هریرفتم طرف آه و ناله ها و از چیزی که دیدم تعجب کردم این پسره لوییس که استاد اینطوری صداش کرده بود خیلی لاغره حتی زیادی
کیکو قهوه دستم رفتم پیشش نشستم
ولی اون ور گذاشتم که یه وخ نبینه چیه؟؟قرار نیست که بهش بدم "گشنته؟؟"
"یکم مهم نیست یه چیزی برای خوردن پیدا میکنم "
پا میشه که بره ولی دستشو میگیرم "اوکی کلاس بعدیمون میدونی ساعت چنده ؟؟"
سرشو تکون میده و به زور میگه "3"
ساعتو چک میکنم و میبینم 2:30
و میره
یه کوچولو دلم براش سوخت ولی خوب بره برای خودش یه چیزی بخره دیگه
یه ذره دیگه میشینم و بعده یه ربع میرم سره کلاس .
.
.
.
.
لوییداشتم اطراف دانشگاه راه میرفتم در مورده اینکه زندگیم چقد سخته نمیخوام حرف بزنم چون از ته قلبم یه جایی حس میکنم که همه چی درست میشه
من مامان و بابامو پیدا میکنم
فعلا تنها چیزی که ازشون دارم یه کلاه قرمز بافته شده که با یه حرف زرد رنگ 'L'
اسمم مامان یا بابام رو یه کاغذ نوشتن چسبوندن یه لحافم و منو گذاشتن جلویه پرورشگاه
از دستشون عصبانی نیستم نه خوب حتما نتونستن نگه دارن منو .....
ساعتو چک میکنم 2:50 میرم سمته کلاسملویی
هری اون استاده گفته بود انگار و چند نفره دیگه هم سره کلاس بودن بدونه اینکه نگاهشون کنم میرم میشینم کناره دیوار ردیفه جلو
استاد بعده 10 دقیقه تاخیر میاد سره کلاس این یکی پیر تر و صد البته سخت گیر تره ولی خب ارچی سخت تر بهتر شایدم بدتر زندگی بهم اینو یاد داده
استاد در مورده روش تدریسش توضیح داد و حضور غیاب کرد
یه سری چیزای دیگه در مورد طرز امتحان گرفتنش گفت و کلاس تموم شد
کتابامو ورداشتم و ساعتو چک کردم 5:45 باید برم خونه تا آفتاب نرفته
2 ساعت پیاده رویی
میرم بیرون که میبینم هری سوار میشینه سیاهش شد و رفت .....
بعده دو ساعت پیاده روی خسته میرسم به خونم یا زیر زمین فرقی نداره برام لباسامو عوص میکنم و روی زمین سرد اینجا میخوابم
.
.
.
.
.
هریبعده 10 دقیقه به خوم رسیدم به نگهبان گفتم درو وا کنه منم بعد که ماشینو پارک کردم و رفتم تو مامانم منو تو بوسه هاش و بابامم تو بغل کردناش غرق کرد
و منو به زور کشوندن سمته میزه شام
"امیدوارم اولین روز دانشگاه خوش گذشته باشه "
مامانم گفت
"خب دیگه چه خبر؟؟"
بابام گفت و چشمک زد فهمیدم منظورش چیه و خندیدم
"ببین ما راضی هستیم حتی با یه پسر باشی ولی با یکی تو رابطه باشی الان 5 ساله که تو با کسی نیستی"
"جما کو؟؟"
بدونه اینکه به حرف مامانم توجه کنم گفتم "رفته بیرون با دوستاش "
غذام تموم شد و رفتم خودمو پرت کردم رو تخت فردا خداروشکر دانشگاه ندارم
وایی این تخت خیلی خوبه
که چیزی نمیگذره و خوابم میبرهلویی
کارای روزه اولمو انجام دادم و دیروز اتفاق خاصی نیوفتاد امروزم دانشگاه دارم و الان ساعت 9:45
پس 11:45 میرسم .....
رسیدم یه سره رفتم توی کلاس کنار پنجره نشستم تمام بدنم انگار رو آتیش بود
بچه ها کم کم میان و کلاس پر میشه این دفه هری پیشم میشینه
بهش نگاه میکنم و چشماشو میچرخونه برام
استاد میاد و درسو توضیح میده "خب قرار بود گروه های 3 نفره بکنم نه؟؟"
خب "لیام پین،هری استایز ،لوییس تاملینسون"
بعده اینکه که همه رو گفت کلاسو تموم کرد
یه پسره اومد قد بلند بود چشای قهوه ای داشت
یه پلیور کرمی پوشیده بود با شلوار و کفش های سیاه
من همون لباسارو پوشیدم "سلام من لیام پین هستم شما هام باید هم گروهیام باشین خب کی شروع میکنیم"
و ابروهاشو بالا میبره "خب میتونیم بریم مک دونالد و اونجا در موردش حرف بزنیم هم یه ماه وقت داریم"
اینو هری میگه و من حتی پول ندارم اون یه دلارم دادم که "امممم متاسفم بچه ها ولی من نمیتونم بیام باید زود برم خونه"
اینو زود میگم "خوب پس شنبه خونه منیم و بعد تو و لیام چرخشی اوکی؟؟"
سرمو زود تکون میدم خب من مشکلی ندارم میتونن بیان خونه من و خجالتم نمیکشم چون توانم در این حده.
و میرم سمته خونه ساعت 2:15 .....
بلاخره میرسم و شروع میکنم به تمیز کردن راه پله ها...
**********
اگر غلط املایی یا چیزی داره ببخشید ویرایشش نکردم D:
نظر بدید :)
YOU ARE READING
The pregnant lou(larry stylinson)
Fanfiction[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورشگاه لندن بودم ولى چون به سن قانونى رسيدم ديگه اونجا نموندم الان تو زير زمين ساختمونى که ٣ واحد بيشت...