هریباهم رفتیم بالا و جلو دره اتاقش گذاشتمش تا بره لباسشو بپوشه ولی از جاش تکون نخورد
"هری من نمیدونم چرا این کارو کردی من قراره پنچ ماه دیگه برم ...این خونه خوب بود و.."
نداشتم حرفشو ادامه بده و گفتم
"اول از اینکه پنج ماه دیگه قرار نیست بری میمونی کلا میمونی.....هم اینجا برات هم از نظر روحی و هم از نظر فیزیکی خوب نیست دکتر گفته تو نباید ناراحت بشی و این خونه تو حتی پاتو نذاری از اتاق بیرون باز بهت اسیب میزنه...هم اونجا آپارتمانه خیلی گشتم تا بدونه پلشو پیدا کنم حالا زود باش برو لباساتو بپوش بیرون سرده یه ژاکت هم وردار باید خرید کنیم...هم جنسیت این لولو کوچولو هارم که میدونیم برای اونا هم خرید میکنیم"
آروم بهش گفتم و اون یه لبخند زد و رفتم تو اتاق تا لباسمو عوض کنم
عینه همیشه تی_شرت سیاه رنگمو میپوشم و بوت های قهوه ای رنگمم بر میدارم
من مثل لویی زیاد تنوع طلب نیستم
از در کا میام بیرون لویی آماده بود یه شلواره سیاه رنگ پوشیده بود با تی_شرت سفید و آبی و کتونی های ادیداسش پاش بود با ایت حال که سرش پایین بود میشد فهمید که داره لبخند میزنه
ژاکتش رو تنش کرد تا بریم....
رفتیم سمته ماشین
کمکش کردم تا سوارشه و بعد خودم نشسنم "وقته رفتنه"
با هیجان سرشو تکون داد....
وسطای راه بودیم که گوشیم زنگ خورد در آوردم ببینم کیه؟؟
'شماره ناشناس'
یه جایی کناره جاده پارک میکنم تا جواب بدم
"سلام؟؟"
با شک میگم و یکم اخم میکنم
"الو؟؟سلام داداش هری....منم خان داداشت زین ما اومدیم تو فرودگاهیم فقط یه مشکلی پیش اومده الان منو نومزدمو دوتا رفیقامیم و اینکه...یه لحظه گوشی.....جی جی خفه نشی میزنم پرده پارت پاره تر بشه انقدر عر نزن منم بشکون نگیر....اهم خوب آدرس رو میدونی دیگه ما الان فرودگاهیم جلو خروجیه اول"
"آره میایم الان"
و قطع کردم "کی بود؟؟"
لویی پرسید
"زین بود....برگشتن ...و ما قراره بریم دنبالشون مشکلی که نداری؟؟"
"ن..نه خوبه "
جواب داد
تقریبا بعده نیم ساعت رسیدیم فرودگاه من یه جا پارک کردم و زود پیاده شدیم
لویی داشت تند راه میرفت
"لو یواشتر"
ولی انگار نه انگار وقتی به پله ها رسید وایستاد و برگشت سمتم
بلندش کردم و اون تا زین رو دید پرید بغلش "هی یواش تر"
زین گفت و یه لبخند به لویی زد بعد به من دست داد
هری
چشمم خورد به اون دختری که موهاش بلوند بود و باهاش دست میدم
.
.
.
.
.
لوییاز بغل زین در اومدم و بعد به اون دختره که موهاش بلوند بود و چشای ابی داشت دست دادم
و من دوباره زین رو محکم بغل کردم من بهش بدهکارم یه عالمه
"لویی یواش تر صبحانه ای که جی جی داد به اندازه کافی با معدم بازی کرد توعم تکونش نده"
زین گفت و من ازش یه وره دور شدم و خندیدم
همون دختره جی جی محکم زد تو کله زین
و زین هم موهاشو کشید
"منو میزنی بذار برسیم خونه کاری میکنم یه سال با ویلچر راه بری راسی این لیام و زین کجان؟؟"
"اه من از کجا بدونم"
جی جی گفت در حالی که داشت با موهاش بازی میکرد
"بله از کجا بدونی انقدر که این مدل های ویکتریا سیکتیر رو میبینی دیک منو دیدنی تحریک نمیشی حالا دیک به جهنم این قیافه نازو نگاه کن آخه"
"اه خفه شو ببین این بهم میاد؟"
و یه دفعه جی جی بولیزشو داد بالا و سوتین ابی رنگشو نشون داد البته که من زود برگشتم تا بیشتر از این نگاه نکنم
"خجالت کشیدی؟"
هری پرسید و با لبخند بهم نگاه کرد و منم سرمو تکون دادم آروم
"توعم نگاه نکن"
بهش میگم و اون سرشو تکون داد و دستمو گرفت
"یا خدا با خودم زن اینور اونور میبرم یا قبحه ؟؟؟ اونو بکش پایین!!!بکش پایین اون بولیزو مردم انقدر نگاه کردن حامله شدی....فردا پس فردا میگن شوهر فلانی قرمساقه ....این بچه پاکو ببین تا جوش هایی که حکم ممه رو واست دارنو دید زود برگشت یا حضرت عباس بپوشون مگه بابایه تو مسلمون نیست خاک توسر پیغمبرمون محمد (ص) و خلیفمون حضرت علی (ع) نیست بپوشون"
زین جیغو داد میکرد
"خوب کشید پایین خطر رفع شد"
زین گفت و من برگشتم "زینننننن"
اون دختره گفت
"زهره ماره زین بذار برسیم خونه یه ویکتریا سیکتیری بهت نشون بدم"
"سکرت"
"سیکتیر"
"سکرت"
"شما باز دعواتو شد؟؟"
یه صدای آشنا شنیدم و برگشتم سمتش.....
لویی
اون لیام بود "لیام؟؟"
جیغ میزنم و میرم سمتش همدیگرو بعل میکنیم "لویی تو حامله ای هری ،..... یه لحظه چی هری اینجا چه خبره؟؟"
و بعدش یه پسره مو بلوند که دستش جعبه پیتزا بود اومد بیرون و اونم مثل من حامله بود فکر کنم
"من فکر میکردم شما از هم بدتون میاد"
لیام گفت
"نه اینطور نیست"
هری گفت و پشت کمرمو گرفت "اه راستی معرفی نکردم نامزدمه نایل اون پنج ماهه حاملس"
لیام گفت و لپاش قرمز شد
"لویی هم چهار ماهه که حاملس چه جالب"
هری گفت و خندید
"پیتزا میخوری؟؟"
نایل بهم گفت
"نه مرسی"
بهش میگم
"میخواستی هم نمیدادم که"
نایل میگه و من خندم میگیره
"خوب دیگه بریم"
زین گفت و رفتیم سمته ماشین من جلو نشستم زین روی پایه جی جی نشست و لیام و نایل هم کنار هم نشستن
"جنسیتش چیه؟؟"
"لیام پرسید وقتی ما راه افتادیم"
"یکیش دختره یکیش پسر خوب اونا دوقولوعن"
هری گفت
"واییی دوقولو؟؟خدا کمک کنه من همین یدونه رو به زور تحمل میکنم"
نایل میگه برمیگردم بهش نگاه کنم پیتزاشو تموم کرده و داره شکمشو میماله
"گشنمه"
نایل غر زد "چی میخوای همین الان پیتزا خوردی...!"
"ترشی "
"از این دسته خیابون بپیچ"
زین گفت و رو پایه جی جی بیشتر تکون خورد
"خوب اینجاس خونه ما بریم فعلا بای داداش هری یادت نره چی گفتما این بدبخته حامله رو اذیت نکن خدافط لویی جان"
و پیاده شدن رفتن
"خونه ماهم جلوتره "
لیام گفت اونا رو هم گذاشتیم دمه در "خوب دیگه حالا وقته خریده"
هری گفت و من سرمو تکون دادم
______________________
قسمت 20
چیزی نمونده تا تموم شه کی میدونه چطوری تموم میشه؟؟؟
واییی قسمت بعد ^_^ :(
آیا لویی مامانشو پیدا میکنه؟؟
هری چیکار میکنه؟؟؟
کی کمک میکنه تا لویی بزاعه؟؟
لویی اصن تو بیمارستان میزاعه؟؟؟
خوب حالا
نظر؟؟؟^_^
YOU ARE READING
The pregnant lou(larry stylinson)
Fanfiction[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورشگاه لندن بودم ولى چون به سن قانونى رسيدم ديگه اونجا نموندم الان تو زير زمين ساختمونى که ٣ واحد بيشت...