قسمت نهم

3.2K 312 30
                                    


هری

منو دکتر باهم رفتیم سمته اتاق لویی
رفتیم تو خیلی بی حال بود و پیشونیش و گردنش برق میزد
برگشت سمتمون و با بی حالی یه لخبند به دکتر زد "خوبین آقایه تاملینسون؟"
دکتر سوالشو پرسید
ولی لویی جواب نداد دکتر رفت بقلش و دستشو گذاشت رو پیشونیش
"تب کردین ولی طبیعیه براتون چندتا دارو مینویسم "
و تو دفترش یه چیزی نوشت "خب حالا حاضرین جنسیتو ببینین؟؟"
لویی اروم سعی کرد بلند شه ولی نتونست
رفتم سمتش و بلش کردم
آروم دستایه کوچولوشو گذاشت رو سینم سرشم همینطور و آروم آروم نفس کشید در حالی که هنوز عرق میکرد
و آروم یه چیزایی زمزمه میکرد انگار نه انگار که حاملس خیلی سبکه
دکتر هدایتمون کرد به یه اتاق و گذاشتش رو تخت
دکتر یه کرم داد یه لویی که بزنه رو شکمش ولی لویی کرم از دستش افتاد زمین
انگار توان چیزی رو نداشت
کرمو ور داشتم و به لویی نگاه کردم
که اجازه دارم خودم بزنم؟؟
فکر کنم فهمید و آروم سرشو تکون داد
منم بولیزشو زدم بالا و کرمو ریختم رو دستم و آروم رو شکمه بی موش مالیدم احساس کردم یکی از بچه ها تکون خورد با خوشحالی به لویی نگاه کردم "احساس کردی؟؟"
قیافش یه جوری شد و آروم سرشو تکون داد که یعنی نه
"تکون خورد یکیشون"
آروم لبخند زد و چشاشو بست "خب ببینیم بچه ها دخترن یا پسر "
دکتر گفت و اون دستگاه رو گذاشت رو شکمش و این و اونورش کرد و به اون مانیتور مقابلش نگاه کرد
بده پنج دقیقه دکتر دوباره شروع کرد به حرف زدن
"خب این خیلی کم پیش میاد ولی خب شما خیلی خوش شانسین هم دختره هم پسر ولی دخترتون خیلی فعال تر از پسرتونه اون فعلا خوابه ولی دخترتون خیلی حرکتاش زیاده "
به لویی نگاه کردم
البته با یه لخند واقعی آروم دستشو فشار دادم و دستمو کردم تو موهاش اونم آروم لبخند زد منم دستمو آوردم پایین و رو گونش گذاشتم اونم سرشو آروم آوردم سمته دستم و آروم دستمو بوسید
از این کارش اصلا عصبانی یا ناراحت نیستم اتفاقا خیلی خوشم اومد دستمو اونجا نگاه داشتم اونم لباشو "خب همه جی خوبه دو هفته دیگه سه شنبه بیایین دوباره
و دستگاهو از رو شکم لویی ورداشت و بهم یه دستمال کاغذی منم شکمشو پاک کنم بد از دکتر رفتم و پرسیدم ببینم میشه با هوا پیما بره مسافرت البته که دکتر تایید کرد
بعد لویی مرخص شد و منم داروهاشو گرفتم تو این زمان و به بابام زنگ زدم که پاسپورت لویی رو اوکی کنه براش یه دیقه کاره اینو میدنم
اولش غر زد بعد راضی شد
لویی رو از قبل گذاشته بودم تو ماشین اونم داشت به اینور اونور نگاه میکرد
سواره ماشین شدم و بهش یه لخند زدم بعدش رفتیم سمته خونه .....

لویی

تویه ماشین سکوت بود من هنوز تب داشتم و سرمم خیلی درد میکرد
بلاخره رسیدیم خونه و من آروم پیاده شدم "نرو یه لحظه میام باید یه تماس بگیرم"
گفت منم سرمو تکون دادم و
آروم نشستم رو پله ها و به شکم باد کردم نگاه کردمو لبخند زدم ای کاش میشد بده زایمان لاقل یه بار ببنمشون اینو یه ماه پیش از هری خواستم ولی اون قبول نکرد و کم بود حتی بزنه انگار خیلی عصبانیش کرده بودم
هری میاد و منو بغلمیکنه و میبره تو اتاق "چمدون داری؟"
ازم میپرسه
"ن..نه"
رفت و بعده چند دقیقه برگشت دستش یه چمدونه سیاه بود "اینو بگیر وسایلاتو توش بذار "
"ک..کجا میریم؟؟"
"L.A"
میخواستم بپرسم اونجا کجاس ولی دیگه روم نشد
و وسایلامو توش جمع کردم هری اومد تو اتاقم و ساکمو ور داشت و رفت منم منتظر نشستم
اون اومد منو بغل کردو رفت
اینکه منو بغل میکنه البته که اذیت کنندس ولی خب آخه دکتر گفته که نباید از پله ها استفاده کنم
منو گذاشت تو ماشین
خیلی خسته بودم و خوابیدم
********************
نظر ؟!
دوقلو دختر پسر ^~^

The pregnant lou(larry stylinson)Where stories live. Discover now