صبح که پاشدم دیدم بچه ها سره جاشون دراز کشیدن و دستاشونو تکون میدن بهشون لبخند میزنم
ولی لبخند از بین میره وقتی میبینم لویی سره جاش نیست
که یه دفعه صدای گرییه تامی میاد بغلش میکنم..
فکر کنم دارسی هم از صدای تامی اذیت میشه که گریه میکنه
به زور دوتاشونو تو بغلم جا میکنم
بالا پایینشون کردم شاید آروم شن ولی نه انگار مسئله اون نیست
این بدترین بویی هستش که تا الان استشمام کردم
یه دفعه در باز میشه و یه پرستار با لویی میان تو
لویی دست اون مرده رو گرفته و به زور داره راه میره به اون پرستاره چشم غره میرم با این حال که منو ندید
لویی رو میشونه رو تخت
"صبح بخیر"
به لویی گفتم بعده اینکه پرستار از اتاق رفت بیرون
"ما توعم همینطور "
با بی حالی گفت و دماغشو جمع کرد
فکر کنم از بوعه
"خراب کاری کردن"
یه "اوه" کوچیک از دهنش خارج شد و خندید
گذاشتمشون رو تخت و رفتم بیرون تا از یه پرستار کمک بخوام ...
بعده اینکه پرستار به من و لویی یاد داد چطوری پوشک بچه هارو ببندیم و قبلش باید چیکار کنیم رفت و من لویی رو حاظر کردم تا بریم آپارتمانمون ...
لویی چون هنوز توان راه رفتنش کم بود من یه ویلچیر گرفتم و روی اون گذاشتمش بچه هارم رو کالسکه هاشون که مخصوص دوقلو ها بود
و منتظر شدم تا مامان من و لویی بیاد که تغریبا بعده ده دقیقه رسیدن و ما همه سوار ماشین شدیم
خیلی اصرار داشتن که باهامون بیان داخل ولی ما قبول نکردیم .....
الان من ، لویی و بچه هامون تو آپارتمانمونیم
به لویی کمک کردم تا روی مبل بشینه و من بچه هارو بردم تو اتاقاشون اونا خواب بودن ولی مطمعنم بیدار میشن چون هیچی نخوردن..
میرم پیشه لویی "باید یه حموم کنیم "
بهش میگم و سرشو تکون میده
"بیا باهم بریم باشه هم خودت حال نداری کمکت هم میکنم ها؟؟"(اینجاست که میگن دیوث)
سرشو برمیگردونه طرفم "کاری نمیکنیم پاشو خستگیت هم درمیره"
بهش میگم و بلندش میکنم و اونم شروع میکنه به خندیدن
میریم اتاقمون و میذارمش رو تخت تا یه وان آب داغ برای خودمون آماده کنم
بعده اینکه آماده کردم با خودم گفتم چرا فضا رو رمانتیک نکنم که دیدم نه شمع هست نه گل پس بیخیالش شدم و لویی رو صدا کردم تا بیاد منم لباسامو در آوردم و وقتی اون اومد تو منو دید رفت بیرون درو بست
"ببشخید"
گفت و من میتونم حدس بزنم لبو شده...پس درو باز کردم و کشوندمش تو به زور زحمت راضیش کردم لباساشو در بیاره و اونم راضی شد و باهم نشستیم تو وان
لویی موقع نشستن پرید و ناله کرد به خاطر گرمی آب و زخمش
ولی بعد نشست منم کشیدمش تو بغلم و اون انقدر خسته بود که تو همون ثانیه اول سرشو گذاشت رو سینم خوابش بردصدای گریه بچه ها میومد و لویی هم زود بیدار شد
باهم بلند شدیم و من بهش یه حوله دادم و برای خودمم ورداشتم و پیچیدیم دور کمرمون و رفتیم بیرون
لویی دوید سمت اتاق تامی که نزدیک تر بود منم رفتم اتاق دارسی
دارسی گریه میکرد و جیغ میکشید
بلندش کردم فکر کردم آروم شد که دوباره جیغ کشید و گریه کرد
منم زود بردمش اتاق تامی پیش لو
که دیدم داره بهش شیر میده و اون هم آروم میخوره
ولی دارسی هنوز داشت گریه میکرد
بعده چند دقیقه تامی دست از خوردن سینه لویی ورداشت و دوباره خوابید
لویی تامی رو گذاشت تو تخت کوچولو و آبیش منم دارسی رو به لویی دادم
و اون زود سینه لویی گرفت تو دهنش (عاح خدا -_- )
خمیازه کشیدم و لویی هم پشت سر من همینکارو کرد و من خندم گرفت
"نمیتونیم شیر خشک ام بگیریم بهشون بدیم؟؟"
سرمو خاروندم
بهم یه نگاه با تعجب میندازه و سرشو تکون میده
"واقعا نمیدونم"
"باید حتما بپرسیم"
به لویی گفتم و سرشو تکون داد
و دارسی هم دیگه دست از خوردن ورداشت
پس من دارسی رو از لو گرفتم و بردمش تو اتاق صورتیش
یه ذره تو بغلم تکونش دادم تا خوابش ببره ...بلاخره بعده چند دقیقه چشم های آبیش رو بست منم گذاشتمش رو تخت
و رفتم سمت اتاق خودمون و دیدم لویی لباساش رو پوشیده و داره موهاشو با حوله خشک میکنه
دره اتاق رو میبندم و متوجه من میشه و حوله رو میذاره کنار روی تخت دراز میکشه
منم میرم یه چندتا لباس راحتی ورمیدارم و میپوشمشون میرم پیش لویی دراز میکشم و پیشونیشو میبوسم
اون هم میاد سرشو میذاره رو سینم و به خواب عمیقی همگی کل خانواده فرو میریم........
YOU ARE READING
The pregnant lou(larry stylinson)
Fanfiction[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورشگاه لندن بودم ولى چون به سن قانونى رسيدم ديگه اونجا نموندم الان تو زير زمين ساختمونى که ٣ واحد بيشت...