لویی نتونست جملش رو کامل کنه و با بی حالی چشماش رو بست
"ل..لویی؟؟؟لوییی؟"
هری داد زد و بقیه زود دورشون جمع شدن جما و لاتی زود بچه هارو گرفتن و هری لویی رو بلند کرد متوجه شد که زیر لویی پره خونه و حتی جایی که نشسته بود
زود بردنش سمته کشتی
و جی گفتش که ببرنش تو یکی از اتاق ها و خوب گرمش نگه دارن.....
بعده یک روز به لندن رسیدن و رفتن سمته بیمارستان
بچه هاشون فقط گریه میکردن و گشنشون بود
اوه شاید بچه ها محبت میخواستن؟
تویه راه هری دست لویی رو گرفت دستاش سرد بود و نبظش با حالت ضعیفی میزد
رسیدن که بیمارستان هری لویی رو برد تو و بچه هارم بردن بیمارستان.....
تغریبا بعده یه ساعت دکتر اومد بیرون و همه حمله ور شدن بهش
"آقای دکتر پسرم خوبه؟؟"
جی پرسید و اشکاشو زود پاک کرد
هری نمیدونه به دکتر چی بگه دوست پسرم؟؟؟شوهرم؟؟؟نه نیست لویی هم نمیخواد بگه
دکتر به ریخت کسایی که تو جزیره گیر کرده بودن نگاه کرد
سرو وضع داغون لباسا پاره و بدونه کفش
"خب آره خیلی خون از دست دادن موقع زایمان و ما بهش خون وصل کردیم....ایشون اصلا زایمان مناسبی نداشتن.....لطفا سریه بعد اگر دوباره خواستین بچه دار بشین بیارینش بیمارستان اینطوری برای ایشون بهتره"
دکتر گفت و عینکشو جا به جا کرد
"ببخشید دکتر جان عددی سوال داشتم"
زین گفت و عدای دکتر رو در آورد
"دقیقا تو یک جزیره خشک ما چجوری بیمارستان را میافتیم؟؟؟نه بگویید چجور؟؟"
زین گفت و دکتر یه چشم غره رفت
"میتونید ببینینش الاناس که بیدار بشه فردا هم خودشون و هم بچه ها مرخص میشن باید یه سری آزمایش ها انجام بدیم"
دکتر گفت "چه آزمایشی؟؟"
هری پرسید
"خب آقای تاملینسون زایمان مناسبی نداشتن این ممکنه هم به خودش هم به بچه ها آسیب رسونده باشه ولی فعلا چیزی نیست که نگرانش باشین"
و رفت بقیه هم پشت سرش رفتن تو .
.
.
.
لوییمن کجام؟
تختش چقدر نرمه من نباید تو جزیره باشم؟؟
یه دفعه چشامو باز میکنم و دستمو میذارم رو شکمم
صبر کن چرا برامده نیست؟؟یا سفت؟؟
صبر کن لویی فکر کن هری رفت و بقیه رفتن تا ببینن غرب جزیره چی هست زین موند و ما رفتیم سره تمرین زایمان و اونجا درد هام زایمانم بچه هامو بغلم گرفتم....حرفام به هری...چی
بچه هام کو؟؟
که یه دفعه در باز شد و بقیه اومدن تو
"خوبی؟؟"
هری گفت و اومد سمتم
گریه میکرد ؟؟
چیزی شده؟؟
"هری چیزی شده؟؟اتفاقی که نیوفتاده هری تورو خدا"
گریه کردم و خواستم تکون بخورم که دیدم دستم به یه چیزی وصله یه کیسه خون
"چیزی نشده لویی بچه ها خوبن ما فقط برای تو ترسیدیم"
خیالم راحت شد و سرمو تکون دادم "چی شد که مارو پیدا کردین؟؟"
لیام پرسید و بچه خودشون ایرنا رو از نایل گرفت چون نایل دیگه کمرش درد گرفته بود
"اممم خوب اون کاپیتانه وقتی اینجا رسید به ما زنگ زد و گفت چه اتفاقی افتاده که چند نفر بهتون حمله کردن و از کشتی بیرونتون کرد.....و ما هم دنبال خانواده کسایی گشتیم که تو اون کشتی بودن و با کمک اون ها تونستیم شما رو پیدا کنیم و اصلا کاره آسونی نبود"
مامان لیام گفت و همه سرشونو تکون دادن
و بعد یکی درو زد و بعدش بازش کرد
دوتا بچه کوچولو تویه چرخ شیشه ای مخصوصه بیمارستان بودن پرستار اونارو کنار لویی گذاشت و بعد رفت سمته اون کیسه خون لویی تا ببنه در چه وضعیه
"باید به بچه هاتون شیر بدین آقای تاملینسون"
اون خانم گفت و چند تا امپول که توش یه ماده سفید بود زد به کیسه خون و گفتش که اونا ویتامین هستن و بعد رفت
بقیه هم رفتن تا من بتونم راحت تر شیر بدم و فقط هری موندیم
"خب شیر بده"
بهم گفت و من فقط نگاهش کردم
"بلد نیستی بگم نایل بیاد؟؟"
ازم پرسید و من سرمو تکون دادم نمیدونستم چطور باید بگیرمشون موقع شیر دادن
هری رفت بیرون و نایل رو صدا زد
نایل اومد پیشم و بهم یاد داد که چطور به بچه ها شیر بدم "و اینکه یادت نره حتما و حتما با بازوت یا دستت زیره سره بچه باشه "
گفت و من ازش تشکر کردم و بعد رفت بیرون
و من شروع کردم به شیر دادن
اول به دارسی چون داشت گریه میکرد و هری فقط به من نگاه میکرد و بعد به تامی "چیزی شده؟؟"
ازش پرسیدم و ابروهامو به هم نزدیک کردم
"فقط میدونی خیلی کوچولوعن لو فقط میترسم بهشون دست بزنم و اونا تیکه تیکه بشن ....ببین اشتباه نفهم من کلا میونه جالبی با بچه ها ندارم ولی اینا از خوده منن و من فقط میترسم که آسیبی بهشون برسه لویی من الان فهمیدم چه ضربه ای اون شب بهت وارد کردم من نمیدارم کسی با بچه هام اینکارو کنه لویی متاسفم من یه دیک بودم و باعث شدم اینطوری شی من واقعا نمیدونم چی بگم فقط معذرت میخوام .....میدونم بارها و بارها هم که بگم بازم کافی نیست من اگه به اون شب میتونستم برگردم تورو میبردم یه رستورانی چیزی حداقل به فاکت میدادم نه اینکه.....من معذرت میخوام"
گفت و اشکاشو پاک کرد منم میخواستم پاک کنم ولی دستم بچه بود پس فقط سرمو تکون دادم
"ببین گذشته تو حسرت این چیزا رو نخور باشه ...م.ما الان بچه داریم خوب و..و شاید یه سری دیگه تو خودت اگه خواستی منو میبری رستوران و غیره الان به فکر آینده باشیم نه گذشته باشه؟؟"
بهش میگم و اون میاد نزدیک اشکای منو پاک میکنه
"ینی تو بازم میخوای حامله شی؟؟ میدونی خانواده بزرگ خوبه اگه خودت بخوای میگم"
ازم میپرسه و من چشام گرد میشن من منظورم از رستوران بردن این نبود که ببره من اونجا...
"ن..نه هری من منظورم اون نبود فقط... بچه خوبه ینی منم دوست دارم ولی یه چیز دیگه منظورم بود...نه آره نه اون چیز نه ببین "
گفتم و سرم داشت از حرفام گیج میرفت و هری فقط یه نیشخند زد
"باشه لو فهمیدم"
گفت و رفت سمت تامی و آروم لپش رو ناز کرد
دیدم که دارسی دست از خوردن وداشت و صدا های عجیب غریب در آورد و تند تند پاهاشو تکون داد
چشای دارسی سبز رنگ بودن و موهاش خرمایی بود
هری به من کمک کرد تا دارسی رو بذارم رو تخت مخصوصش و بعد تامی رو داد بهم و من شروع کردم به شیر دادنه تامی
اون چشایه آبی داشت موهاش بلوند بود
هری داشت دارسی رو نگاه میکرد "چرا بغلش نمیکنی ؟؟شاید یه ذره هم تکون بدی ها؟؟"
من به گفتم وسر تامی رو دادم بالاتر اون خیلی تکون میخوره و باعث میشه سینم درد بگیره
"چی؟؟؟شوخی میکنی نه؟؟؟اون...نه...نبین تو جزیره بغلم گرفتمش چون نشسته بودم ......میترسم بیوفته"
"نمیوفته فقط کلشو بالا نگه دار "
گفتم و اون آروم دارسی رو بلند کرد
و بعده چند دقیقه که بهش عادت کرد تکونش داد ولی از جاش تکون نخور
آروم گردنش رو گرفت و رفت پایین تر
و آروم پشتش ضربه های ریز زد "تا چند هفته پیش شماهارو از شکم لو لمس میکردیم و تکون میخوردین ولی الان تو دسته من تکون میخوری"
گفت و به این حرکتش ادامه داد تا اینکه دارسی رو شونه هری به خواب رفت
هری آورم گذاشتش رو تخت مخصوصش و بعد تامی رو ازم گرفت و گذاشت پیش دارسی دوتاشونم خواب بودن "میای اینجا؟"
بهش میگم و میرم اونور تر درد پایین رو نادیده میگیرم (منظورشو بفهمین کجاشه :| )
میاد سمتم و کنارم درازمیکشه البته قبلش کفشای پارشو درمیاره
پیشونیمو میبوسه و دستشو میذاره رو شکمم و آروم چندتا بهش ضربه میزنه
"عادت کردم میدونی دوران حاملگیت خیلی بامزه بودی و تپل"
اخم میکنم و یه لبخند میزنم
"ینی الان نیستم؟؟"
میخنده و سرشو به چپو راست تکون میده "چرا هستی...تو تا به حال فکر کردی چندتا بچه میخوای؟؟"
ازم پرسید و چشام گرد شد آب دهنمو به زور قورت دادم و سعی کردم بهش نگاه نکنم ینی اون بازم بچه میخواد؟؟
"من...فقط...در موردش فکر نکردم"
تیکه تیکه میگم و سرمو میندازم پایین
"راستش من همیشه ارزو داشتم شیش تا بچه داشته باشم"
هری گفت و چشم های من گرد شد اگه من بگم نه اون میره یکی دیگه رو پیدا میکنه ؟؟
شایدم از اولش هم نقشش این بود "هری منم دوست دارم ولی منظورتو نمیفهمم"
خودمو زدم به اون راه و پشت سرهم پلک زدم تا اشک از چشام نیاد "می....میشه دوباره بچه دار بشیم؟؟....ینی...الان نه خب یه ذره میگذره بعد مثلا دو یا سه ماه دیگه؟؟؟لویی اگه نمیخوای همین دوتا هم مشکلی نداره...آپارتمان کوچیکه؟؟ سه واحد بغلیشو میخرم مشکلی نیست اگه بچه بخوای البته"
ناباورانه بهش نگاه میکردم "من ینی اون چهارتای بعدیو به دنیا بیارم؟؟؟...هری میدونی که اینا شانسی دوقلو بودن ولی بعدی که نمیشه ...ینی فکر میکنم و ما حتی ما نیستیم به مادر و پدر هامون چی بگیم؟"
اون یه چشم غره بهم رفت و یه تک خنده ای زد
"خوبه تا دیروز مامان بابات معلوم نبود تو کدوم گوری بودن ...مشکل تو ازدواجه نه؟؟"
داد میزنه و من چشمام دوباره پر میشه و بلند میشه و میره رو مبل کناره تخت میشینه دستاشو میکنه تو موهاش و من پشتمو میکنم بهش من اصلا به ازدواج فکر نکرده بودم فقط فکر کردم اونا مخالفت کنن اگه نمیخواد ازدواج کنیم پس بچه ها چی میشن ....ما رابطمون چیه اصلا ؟اسمش رو باید چی گذاشت؟؟
به بچه ها نگاه میکنم که آروم خوابیدن و از چیزی خبر ندارن شاید هم دارن نمیدونم
اون لحاف نازک رو بیشتر روم میکشم و دست راستمو باز میذارم چون توش سوزنه
آروم اشک میریزم نمیخوام باهام اینطوری رفتار کنه ...نمیخوام من هیچواقت نباید آرزوی داشتن یه خانواده گرم و پرمحبت رو کنم چون اینطوری میشه پس زده میشم از آرزوهام
شاید هری بخواد بچه هارو بگیره ازم....اگه بگیره چی؟؟؟
احساس کردم از روی اون صندلی بلند شد و اومد سمتم و آروم سرشو فرو کرد تو گردنم و بعد رفت سمت گوشم
"ببخشید"
آرو زمزمه کرد و لاله گوشم رو بوسید ولی من هنوز اشک میریختم "م..من منظورم ا..ازدواج ننبود ..باور کن ح..حتی بهش ففکر هم نکردم"
گفتم و سعی کردم یه نفس عمیق بکشم
"میدونم ...معذرت میخوام...ما ازدواج میکنیم باشه؟؟بهترین عروسی رو برات میگیرم ....و لباس های قشنگ تنه بچه هامون میکنیم"
بهم گفت و از قسمت آخر حرف خندم گرفت و وقتی گفت عروسی لپام داغ شد
بر میگردم سمتش و اون یه لبخند بهم میزنه ، نوک دماغم رو میبوسه و بعد هم لبامو
دستشو میذاره رو شکمم و بعد هم میره سمت باسن راستم لبامو میبوسه و باسنمو محکم تر میگیره که باعث دردم میشه
ناله میکنم فکر کنم فهمید و دستشو برداشتو عقب کشید یه خط وسط ابروهاش به وجود اومد
"چی شده؟؟"
ازم پرسید
"زایمانم ...اینو میتونم بگم و فکر کنم اون پایین زخمه"
گفتم و هری سرشو تکون داد و بهم گفت بعده چند دقیقه برمیگرده و از اتاق رفت بیرون
منم چشامو بستم خیلی خسته بودمهری
در اتاق دکتر رو زدم و بعد چند لحظه گفت "بیایین تو"
رفتم تو و بهم یه لبخند زد بعد به لباسای تنم نگاه کرد که پاره بودن
چشم غره رفتم و نشستم رو صندلی "اممم لویی خب اون به خاطر زایمان نادرستش درد داره میدونین چی میگم ؟ خب..."
"بله بله نگران اون نباشین ویتامین میدیم بهش و اون زود خوب میشه سوال دیگه ای دارین؟؟"
گفت و عینکشو جا به جا کرد و دنبال چندتا کاغذ ورداشت تا پیزی بنیویسه
"نه روزه خوبی داشته باشین"
میرم بیرون و خانواده خسته ای رو میبینم که هرکدوم یه جا تکیه دادن "شما برین خونه من شب با لویی میمونم"
بهشون میگم و یه خمیازه میکشم
سرشونو تکون دادن که دیدم جی میخواد شکایت کنه
"نه.... بذار اشمب من باهاش باشم باشه؟؟؟"
بهش میگم و اون بهم یه لبخند میزنه "زین بیا بریم دکتر مارو چک کنه ببینه بچه خوبه یا نه یا اصلا شاید حامله نباشم"
جی جی گفت و از روی صندلیش پاشد
"نمیخواد این همه پول بدیم میرم یه دونه از اون دستگاها که روش میشاشن میگیریم ببینیم حامله ای یا نه هم باید عروسی بگیرم برات مردم حرف در نیارن پاشو پاشو بعدا میاییم دکتر بیا بریم پشماتو بزن تو این چند ماه اخیر مثل جنگل آمازون شدی"
زین میگه و هممون میخندیم حتی جی جی و بعد من میرم اتاق لویی میبینم خوابیده پس منم روی مبل میشینم در حالی که به بچه ها و لویی رو نگاه میکردم خوابم برد......
_________
قسمت 28^_^
هرچی میگید فقط درباره مسئله شیر دادن با من حرف نزنید -___-
نظر؟! :)
YOU ARE READING
The pregnant lou(larry stylinson)
Fanfiction[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورشگاه لندن بودم ولى چون به سن قانونى رسيدم ديگه اونجا نموندم الان تو زير زمين ساختمونى که ٣ واحد بيشت...