لوییالان شب هستش و ما دوره آتیش نشستیم و داریم ماهی هامونو میخوریم
"بنظرم این یه جزیره خشکیه فقط درخت داره"
اینو جی جی گفت و یه گاز دیگه از ماهیش زد
"مرسی جی جی ممنونیم تو مارو از ظلمات و تاریکی ها رهاندی "
خندیدم و به هری نگاه کردم اون داشت آروم ماهیشو میجویید ولی من تموم کرده بود
سرمو برگردوندم و به اطرافم نگاه کردم
که دیدم یه دست اومد جلوم "بیا ماله منو بخور من سیر شدم"
هری گفت و من بهش نگاه کردم سرشو تکون داد دستمو گرفت و ماهی رو گذاشت توش
لیام هم به نایل ماهیشو داد
و مامان زین هم ماهیشو داد بهم بابای زینم به نایل داد
خوده زینم نصفش کرد داد به دوتامون و ماله جی جی رو در حالی که داشت ماهیشو گاز میزد از دستش گرفت دوباره نصف کرد و داد بهمون
بابام ماله خودشو داد بهم و مامان هری هم همینکارو کرد
لاتی ماهیشو داد بهم مثل جما و ناتالی دادش به نایل
با گریه بهشون نگاه کردم
"من....هیچ وقت این دوتا کارتون رو فراموش نمیکنم "
بهشون گفتم و منو نایل شروع کردیم به خوردن
"ای کاش یه ذره بارونم میومد اب داشتیم بخوریم"
نایل گفت و لیام یه حرفش خندید نمیدونم خندیدنش باعث شد شاید ولی بده نیم ساعت اینا آب بارون صورتمو خیس کرد
"ای کاش یه چی دیگه میگفتم "
نایل با خوشحالی گفت و ما سعی کردین قمقمه هامون رو پر کنیم با آب بارون........
صبح وقتی بیدار شدم تو بغل هری بودم هم تشنم بود و هم گشنم و دهنم خیلی خشک بود یه ذره از اون آب خوردم و رفتم سمته جنگل شاید یه چیزی برای خوردن باشه
یه ذره جنگل رو گشتم و بلاخره به چندتا بوته رسیدم که روش یه نوع میوه داشت؟؟؟
جمعشون کردم و شروع کردم به خوردنشون خیلی خوشمزه بودن سهم نایل هم گذاشتم تو جیب شلوارم و رفتم سمته ساحل که یه قوطی بزرگ چوبی دیدم بقیه میوه هارو چپوندم تو دهنم و رفتم سمتش "هری ؟؟"
صداش کردم و بعد رفتم سمتش چند بار تکونش دادم تا چشاشو باز کنه "اون قوطی چیه؟؟"
و بهش اشاره کردم
"اوه یادم رفته بود بچه ها پاشین اون قوطیه"
بهشون گفتم و باهم پاشدیم رفتیم سمتش "اون چی هست؟"
آنه پرسید در حالی که داشت شلوارشو صاف میکرد
"یه قوطی پیدا کردیم تو جنگل ولی نمیدونیم توش چیه"
درشو به زور هریو لیام باز کردن
توش چندتا وسیله مسی بود که شاید به دردمون میخورد و یه دوربینو با دفترچه
زین زود اون دفترچه رو ورداشت و جی جی خواست از دستش بگیره که یدونه خوابوند رو سینه اون و دفتر رو باز کرد
"اه زیادی قدیمیه این لعنتی"
زین گفت و بلاخره موفق شد بازش کنه "اون تو چی نوشته؟؟"
لیام پرسید و رفت سمته زین
"طرف چه بد خط بوده نوشته خوب سلام من کاپیتان هوک هستم از سال 1986 در این جزیره زندگی میکنم اگه اینجایید بدونین که راه نجاتی نیست پس باید شیوه زندگی در این جنگل رو یاد بگیرین در صفحه های بعد نقشه کشیدم میتونین از آنها استفاده کنید برای پیدا کردن آب و غذا فقط و فقط تنها چیزی که باید بدونین نباید به قسمت غربی این جزیره برین من آقای کلسین و آقای جانی سینس را (ها چیه اسم به ذهنم نرسید خخخ)اونجا از دست دادم "
"ینی چی راه نجاتی نداریم هری م..منظورش چیه؟"
به هری نگاه کردم دوباره گریم شروع شد و اون زود منو تو بغلش گرفت "هی نگران نباش ما نجات پیدا میکنیم لو"
سعی میکنم اشکامو پاک کنم
که متوجه نگاه متعجب هری میشم
"صورتت قرمز و بدنت چرا دون دون های قرمز داره؟"
ازم پسید و من به خودم نگاه کردم آره قرمز بود دون دون های کوچیک
"حتما از میوه های من خورده"
جما گفت
"نگران نباش کاری نمیکنه لویی ببین من الان خوب شدم"
بهم گفت و به خودش اشاره کرد پس اگه بد نیس ماله نایلو میدم بهش و شروع میکنه به خوردن
"منو لیام میریم یه چیزی برای خوردن پیدا کنیم"
زین و لیام رفتن .
.
.
.
زین
YOU ARE READING
The pregnant lou(larry stylinson)
Fanfiction[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورشگاه لندن بودم ولى چون به سن قانونى رسيدم ديگه اونجا نموندم الان تو زير زمين ساختمونى که ٣ واحد بيشت...