سه ماه بهدلویی
الان هفتمین ماه حاملگیم و سه ماهه که مسافرتیم این عالیه من عاشق این کشتی شدم
رو عرشه کشتی نشستم و دارم به دریا نگاه میکنم
شکمم بزرگتر شده و این اذیتم میکنه
رابطم با هری خیلی خوبه
الان تو این مسافرت من و هری، زین و جی جی، نایل و لیام ، جما و آنه، ناتالی و لاتی، پدرم و مادر پدر زین و جان دوست پسر لاتی به خاطر بابام نیومده بود و سم هم به خاطر سنش نتونست
مامانمم نیومد چون باید به کار شرکت باید رسیدگی میکرد و بابای هری هم هنوز بهم زیاد عادت نکرده ولی باهام بهتر رفتار میکنه ولی اونم نیومد
بقیه دارن اون پشت صبحانه میخورن ولی من به دریا نگاه میکنم که یه چیزی به چشمم میخوره
انگار چند نفر روی قایق نشستن و دستاشونو برای کمک تکون میدن
"هری؟؟؟؟"
داد میزنم و پامیشم برم تو اتاقی که دارن صبحانشونو میخورن
"هری....تو دریا انگار چند نفر کمک میخواستن"
"چی ؟؟"
یه ابروشو بالا میده "رو یدونه قایق نشسته بودن و کمک میخواستن هری باید کمک کنیم"
"راست میگه"
لیام میگه و از جاش بلند میشه و بعد زین و بعد همه
میریم به سمته عرشه کشتی
"ببین اونجا هری!"
با دست نشون میدم و کلاهم رو که روش یه ربان قرمز داره محکم تر نگهش میدارم چون باد میاد
"باشه ....کاپیتان براون؟؟"
هری داد میزنه و بعد چند لحظه کاپیتان براون خودشو به ما میرسونه
"چی شده آقایه پین؟"
"پین نه استایلز و اینکه اونجا رو نگاه کن چند نفر کمک میخوان باید بهشون کمک کنیم"
هری میگه و به اون سمته دریا اشاره میکنه
"چی؟؟من نمیتونم جونه شمارو در خطر بندازم اونا حتی میتونن دزد دریایی باشن"
کاپیتان میگه و زین شروع میکنه به خندیدن
"چی؟؟؟؟؟شوخی میکنی اونا رو قایق هستن داعش دزد دریایی کشتی داره کونی خخخخخ"
و میخنده
یه عالمه با کاپیتان بحث میکنیم تا اینکه راضی میشه
میریم سمته قایق و اونا رو بالا میاریم که یه دفعه اسلحه هاشون رو میگیرن سمتمون اونا چهار نفر بودن
"دستاتون بالا رو زانوهاتون بشینین"
اون مرده که از همشون پیر تر بود گفت هری زود اومد سمتم و بهم کمک کرد تا بشینم
"هرچی لوازم قیمتی دارین میدین بهمون و این کشتی رو ترک میکنین"
دونه دونه وسایلشونو گذاشتن وسط
من استرس گرفته بودم و عرق میکردم
"آروم لو"
هری از پشت بغلم میکنه و پدرم دستمو محکم میگیره و بعد سره لاتی رو میذاره رو سینش "هری م..ما میمیریم؟؟"
پرسیدم و بعد گریم شروع شد
"هری م..ما میمیریم؟؟"
پرسیدم و بعد گریم شروع شد
"البته که نه ما ...."
"خفه شین"
اون مرد گفت
"لاقل بذارین با یه قایقی چیزی بریم اینجا دوتا از دوستامون حاملس فردا پس فردام که میزاعن به احتمال زیاد دلتون واسه اونا بسوزه لاقل نه ما"
زین گفت و به منو نایل اشاره کرد
هق هق های من بیشتر شد و هری بیشنر منو بغل کرد
"اوکی پس گم شین برین"
اون مرد گفت و هری منو بلند کرد و ما رفتیم سمت اون سه تا قایقی که رو کشتی بود زین ، هری و لیام انداختنشون تو آب و هری و لیام به منو نایل کمک کرد تا بشینیم
هری دوتا قمقمه داد دستمون "این چیه؟"
ازش پرسیدم
"توش آبه لازم میشه"
گفت و روی پیشونیم رو بوسید
همه نشستن روقایق و گذاشتیم تا آب مارو هرجا که میخواد ببره .......
.
.
.
.
.
هری
YOU ARE READING
The pregnant lou(larry stylinson)
Fanfiction[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورشگاه لندن بودم ولى چون به سن قانونى رسيدم ديگه اونجا نموندم الان تو زير زمين ساختمونى که ٣ واحد بيشت...