هری
بعده شام رفتیم اتاق نشیمن و من تنهایی رویه مبل دونفره نشستم
جما و اون دختره که اسمش لاتی بود نشستن رویه مبل
بابام و اون مرده هم پیشه هم داشتن درمورده کارشون حرف میزدن
مامانم و اون خانم هم پچ پچ میکردن چه عالی یه هفته نبودما .
.
.
.
لویی
زمانی که از خواب بیدار شدم همه جا تاریک بود به خاطر همین چیزی نمیدیدم پس آروم پاشدم و دیوارا رو گرفتم و با کمک نور ماه که به اتاق میتابید درو پیدا کردم و ازش اومدم بیرون اول چشام اذیت شد و زود بستم ولی بعده چند دقیقه عادی شد
بگرشتم دیدم تو اتاق هری بودم
رفتم تو اتاقی که وسایلام توشه و لباسامو عوض کردم
یه شلوار تغریبا گشاد و یه تی شرت که روش نوشته 'I,M tiny'
رو پوشیدم با دمپایی هایی که روش یه خرگوش داشت (خیلی شیک شد بچه :| )
رفتم بیرون سمته آسانسور
خیلی گشنمه دلم یه چیزه ترش میخواد ( چه عجبز )
پایین که میرسم میرم سمته آشپز خونه که صداهایی جلب توجه میکنه
میرم اتاق نشیمن هری و خانوادشو میبینم با سه عدد آدم جدید
ای کاش اینارو نمیپوشیدم حتی هری هم کت و شلوار پوشیده البته جما هم مثل منه
"آممم...سلام لو"
هری اومد سمتم
"خ..خوب این د..دوست پسرمه لویی "
بهش نگاه میکنم
و به بقیه که چشم به اون خانومه میوفته که با آنه یه جا نشسته یه جوری بهم نگاه میکرد چشاش تغریبا پر بود؟؟
لویی
بهشون سلام میدم و هری منو میبره سمته مبلی که خودش از قبل روش نشسته بود "خودت پله هارو اومدی پایین؟؟"
اینو تو گوشم زمزمه کرد
"نه آسانسور بود"
"آها یادم رفته بود"
منو هری تو سکوت بودیم و اون خانمه همش بهم نگاه میکرد که یه دفه اون دختر موسفیده جیغ کشید
"واییییی تو حامله اییییییی"
و زود اومد سمتمون و رو صندلی که دیسقا کناره مبل ما بود نشست
"چند ماهس؟؟؟؟جنسیتش چیههه؟؟؟؟واییی خیلیبامزس شکمت"
"چها ماهشونه و دوقولوعن یکی پسر و یکی دختر"
"وایییی خدااا "
و یه جیف دیگه کشید
هری دسشتو کپگذاشت دوره شونه ها
"میتونم بهش دست بزنم؟؟؟"
و پاهاشو اروم کوبید زمین
"لاتی اذیتش نکن"
اون خانمه که بهم عجیب نگاه میکرد گفت
"مشکلی نیست تازه از خواب بیدار شدم"
به اون خانمه گفتم و لبخند زدم
و اون دختره به شکمم دست زد ولی یه دفعه دستشو عقب کشید
"چی شد؟؟"
هری پرسید "تکون خوردن فکر کنم"
گفتم و دستمو گذاشتم رو شکمم
"وقتی پنج ماهگی رسیدی نفس کشیدن هم خستت میکنه"
اون خانم گفت و انه خندید
" آره من سره هری از ماه اول اینطوری بودیم"
لویی
جما و لاتی بعده یه مدت رفتن اتاق جما
صدا شکمم در میاد
"هری گشنمه"
آروم گفتم "دلت چی میخواد؟؟"
اینو با خنده میگه
"نمیدونم یه چیزه ترش ...یا نه نه..... کیک"
"باشه پاشو"
بهم میگه
و با هم پا میشیم "ببخشید لویی گشنشه میریم یه چیزی بخوریم بعد بخوابیم فعلا"
هری گفت و اون خانمه پاشد اومد سمتم و بغلم کرد
"مواظب خودت باش لویی"
اینو زمزمه کرد و بعد ازم دور شد
"مواظب اینا هم باش"
و به شکمم اشاره کرد منو هری به هم نگاه کردیم اون زن چند قدم عقب رفت و اشکاشو پاکرد
باهم رفتیم سمت اشپز خونه
"عجیب بود"
"اون خانمه؟؟"
نشستم رو صندلی و اون برام کیک کشید و گداشت جلوم
"آره...شیر یا اب پرتقال؟؟"
"شیر"
برام تویه یه لیوان بزرگ شیر ریخت و خوردم بعد راهم رفتیم بالا و منو گذاشت رو تخت خودش
"چرا اوردی منو اینجا؟؟"
بهش گفتم "چون اینجا میخوابی"
اون بهم گفت "ولی...."
نداشت حرف بزنم
"هیششششش لو اینجا میخوابی"
____________________
قسمت 18 ^_^
این قسمت خیلی قشنگ بود ^_^
به به
آیا زین قسمت بعد میاد؟؟
لویی کی و کجا میزاعه؟؟؟
هری موقع زایمان پیششه؟؟؟
آیا نایل میاد داستان؟؟؟؟؟
همه در قسمت بعدی
خوب حالا
نظر؟؟؟؟؟
باورتون نمیشه ولی بخدا میخواستم همون روز آپ کنم شارژم تموم شد -_-
YOU ARE READING
The pregnant lou(larry stylinson)
Fanfiction[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورشگاه لندن بودم ولى چون به سن قانونى رسيدم ديگه اونجا نموندم الان تو زير زمين ساختمونى که ٣ واحد بيشت...