قسمت آخر

4.1K 298 121
                                    


دو ماه بعد از نگاه لویی

از جیبم کیلیدارو آوردم بیرون تا درو باز کنم
بعده اینکه باز کردم کالسکه رو هدایت کردم به داخل خونه و گذاشتمش کنار در
چون بچه ها بزرگتر شده بودن نمیتونستم دوتاشونو باهم نگه دارم پس اول تامی رو ورداشتم
چون دارسی خواب بود و تامی همش داشت صدا های عجیب غریب در میاورد
پس من تامی رو گذاشتم رو مبل
و دارسی رو هم بردم گذاشتم رو تختش
درشو آروم بستم و با لبخند رفتم سمته تامی وقتی منو دید خندید دستو پاهاشو تند تر تکون داد
منم روی دماغشو بوسیدم و اون بیشتر خندید و یه جیغ کشید
منم خندیدم و بغلش کردم
"جیغ نزن عزیزم آبجی بیدار میشه"
گفتم و اون بیشتر خندید
بلند شدم و تامی رو چرخوندم و دوباره خنده هاش شروع شد که صدای گوشیم در اومد
گذاشتمش روی مبل و صورت تامی جمع شد و میخواست گریه کنه
"نه نه... الان باهات بازی میکنم فقط بذار ببینم چی اومد برام"
بهش گفتم و فکر کنم اون فهمید و صورتش معمولی شد و دوباره لبخند زد
منم گوشیمو در میارم
هنوز درست یاد نگرفتم که چطوری ازش استفاده کنم ولی فهمیدم که برام پیام اومده
پیام رو باز میکنم از یه شماره ناشناس
*سلام لویی منم سم ..این شماره منه، من دیگه از لندن میرم چون دختری که قراره باهاش ازدواج کنم اینجا نیست :) هروقت کارم داشتی این شمارمه😊 دوست عزیز و مهربون من*
با خوندن پیام لبخند میزنم
پس که میخواد ازدواج کنه براش خیلی خوشحال شدم
گوشی رو میذارم روی میز
"کی حموم دوست داره؟؟"
برمیگردم سمته تامی یه جیغ میکشه و میخنده بلندش میکنم
و میبرمش تو اتاقش لباسایی که قراره بپوشه رو آماده میکنم
و میبرمش حمام تویه اتاقش
لباساشو درمیارم و میرم سمته پوشکش
"خب ببینم امروز چی تویه منوی آقای استایلز کوچولو اضافه شده"
میگم و پوشکشو باز میکنم
"خب مثله این که خیلی چیزا اضافه شده"
میخندم و میذارمش تویه آب
رو دستم شامپو میریزم و رویه بدن حساس و نرمش میکشم اون هی میخندید حمام و خیلی دوست داره برعکس دارسی
به خاطر همین دارسی رو در هفته چهاربار هموم میبرم تامی رو هرروز ...
وقتی حمام تامی تموم شد دیگه خسته بود و خوابید
منم رفتم سمته اتاق و سرم یه لحظه گیج رفت
زود تکونش دادم
دوباره گوشیم زنگ خورد
ولی ایندفعه پیام نبود
زین زنگ میزد
جواب میدم
"الو سلام زین! چیزی شده؟؟"
ازش میپرسم و لبخند میزنم و میشینم رویه تخت
"داداچ جی جی پسر حاملس قراره اسمشو بذار نورالله ...به خدا انقدر نازه ببینیش از خنده جر میخوری منم عکسای سه بعدیشو دیدم شکرالله شبیه پدرشه به ننش نرفته حالا این کص شرا رو ول کن تو خوبی هری خوبه؟؟زنگ زدم بهش جواب نداد نگران شدم گوه خوری که نمیکنه؟؟"
گفت و من خندیدم
"اوه زین یکی یکی بگو و تبریک میگم هری امروز یه جلسه مهم داشت تغریبا تا سه ساعت دیگه به خونه میرسه چطور کاری داشتی ؟؟ "
ازش میپرسم و به ساعت نگاه میکنم....اوه باید شام رو درست کنم
"آره فردا میریم پیک نیک شما هم بیایین یه تیکه نونو با ما شریک شین"
"باشه به هری میگم از اونجایی که فردا شنبس کاری نداره"
گفتم و قطع کردیم
بلندشم که لباسامو عوض کنم دوباره سرم گیج رفت و رفتم دستشویی
امروز دو بار بالا آوردم این هم سومی
نکنه؟؟
فکر نکنم نه نه یا شاید هم آره
نمیتونم از خونه بیرون برم
پس یه زنگ به لاتی میزنم
"الو سلام لویی چیزی شده؟؟"
ازم پرسید "آره میایی خونه قبلش برو داروخونه میخوام تست بارداری بدم مطمعن نیستم "
یه جیغ میکشه
"وایی لویی شوخی میکنی واییی خدااا چه قدر خوشحالم بازم کوچولو یه عالمه کوچولو آخ جونن"
جیغ میکشه
"لاتی مطمعن نیستم برو بگیر بیا تا مطمعن بشیم "
"وایی باشه"
گفت و قطع کرد منتظر شدم بیاد
تا اون موقع رفتم شام رو آماده کنم
غذای مورده علاقه هری رو آماده کردم هاف لافه پنیر (دوز دارم 😊)...
غذا رو کردم تو فر و درشو بستم
تا زمانی که هری بیاد آماده میشه
صدای زنگ در میاد
درو باز میکنم و یه لبخند بزرگ و دوتا توپ آبی رنگ میبینم
میاد تو درو میبندم و جیغ میکشه
"هیششش بچه ها خوابن"
"نمیتونم"
بالا پایین پرید و من خندیدم
"بیا اینو بگیر رویه این باید بشاشی روش دوتا خط بود حامله ای نه بود که نه دیگه بدو بدو"
از حرفش خندم گرفت و اون هم بالا پایین پرید
رفتم تو دستشویی تا تست بدم( نه دیگه حتما بگم چجوری شاشید رو اون دستگاه؟:| 😐)...
منتظر موندم .....دوتا خط
چشام گرد شد خندیدم خودمو نگه داشتم تا جیغ نکشم
اون دستگاه رو انداختم تو سطل و دستامو شستم (نکته آموزشی داره از دستشویی اومدین بیرون دستاتونو باید بشورین قبلش)
"چی شد؟؟"
لاتی گفت به محض اینکه اومدم بیرون
"حاملم"
گفتم و باهم پریدیم
آروم جیغ کشید و بغلم کرد
"لاتی ازت یه خواهشی دارم"
"بگو"
گفت و با هیجان بهم نگاه کرد
"برو از بیرون گل رز بخر قرمز باشه "
گفتم و زود سرشو تکون داد
"حتما حتما شمع چی؟؟"
"نه نه هست فقط بدو"
بهش گفتم و زود از خونه زد بیرون منم رفتم آشپز خونه
شمع هارو آماده کردم
بشقاب هارو گذاشتم
آب رو آماده کردم و لیوان هارو گذاشتم روی میز
یه گلدون کوچیک انتخاب کردم و گذاشتم روی میز که البته سفید بود
همه چی آماده بود که صدای در اومد
سوراخه کوچیک رو نگاه کردم
لاتی بود
اومد گل هارو داد و رفت
منم گلبرگ هاشونو کندم و تا آشپز خونه ریختم
رویه میز هم پره گلبرگ کردم
و سه تا از گل هارو ساقه هاشونو کوتاه کردم و گذاشتمشون تو گلدون
شمع هارو روشن کرد
و رفتم سمته اتاق
یکی از پلیور های بزرگ هری رو پوشیدم که رنگش یه آبی خاص بود
دقیقا همون استایلی که دوست داره باشم
شلوارمو در آوردم
چون پلیور بلند بود و تا بالای زانوهام میومد
هری دوست داره همیشه اینطوری باشم تو خونه
صدای فر رو شنیدم
زودی رفتم آشپز خونه غذا رو در آوردم و برای هر کدوممون کشیدم تو بشقاب
صدای کلید در رو شنیدم
ضرف رو گذاشتم تو ضرفشویی و چراغ هارو خاموش کردم
و در باز شد
"لویی؟؟"
هری گفت و به خاطر نور آشپز خونه اومد اینجا
به زمین نگاه میکرد به گل ها
و بعد به من
وقتی منو دید یه لبخند زد کیفشو پرت کرد یه جایی تو آشپز خونه
بغلم کرد و لبامو آروم بوسید
"مناسبتی بود که یادم رفته؟؟"
پرسید و بهم لبخند زد
"نه نه خب....ای..این یه چچیز دیگست"
قرمز شدم "بگو"
بهم گفت و دستشو در صورتم قاب کرد
"من ...آم حاملم هری"
گفتم و هری اول تعجب کرد ولی بعد بلندم کردو چرخوند منو
لبامو پشته سره هم سه بار بوسید
"تو فوق العاده ای"
با صدای بلند گفت و محکم بغلم کرد
"هری آروم تر"
بهش میگم و میخندم منو میذاره پایین "بچه ها خوابن"
"اوه".از دهنش میاد بیرون
یه لبخند میزنم بهش و اشکامو پاک میکنم
و نشستیم که غذا بخوریم
"بیا تو بیشتر لازم داری"
بهم گفت و قسمت از بزرگ غذاشو ریخت تو بشقابم
"هری نه نمیخوام"
"بخور لو..حرفم نباشه"
گفت و من لبخند زدم و به خوردن غذا شروع کردیم.....

The pregnant lou(larry stylinson)Where stories live. Discover now