لوییپشته سره هری رفتم و ،اون چندتا لباس ورداشت و رفت دسشویی منم رفتم سمته ساکم
یه شلوار سیاه که تقریبا تنگه با یه تی_شرت مشکی
یه "هری؟؟"
صداش میکنم
"ها؟؟؟"
"تو یه ژاکت داری؟؟"
"آره بیا"
و پرت کرد سمتم البته که افتاد زمین خم شدم از زمین ورش داشتم
و رفتیم تا سواره ماشین بشیم...
تویه راه اصلا حرف نزدیم
تا اینکه رسیدیم حلویه در یه آقا وایساده بود تا هریو دید درو وا کرد رفتیم تو همه جا دود بود و صدایه آهنگ اذیتم میکرد رفتیم سمته یه میز "من میرم واسه خودم یه ودکا بگیرم تو آب پرتقال میخوری؟؟"
"آره"
ایتو با صدایه بلندی گفتم و نشستم رویه صندلی ....(یک ساعت بعد)
خیلی وقت بود که منتظر و خیلی گشنمه پا شدم که دنبالش بگردم احساس کردم یکی به باشنم دست زد و دستمو گرفت و حولم داد سمته خودشم اومد جلوم سرمو بالا گرفتم
پسره موهاش کاملا سیاه بود و چشایه آبی داشت
"ن..نکن "
اینو زمزمه میکنم
"نظرت چیه زین؟؟ امشب با این خوش بگذرونم"
"بچه جان نمیبینی اندازه جوش مجلسی(همون جوشایی که یه روز قبله عروسی یا مهمونی میزنه صورت)شکم داره حاملس"
اون پسره ازم دور شد و من دور شدم ازشون و دوباره شروع کردم به گشتن هری
وقتی دیدمش به خودم گفتم ای کاش هیچ وقت از جام تکون نمیخوردم
دیدم با یه دختره دارن بالایه پله ها همو میبوسن . چشام پر شد
سعی کردم از پله ها برم بالا . سخت بودو شکمم خیلی درد گرفت باز با این حال خودمو رسوندم بهشون
7 یا 8 تا پله بیشتر نبود "ه..هری ب..ببهتر ن..نیست که دددیگه ببریم؟؟؟؟"
"اه باز تو اومدی گورتو گم کن لعنتی"
و حولم داد از پله ها خوردم زمین
خودمو به زور نگه داشتم که رو شکمم نیوفتم و موفقم شدم
بلند شدم هنوز گریه میکردم زود از اونجا رفتم بیرون. اینجا هیچ کسو نمیشناسم . جایی رو نمیدونم دلم خیلی درد میکنه ولی من پیشه اون نمیرم
شروع کردم راه رفتن از دیوارا میگرفتم ولی بعده چند لحظه افتادم زمین درده شدیدی داشتم و هی جیغ میکشیدم
دستمو بردم لایه پاهام خون بود
نه نهه نهههه نمیتونم شمارو از دست بدم "کمممممک"
جیغ زدم و حق حق کردم
"خواهش میکنم من حاملم کمممک"
بعده چند لحظه یکی اومد سمتم .
.
.
.
زین (تو داستان شخصیت زینو از رو خودم ساختم تا با من بیشتر آشنا شین :))) )
کناره دره بار وایساده بودم
البته که جک یکیو واسه به فاک دادن امشب پیدا کرده
"کمممممک"
هه حتما داره یکی به فاک میره "خواهش میکنم من حاملم کمممک"
اوه فکر کنم صدا از بیرونه
میرم بیرون و یه پسررو میبینم که به دیوار تکیه داده و ناله و زار میزنه
"چته؟؟"
"حا..حاملم خو خخون ریزی دار....آههههه"
"باشه باشه "
زود بغلش کردم ببرم سمته ماشینم
به خدا من از این حامله ترم اینم وزنه داره آخه؟؟؟
زین
تو ماشین نشوندمش
و رفتم سره جام نشستم
فقط امیدوارم ماشینم خونی نشه آخه تازه خریدمش حیفه این یکیم گند بخوره بابام اسمه منو از شناس نامش پاک میکنه ...
وسطایه راه بودم که هی داشت این پسر جیغ جیغ میکرد
"ببین میدونم چه دردی میکشی ینی شایدم ندونم تو دینه من زیاد این چیزا جایز نیست . ولی الاناس که برسیم بیمارستان یه ذره دیگه تحمل کن باشه ؟؟؟هم اگه زیاد جیغ بزنی خون ازت زیاد میره هاااااا"
در نتیجه ماشینمم کثیف تر
بهش میگم و یه کمی آروم میشه
میرسیم بیمارستان
از ماشین پیاده میشم و میرم سمتش بلندش میکنم
بهلههههه صندلیم خونیهههه
ورش میدارم از نوار بهداشتی هایه جی جی سبک تره
میرم تو
"هی اینجا کسی هستت؟؟؟ این بد بخت حامله داره میزاعهههه"
داد میزنم و چند نفر میان سمتم بنده خدارو میذارن رو اون صندلی چرخ دارا که از کون گشادی اسمو نمیگم و بردنش تو یه اتاق یه پرستاره اومد سمتم "سلام آقا اسمشو میدونین؟؟"
با صدا تو دماغیش گفت
"نه والا تو کوچه دیدم داره زار زار زووزه میکشه آوردمش اینجا"
و رفت
منتظر شدم تا بیان بیرون
بده نیم ساعت یه دکتره پی پاتاله چینو چووروووک شده و از نسله خورم سلطان مونده اومد بیرون
میرم سمتش
"خوب آقایه دکتر حاله اون حامله خوبههه؟؟؟"
"به همشون خوبن فقط باید خیلی مواظب باشن بهشون یه آرامبخش دادم خوابیدن قبلشم و اینکه خیلی خون از داست دادن بهشون خون وسل کردیم و ....$**#*/*&/€=£×£*$*/*÷)×))÷)$)$*/*%£÷£×/*÷€€/*/£#£#*$*$**÷*$*÷*×££#)÷))$)/)÷£÷£×£×£×£×)÷))÷)÷£÷£÷£"
و یه سره کص شر گفت که نفهمیدم چین
خدارو شکر که خوبن امشب یه نماز شکر باید بخونی زین
************
نظر :)
YOU ARE READING
The pregnant lou(larry stylinson)
Fanfiction[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورشگاه لندن بودم ولى چون به سن قانونى رسيدم ديگه اونجا نموندم الان تو زير زمين ساختمونى که ٣ واحد بيشت...