لوییلبخندم از بین رفت
زین و هری اومدن تو
هری گلا و اون بسته نوتلا رو گذاشت روی اون میز بغلی و اومد سمتم
"من واقعا نمیدونم چی بگم"
اینو تقریبا با صدای شکسته ای گفت و چند قطره اشک از چشاش ریخت
شاید واقعا قصدی به این کار نداشته ها؟؟
لبمو گاز گرفتم
'واقعا لویی ؟؟آره داشت بچه هات میوفتاد اونم به خاطر این هری میخوای ببخشیش؟؟'
ضمیر ناخودآگاهم گفت و درست هم میگفت
من نمیخواستم قبول کنم من نمیدونم چیکار کنم
و شروع کردم به گریه کردن
آره دوباره من متنفرم از گریه کردن ولی میاد نمیتونم کاریش کنم میاد
"ای بابا گریه نکن دیگه رفتم نصفه شبی برات دوست پسرت یا حالا هر چیتو آوردم گریه نکن حالا یه گوهی خورده نمیدونم چه گوهی خورده...هوی گوسفند چی کارش کردی؟؟ هر گوهیم بوخوره اصن تو ببخشش"
"ح..حتی اگه خ..خودش تورو با ددستاش از پله پ..پرتت کنه؟؟"
اینا رو با هق هق گفتم ولی ای کاش نمیگفتم چون زین حمله کرد به هری و شروع کرد به زدنش
خواستم پاشم که سروم نذاشت
"کثافت مادر بووووق آخه خجالت نمی کشی بچه برات داره میزاعه اونوخت تو رفتی یکی دیگرو میکنی حالا اونو ول کن از پله هام پرتش میکنی این انگشتارو میبینی ؟؟اینا داداشن میان الان شلتو در میارن"
و یه مشت دیگه زد رو صورتش
"ب..بسه خواهش میکنم"
جیغ میکشم و زین هری رو ول میکنه
هری هم پا میشه و کناره لبشو که خونی بود پاک میکنه "ببین خواهش میکنم منو ببخش"
تله تله خوران میاد سمته تخت و میشینه روش
"ببین میدونم اشتباه کردم خواهش میکنم بیبین ق..قول دیگه لب به الکل و این چیزا نمیزنم میدونم اشتباهم بزرگه فقط ببخش باشه؟؟"
"ولی این دفعه خودم جهنم بچه ها چی؟؟"
یه دفعه بغلم میکنه سعی میکنم هولش بدم ولی نشد
"خواهش میکنم نکن ....منو به خودت وابسته نکن من چند ماه دیگه میرم اینو برام سخت نکن تو که اصلا منو دوست نداری سخت نکن چیزیو"
اینا رو با گریه میگم مهم نیست که زین وایستاده اونجاهری
این جمله هارو با اشک گفت
ولی از همه بیشتر این جمله روم تأثیر گذاشت
من واقعا دوسش دارم؟؟
"ببین میدونم اصلا کارم درست نبود پشیمونم از اول تا آخرش جبرانش میکنم ها؟؟"
اینارو با استرس میگم و دستام میلرزن نمیخوام بره واقعا نمیخوام
اونم شروع کرد به گریه کردن
و اصلا حواسمون به اون پسری که اون گوشه وایساده نیست تا زمانی که شروع کرد به حرف زدن
"ببین داداش لویی این دفعه رو ببخش دفعه بعد اگه گوه خوری کرد خودم میذارم لا چونش اگه من نتونستم خودم همکارامو میفرستم خلاصه یکی برای لا کون گذاشتن هست خلاصه تو ببخش این همه راه رفتم اومدم ماشینم کثیف شد البته ماشین بابام بخشش بدو پسر خوب"
به لویی نگاه میکنم که از حرفاش خندش میگیره
بعد بهم نگاه میکنه
.
.
.
.
لوییهری داشت مظلومانه منو نگاه میکرد
'هه مظلوم اونم هری؟؟'
اینو ضمیرناخودآگاهم گفت و من سعی کردم بهش توجه نکنم
"م..من نمیدونم"
اینو با صدای گرفتم گفتم
"ن....نه ببین قول میدم مامان باباتم پیدا کنم فقط...منو ببخش خواهش میکنم "
چشام گرد شد و با تعجب بهش نگاه کردم
"واقعا؟؟؟"
ینو با ذوق گفتم و اون سرشو تکون داد و یه آره آروم گفت
بغلش کردم
محکم
از این بهتر نمیشه
من میتونم مامان و بابامو ببینمهری
محکم بغلم کرد
یه نفس عمیق کشیدم
ولی یه فکری دهنم رو مشغول کرد
'من جای لویی بودم خودمو میبخشیدم؟؟'
فکر نکنم ولی خوب این نقطه ضعفش بود مامان باباش!!
پس قول که پیدا میکنم
چیزی نیست به چند نفر زنگ میزنم و یه سری اطلاعات میگیرم "اممم من برم ببینم کی مرخص میشی"
اون پسره اینو گبت و رفت
منو لویی از هم جدا شدیم و به هم نگاه کردیم
"زینه"
اخم کردم نفهمیدم چی گفت
"میگم که اسمش زینه اون منو آورد اینجا "
"آها"
بعد رفتیم تویه سکوت که من یاد کرپ ها افتادم و ساندی دشری که براش خریده بودم
"اوا لویی گشنته؟؟"
"آره خیلی"
گفت و منم جعبه هارو بر داشتم و باش دادم اونم شروع کرد به خوردن
یه سوال به ذهنم اومد
"میگم که چیزه......تو خودت اون موقع پله هارو بالا اومدی؟؟"
بهش گفتم و اون سرشو تکون داد و یا گازه گنده از کرپش زد
"دیگه این کارو نکن از پله ها بالا نرو همونطور که من دیگه الکل رو ترک میکنم باشه؟؟"
اون سرشو تکون داد ولی نگار نفهمید چی گفتم
و یه دونه توت فرنگی گذاشت تو دهنش
بهش لبخند زدم
و زین اومد تو اتاق
"سرومت تموم شد میتونی بری"
گفت
"ای وایییی"
زین زد تو سرش و گوشیش رو برداشت و زنگ زد به یکی
"الو جی جی زر نزن جو جو بده به اون لیام....الو لیام نگو که نایل اون سیب زمینی هارو خورده....چی باو فردا میخواستم هاف لاف درست کنم اومدم خونه سیب زمینی خام میکنم تو کونتون صبر کن به اون جی جی هم بگو اون عکسشو از پروفایلش برداره آبرو نذاشته یه دفه لباس نمی پوشید دیگه خواهشا اینم زنه من گرفتم هر وقتم میریم سمتش یا سرش درد میکنه یا پریوده"
منو لویی خندیدیم و اون دوباره شروع کرد به خوردن
**********
اگر غلطی چیزی داره به بزرگی خودتون ببخشید -_-
نظر؟! :))))
YOU ARE READING
The pregnant lou(larry stylinson)
Fanfiction[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورشگاه لندن بودم ولى چون به سن قانونى رسيدم ديگه اونجا نموندم الان تو زير زمين ساختمونى که ٣ واحد بيشت...