هریوقتی که رسیدیم لویی خواب بود
بیدار کردنشم صد البته سخت آروم بلندش کردم
و دوباره تو بغلم خوابیدوقتی که گذاشتمش تو ماشین یه چیزایی زمزمه کرد ولی دیگه چشاشو باز کرد که به اطرافش نگاه بندازه
وقتی داشتم میرفتم سمته خونه بابام تو L.A لویی هم داشت اینور اونورو با هیجان نگاه میکرد
وقتی رسیدیم خونه لویی پیاده شد و زود رفت سمته گلا
منم پشته سرش رفتم اون شروع کرد به بو کردنشون و با انگشتاش گلبرگاشو نوازش کرد
"لویی من میرم ساکارو بذارم بعد میام تو ور دارم باشه؟"
اینو بهش میگم و میرم اونم به کارش ادامه میده ساکا رو زود مذارم و میرم پایین لویی اومده بود خونه خوب از اونجایی که جلویه خونه پله نداشت راحت اومد
و داشت به اطراف نگاه میکرد
میرم مایین پیشش
"خب دوست داری کجا بریم؟ چون دیگه خوابیدن بسه"
"س...ساحل ؟؟"
"عالیه پس..."
بلندش کردم و رفتیم بالا
از اونجایی که این خونه فقط دوتا اتاق خواب داره و اون یکی اتاق هم پره وسایل منو لویی باهم میخوابیم
اونو میذارم رو تخت و یه شلوارک آبی ور میدارم و یه تی شرت سفید و میرم تو حموم عوضش کنم .
.
.
.
لوییهیچ مشکلی ندارم که با من مهربونه ولی سوال اینجاس چرا بعده سه ماه؟؟ دکتر حتما بهش چیزی گفته
شایدم قراره بمیرم حتما خواسته قبله مرگم منو خوشحال کنه
پا میشم و ساکمو باز میکنم مثله هری یه شلوارک ور میدارم ولی قرمز و یه تی شرت سفید و عوضشون میکنم
وقتی آماده شدنمون تموم شد میریم سمته ساحل
خونشون دقیقا کناره ساحل بود
هوا یکمی آفتابی بود و یکمی هم ابری
کفشامو در میارم و رو شنا پاهامو میذارم 'شنایه گرم و خوب'
اینو با خودم میگم و یه نفس عمیق میکشم
هری هم کنارم میاد اون کلا کفش نپوشیده "بهم در مورده خودت بگو لو"
اینو هری میگه
"خب یه خانمه تو پرورشگاه میگفتش که تورو زمانی که تازه تو هفته ای بودی گذاشه بودنت تو جعبه جلویه اینجا(پرورشگاه ینی) و تو داشتی گریه میکردی منم ورت داشتم بردمت تو دوره تنت فقط یه پارچه تازکه سفید بود که روش اسمت و تاریخ تولدت بود و رو سرت یه کلاه قرمز بافتنی که روش یه 'L' زرد رنگم داشت . تا 18 سالگی موندم اونجا بعدش به خاطره اذیت بچه هایه اونجا چه فیزیکی یا زبانی اومدم بیرون...بقیش رو هم که میدونی البته من یه دوست داشتم اون تنها دوستم بود 'سم' ولی ندیدمش دیگه"(این سم رو خوب یادتون نگه دارین )
هری سرشو تکون داد و یه ذره دیگه راه رفتیم .
.
.
.
هریداشتیم راه میرفتیم که لویی چند تا بچه رو دید که دارن با رنگ رویه دیوار مدرسشون نقاشی میکشن و زود دوید سمته اونا "لویی یواش تر "
داد زدم ولی اون انگار اصلا نشنیده
میرم دنبالش "می..میشه منم کمکتون کنم؟؟"
اینو به اون بچه ها گفت
منم دستمو کردم تو جیبم و چند دلار پول در آوردم دادم به اون بچه ها تا برن
هری
"مرسی"
بهم لبخند زدو گفت
دسته چپشو کرد تو رنگ سبز و پشتشو کرد به من و زد به دیوار
منم دوتا دستمو کردم تو آدم و گذاشتم دو طرفه سرش
اون یه دفعه برگشت و لبخندش محو شد فاصلمو زیاد بود من کمترش کردم ولی ... .
.
.
.
لوییهری به اون بچه یا پول داد و اونا هم رفتن "مرسی "
بهش گفتم و یه لبخنده بزرگ تحویلش دادم بعد دسته چپمو کردم تو رنگ سبز برگشتم و زدم به دیوار بعده چند لحظه دو تا دست دو طرف سرم قرار گرفتم
برگشتم سمته هری
لبخندم محو شد
اون داشت کم کم بهم نزدیک میشد بد لباشو گذاشت رو لبم
و آروم شروع کرد به بوسیدنم
چشام گرد شد در حالی که اون داشت دهنمو باز میکرد؟؟
دسته راستمو گرفت و کرد تو موهاش
و دوتا دستشو گذاشت رو شکمم
منم دهنمو باز کردم و اون آروم لبمو گاز گرفت و خب من ناله کردم
بدش نفس کم آوردیم و لبامون از هم جدا شدن
ولی از هم دور نشدیم
****************
من چه خوبم؟؟؟؟؟
براتون زود میذارم :))))))
YOU ARE READING
The pregnant lou(larry stylinson)
Fanfiction[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورشگاه لندن بودم ولى چون به سن قانونى رسيدم ديگه اونجا نموندم الان تو زير زمين ساختمونى که ٣ واحد بيشت...