لوییمیرسیم به مرکز خرید و پیاده میشیم
"گشنت که نیست؟؟"
هری بهم گفت وقتی پامونو گذاشتیم تو فروشگاه
"نه مرسی"
و شروع کردیم به خرید
دو دست مبل سفید خریدیم با کوسنای سبز و آبی چندتا میز سفید رنگ خریدیم و تابلو های سفید
وسایل آشپز خونه میزناهار خوری 8 نفره و یدونه هم چهار نفره هر دوتاشونم سفید خریدیم هری یه تخت دونفره گرفت و سیسمونی های بچه هارو گرفتیم آبی و صورتی و هری یه تخت مهمون هم خرید که دو نفره بود
یه سری مجسمه خریدیم که شامل فرشته ها و این چیزا میشد
وسایل کوچیک رو هری تو دستاش برد تا حسابشون کنه منم پشتش بودم
مقدار پولی که خانمه گفت چشام چهارتا شد
"ه..هری این زیاده"
زمزمه کردم ولی اون کارتشو در آورد و حساب کرد و گفتش که وسایل های بزرگ فردا صبح میاد
سرشو تکون داد و باهم رفتیم بیرون
"از وسایل ها خوشت اومد؟؟"
هری پرسید وقتی داشت وسایل هارو میذاشت پشت ماشین "آره خیلی قشنگن ولی خیلی..."
هری نداشت حرف بزنم "بسه لویی خواهش میکنم تو لیاقتشو داری شماها دارین"
به شکمم اشاره کرد و بهم یه لبخند بزرگ زد
رفتیم نشستیم و من یه ناله کردم
"چی شد؟؟"
"پاهام باد کرده "
غر زدم و سعی کردم خم بشم ولی به شکمم فشار اومد "باشه میریم خونه درستش میکنم حالا کمر بندتو ببند"
سرمو تکون دادم و کمر بندمو بستم و راه افتادیم .....
وقتی رسیدیم خونه هری به یکی از نگهبانا گفتش که وسایل هارو ببره اپارتمان و آدرس رو بهش داد به همراه کلید و اون رفت منو هری هم رفتیم تو خونه
و دقیقا داشتم از جلو آشپز خونه رد میشدم که گشنم شد
"هری گشنمه"
ایستادم و بهش نگاه کردم
"چی میخوای؟؟"
و یه دستشو گذاشت رو کمرش
"یادته روز اول برام چیز درست کردی اسمش یادم نیست ولی خیلی خوشمزه بود"
"پاستا؟؟"
"فکر کنم میشه درست کنی؟"
ازش خواهش میکنم و سرشو تکون میده
"چرا که نه؟؟"
میگه و میریم آشپز خونه من میشینم رو صندلی ولی میخوام به هری کمک هم کنم پس پا میشم ولی اون دوباره منو سره جاش میشونه و یدونه آب نبات چوبی میده دستم
"من بچه نیستم"
بهش میگم
"هستی حالا اینو بخور زیاد هم حرکت نکن"
اب نبات چوبی رو ازش گرفتم و کاغذشو کندم
و شرو کردم به لیس زدنش
وایی این خیلی خوشمزس
شکمم رو مالیدم و تکون خورد
"ارتباطت با بچه ها عالیه"
هری گفت
"توهم همینطوری"
"فکر نکنم"
جواب داد
"چرا هستی چون ندیدیشون اینطوری حس میکنی تو یه کتاب خوندم"
بهش میگم
"جدی؟؟"
"آره"
داشتم لیسش میزدم که یه دفعه آنه و اون خانم عجیبه که اسمش جی بود اومد تو
.
.
.
.
جیبا آنه رفتم تو آشپز خونه و دیدم اونجان ... اونجاس و یه آب نبات بزرگ دستشه "سلام به همه"
منو آنه باهم میگیم و یه لبخند بزرگ میزنیم اونم لبخند میزنه و یه "سلام" میگه
امروز دیگه باید این کارو میکردم باید ازش یه چیزی برای تست DNA پیدا کنم
مو میشه...آب دهن...خون نه نمیخوام آسیب ببینه ...... مسواکش
ولی من حتی نمیدونم اتاقش کجاس
به لاتی روزی که برگشتیم خونه همه چیو توضیح دادم
اینکه داداش بزرگش نمرده حتی ممکنه حامله باشه
لاتی البته که اولش داد و بیداد کرد ولی خوب اونم تصمیم گرفت که بهمون کمک کنه
من و آنه رفتیم سمتشون و نشستیم رو صندلی
لویی دوباره آب نبات خوردنش رو شروع کرد و خیلی تند میخورد که فقط گازه بعدیو بزنه
"میدونستی شکلات و شیرنی برای بچه خوب نیست ؟؟؟؟ قند میاره؟؟"
اون در حالی که داشت بهم نگاه میکرد دست از جویدن برداشت
"م..من نمیدونستم ی.ییینی چیزی نن..نشده ن..نه؟؟؟ه..هری"
"لو تا الان یه عالمه دکتر رفتی و اون بهت گفته که وضعیت بچه ها خوبن تنها کاری که نباید بکنی از پله بالا و پایین رفتنه"
چشام گرد شد منم زمان حاملگیم نمیتونستم از پله ها استفاده کنم "م..منم نمیتونستم استفاده کنم"
اینو تقریبا با صدای هیجان زده ای گفتم "آره سخته "
لویی اینو گفت ولی مثله من نه با هیجان ....صبر کن به آب نبات زبونش خورده دیگه؟؟؟ میشه با اونم تست DNA رو بده "غذا حاضره لو شما ها هم میخورین"
"نه مرسی"
منو آنه دوباره با هم جواب میدیم خندمون میگیره
لویی بشقابو زود میگیره و شروع میکنه با خوردن
واقعا عاشق هری هستش؟؟؟ مشکلی نیست که با یه پسره این بلاخره از کنترل من خارجه که بگم نمیتونه باشه
ولی اگه عاشق نیست مامانش پشتشه
من به آنه نگاه میکنم که داره تو گوشیش اس ام اس میده به یکی و سرش گرمه
لویی هم که به غیر از اون غذا چیزه دیگه ای نمیبینه
هری هم پشتش به ماعه
آروم آب نبات رو وداشتم و انداختم تو مشمبای مخصوص رو برداشتم و گذاشتم زود تو کیفم "هری تموم شد"
لویی بعده چند دقیقه دیگه گفت
"گشنت که نیست دیگه؟؟"
"نه ولی خیلی خوابم میاد پاهامم درد میکنه"
"امروز رفتین برای آپارتمانتون وسایل خریدین آره؟؟"
آنه پرسید آپارتمان ؟؟؟
"آره همه چیو سفید ور داشت مامان ولی قشنگ"
لویی پا شد ولی پاش درد گرفت و به پیشخوان تکیه داد
"خیلی پاهام درد میکنه "
هری زود رفت سمتش و بلندش کرد
و باهم رفتن
منم به آنه خداحافظی گفتم
و رفتم سمته بیمارستان ...... آب نبات رو داد و همچنین مسواکه خودمو
"تا فردا آماده میشه"
اون خانوم گفت
"من همین الان میخوام آماده شه "
"ولی..."
"گفتن همین الان وگرنه کاری میکنم دیگه هیچ جا نتونی کار پیدا کنی"
اینو بهش گفتم و اون سرشو تکون داد
"یه ساعت دیگه"
بهم گفت و رفت دقیقا بعده یک ساعت هم برگشت
زود اون کاغذ رو ازش گرفتم
'لوییس ویلیام تاملینسون DNA هاشون 99.9% با خانم جواناه تاملینسون برابره'
اشک تو چشام پر شد
و زانوهام شل شدن پسرم نمرده نمرده نمردههه
چند نفر اومدن سمتم ولی من هولشون دادم اون ور دیگه حتی یه دقیقه هم نمیخوام وقت تلف کنم
"زود برو سمته عمارات استایلز زوددد"
به رانندم میگم
بعده بیست دقیقه جلوی خونه بودم
درو زدم و ایندفعه یه خدمتکار باز کرد
بعدش آنه اومد سمتم "اتاق لویی کجاس لویی کجاس؟؟"
اینو باصدای بلند میگم و آنه بالا رو نشون میده
برگه رو تو دستم محکم تر میگیرم
میرم بالا و درو باز میکنم هریو میبینم که داره پاهایه لویی رو میماله و لویی که داره اسرار میکنه هری این کارو نکنه
"مشکلی پیش اومده؟؟"
هری میپرسه و لویی به من نگاه میکنه بد به هری
برگه رو میدم به لوییلویی
"هری خواهش میکنم نکن"
هی سعی میکردم پاهامو عقب بکشم ولی اون میگرفت و نمیذاشت
"هری نکن خوب"
"بذار یه ماساژ عالی بهت بدم لویی آروم بشین"
"ولی من نمیخوام"
یه دفعه در باز شد و اون خانومه جی دوباره اومده انگار ولی دماغش قرمز بود زیره چشاش باد کرده "مشکلی پیش اومده؟؟"
هری پرسید و من به اون زن دوباره نگاه کردم ... یه برگه داد بهم
"بخونش"
اینو با صدای شکسته ای گفت و من برگه رو ازش گرفتم و شروع کردم به خوندن
'لوییس ویلیام تاملینسون DNA هاشون 99.9% با خانم جواناه تاملینسون برابره'
چشام گرد میشه میشه وقتی اینو میخونم و اشک تو چشام جمع میشه
چند قطره میریزه از چشام و هری ازم برگه رو میگیره
اون خانم ... شاید خانم تاملینسون ... شاید هم مامانم
میاد پیشم میشینه و بغلم میکنه شدت گریم بیشتر میشه "چ..چرررا؟"
اینو بین بین اشک هایی که میریختم زمزمه کردم "میگم لویی میگم "
هری از پشت دستشو میکشه رو کمرم و سعی میکنه آرومم کنه ولی ایم چیزیه که بتونم من آروم شم اونی که منو بغل کرده مامانمه بعده 18 سال "بگو"
اینو تو بغلش میگم نمیخوام بیام بیرون اینجا بویه خوبی میده
بویه شیرینی میده بوی شیر
بو میکنم و گریم دوباره و دوباره شدت میگره "تو هنوز هفت ماهت بود لویی"
اینو بین گریه هاش گفت "م..ما تصادف کردیم تو تویه بغلم بودی و..وقتی بردنمون بیمارستان بهمون گفتن تو مردی ت..تا اینکه قبرو دوباره باز کردم ل..لویی ت..توش هیچی نبود"
اینارو با گریه گفت "ی...یینی ت..تو م..مامان..نمی؟؟"
"آره لویی آره م..میخوای هزار بار این تستو بدین ج..جواب همینه"
"م..مامان"
اینو آروم زمزمه کردم و انقدر گریه کردیم که رو تخت هری خوابمون برد
_________________
قسمت 21
اگر نت یاری کنه هر روز براتون میذارم :)
در کل سی قسمته ^~^
YOU ARE READING
The pregnant lou(larry stylinson)
Fanfiction[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورشگاه لندن بودم ولى چون به سن قانونى رسيدم ديگه اونجا نموندم الان تو زير زمين ساختمونى که ٣ واحد بيشت...