیزنم از دور میبینم ها ل..لطفا،هم یه چیز دیگه بده اینکه من رفتم قول میدی که با کسی که دوست داری ازدواج کنی کسی که هم تو هم بچه هامونو دو..دوست داشته باشه ؟؟ولشونم نکن نذار مثله من بشن ...."
همه اینارو با اشک میگه "بده اینکه بچه هاتو به دنیا آوردی میخوای چیکار کنی؟"
"م..من دوباره کار میکنم ،یه جا هم برایه موندن پیدا میکنم شایدم بعدش بتونم دوباره بورسیمو برایه دانشگاه بگیرم د..درس بخونم"
"من دیگه دانشگاه نمیرم"
اینو خیلی ساده بهش گفتم
سرشو تکون داد و یه قطره دیگه از چشاش اشک ریخت
که یاده حرفایه دکتر افتادم که نباید ناراحت شه
"باشه قول میدم همیشه پیششونم قول و بده زایمانتم میتونی ببینیشون "
"م..مرسی"
بهم یه لبخند بزرگ و دندون نما زد و هنوز از چشاش اشک میومد
رفتم جلو و اونارو پاک کردم
بلاخره خلبان اومد با منو لویی دست داد و رفت برایه پرواز
لویی از استرس پاش میلرزید و هی اینور اونورو نگاه میکرد
"نترس باشه؟؟؟بعده چند دقیقه با منظره زیبایی رو به رو میشی چشاتو ببندولی نخواب"
بهش میگم همین کارو میکنه زمانی که هوا پیما تیک آف میره
من دستشو میگیرم اونم محکم فشار میده
بعده چند دقیقهرو هوا بودیم
شب بود و اون پایینم محشر بود
رفتم سمته گوشه لویی و زمزمه کردم
"حالا چشاتو باز کن و به منظره رو به روت نگاه کن"
کارایی که گفتمو کرد چشماش که به پنجره خورد دستمو ول کرد
و چسبید به اونجا
"وایی این عالیه"
رویه صندلیش پرید بالا و پایین
چشاش برق میزدن و یه لبخنده شیرین و واقعی زد
خوشحالم که باعثش شدم
من عاشق این حالت هایه بی تجربه لوییم
گفتم عاشق؟؟؟؟
YOU ARE READING
The pregnant lou(larry stylinson)
Fanfiction[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورشگاه لندن بودم ولى چون به سن قانونى رسيدم ديگه اونجا نموندم الان تو زير زمين ساختمونى که ٣ واحد بيشت...