سوم شخص
به دانشگاه که رسید صبر نکرد و زود پیاده شد به سمت دفتر مدیریت رفت
اونجا یه خانم بود که پشت میز نشسته بود "من باید زود مدیر اینجا رو ببینم"
اینو گفت و اون خانم پاشد و جی رو به سمت در هدایت کرد با هم رفتن تو و یه پیره مرد رو دیدن که پشت میزش نشسته بود و داشت کتاب میخوند
جی رفت سمتش و نشست رو صندلی در مورده پسرش سوال میپرسید و اون مرد جواب میداد
یه پرونده در آورد جی اون پرونده رو خوند که نوشته آخرین بار از طرف استاد جیمز لیتن به سه گروه تقسیم شدن
جی زود آدرس اون دوتا پسر رو خواست
"خوب این اطلاعات شخصی هستن"
"من دیگه صبری ندارم گفتم آدرس رو بده اسم و فامیلی هم بگو"
" باشه خانم بنویسید لیام جیمز پین خیابان رود کوچه آد "
جی داشت توی گوشیش آدرس هارو مینوشت
"هری استایلز نرسیده به خیابان ریان اگه برین اونجا رویه درش بزرگ نوشته عمارات استایلز"
جی ایندفعه دیگه ننوشت چون اونارو میشناخت شوهرش تازه با اونا قرار داد بسته بود
زود سوار ماشین شد و رفت سمته خونش و به شوهرش همه چی رو گفت .
.
.
.
.
هریتوی آشپز خونه بودیم من میوه خورد میکردم
و لویی هم یه ظرف شکلات بزرگ جلوش بود هی توت فرنگی میکرد توش و میخورد "چرا در مورده خودت چیزی نمیگی؟؟"
اینو ازش میپرسم
"مثلا چی؟؟"
"در مورده خودت بگو مثلا بهترین خاطراتت"
اون یه ذره فکر کرد
"راستش من زیاد خاطره خوب ندارم سه تا بیشتر نیست اولیش یه دوست خوب تو پرورشگاه پیدا کردم بعد فهمیدم حاملم ......."
سرشو انداخت پایین و قرمز شد
"لویی میخوای بگی؟؟؟"
"م..من او..اون"
"لویی خجالتی نداره بگو "
"او..اون روزی که ت..تو ساحل م..منو ب...بوسیدی.....م..من ...ببخشید"
اون گفت و رفت من دهنم باز مونده بود
ولی به کارم ادامه دادم بعد رفتم تو اتاق نشیمن دیدم لویی پاهاش جمع کرده وسرش رو دسته مبله سرشو بلند میکنه لعنتی چشاش قرمز بود
فیلمو میذارم
هری
وسطای فیلم بود
لویی اصلا نگاه نمیکرد همش سرش پایین بود
اگه این یکی از بهترین خاطراتش بوده چرا یه بار دیگه اینو بهش ندم؟؟
چونشو میگیرم و باعث میشم سرشو بلند کنه و بهم نگاه کنا آروم لبامو به لباش نزدیک میکنم
و چشامو میبندم یه دستمو میذارم رو شکمش و اون یکیرو پشتش میذارم
لبامو رو لباش تکون میدم اونم همین کارو میکنه چون بلد نیست چیکار کنه اینو دوست دارم
به همین کار ادامه نیدبم تا اینکه به اکسیژن احتیاج پیدا میکنیم
سرشو نیذارم رو سینم و اونم آروم نفس میکشه "یه چیزی بهت بگم؟؟"
اون سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد
"بهترین لبارو داری"
و بهش یه لبخند میزنم و اون دوباره سرشو میذاره رو سینم .
.
.
.
لوییبلاخره بعده پنج رو داریم برمیگردیم
من تو اتاق نشستم و هری اون پایین ساکارو داره میذاره تو ماشین
تو این چند روز هری منو یه عالمه میبوسید و شبا هم محکم بغلم میکرد
اومد تو اتاق و رفتیم پایین
منو نشوند تو ماشین و خودشم نشست و رفتیم سمته فرودگاه
تو هواپیما خوابم برد ......
هری
وقتی رسیدیم لویی رو به زور بیدار کردم
و باهم رفتیم بیرون ماشین رو تو پارکینگ فرودگاه گذاشته بودم میریم سمتش که یه اس ام اس میاد
بازش میکنم از طرف پدرم بود
'امشب مهمون های مهمی داریم به پسره بگو نیاد بیرون'
چشم غره میرم البته که میاد
میشینه تو ماشین و دوباره میخوابه منم به سمت خونه رانندگی میکنم
تغریبا بعده یه ساعت میرسیم و من لویی رو بیدار نمیکنم آروم بلندش میکنم و به نگه بان میگم ساک هارو برداره
میبرمش تو اتاقم
اون دیگه باید پیشه من بخوابه چون شبا خوابه بد میبینه باید پیشش باشم
لحاف رو میکشم روش و پیشونیش رو میبوسم زود لباسامو میپوشم و میرم پایین
بابام کت شلوار سیاه همیشگیش رو پوشیده جما که ان ار نه انگار مهمون میاد پیژامه پوشیده به خاطر همین عاشقشم و مامانم کفشایه پاشنه بلند و شلواره سیاه با یه کت سفید
درو باز میکنن و یه خانم میاد تو "سلام جی"
مامانم اینو با جیغ میگه
و اونا همو بغل میکنن
بعد یه دختر 16 ی 17 ساله میاد تو موهاش سفیده و چشاش مثل لویی هستش
به منو جما سلام میده و بعد یه آقاهه میاد تو
و با بابام دست میده خوبه منم اینجا دکورم
میریم سمته میزه شام
لویی بیدار شده؟؟؟
گشنش نباشه؟؟؟
با این فکرا یه ذره غذا هم نخوردم
_______________
قسمت 17
^_^
این قسمت خیلی کیوت بود ^_^
قسمت بعد ^_^
جی بچه حاملش رو پیدا میکنه؟؟
لویی میزاعه؟؟؟
لویی دوباره حامله میشه؟؟؟
زین بازم میاد؟؟؟؟؟
هری آدم میشه؟؟؟
همش در قسمت های آینده:|
نظررر؟؟^_^
YOU ARE READING
The pregnant lou(larry stylinson)
Fanfiction[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورشگاه لندن بودم ولى چون به سن قانونى رسيدم ديگه اونجا نموندم الان تو زير زمين ساختمونى که ٣ واحد بيشت...