قسمت شانزدهم

3K 284 17
                                    


هری

"ببخشید بابت این مکالمه نفهمیدم زن خریدم یا جنده خیابونیه مفتی "
"ههه باشه مهم نیست"
"من برم یه سر بیرون شوماهم حاضر شین"
و از اتاق رفت بیرون
به سروم لویی نگاه میکنم که تموم شده آروم سرم رو از دستش در میارم و میندازمش تو سطل بعد لویی رو آروم بلند میکنم البته که دل نمیکنه از نوتلاش
میخواستم لباسش رو عوض کنم هی دستشو میبورد سمته دهنش تا یه گاز دیگه بزنه منم دیدم که اینطور نمیشه
ظرف و نوتلا روازش گرفتم
و اون شروع کرد به غر زدن ولی من اصلا توجه نکردم
لباس بیمارستانیشو کامل در آوردم و رفتم سمته اون کمدی که لباساش توشه
سعی کردم به بدنش نگاه نکنم اگه این بشر حامله نبود نمیدونست باش چیکارا نمیکردم
لباساش رو پوشوندم و رفتیم بیرون اونم زود جعبه رو ازم گرفت و دوباره به توردن شروع کرد
ماشین که نشستیم
زین هم پشته سرمون اومد
و منم ماشین رو روشن کردم
"هری این تموم شد"
و به ظرف خالیش اشاره کرد
زین یه بسته دیگه داد به لویی و اون شروع کرد به خوردن "خب زین تو اینجا زندگی میکنی؟؟"
دیگه میخواستم سکوت از بین بره چون لویی با خوردن سر گرم بود و منم داشت حوصلم سر میرفت
"نه مامان بابام اینجان منو نومزدم و دوتا از دوستام اومدیم مسافرت در اصل چون نامزدم از کتی های لندن ما اونجا زندگی میکنیم"
داشت حرف میزد که گوشیش زنگ خورد
"چیه؟؟؟؟.....به من چه خو بهت گفتم اونو نپوش الان نمیتونی اونو در بیاری منم تحریک میشم توعم که بلافاصله سر دردت شروع میشه یا پریود میشی فکر کنم تو در ماه فقط یه روزشو پریود نیستی نه؟؟؟؟.....چی....با شوهر درست حرف بزن من از اون جنتلمنا نیستما میذارم لا چونت به اون لیامم بگو سیبزمینی هارو آماده کنه که میخوام بکنم تو کون هر دوشون بای تو کون توعم طالبی میکنم صبر کن اومدم"
و قطع کرد
رسیدیم جلوی بار
زین میخواست پیاده شه که بره سمته ماشینش من گفتم یه لحظه واسته
"ببین ماهم تو لندن هستیم خوب این شمارمه هر وقت لازم داشتی زنگ بزن حتی الان یه اس ام اس بده که شمارتو سیو کنم"
"باشه شمارتو بگو بهم کارت نده نایل اونم میخوره"
"باشه 0912......"(ها چیه؟؟خطه اونارو نمیدونم :| )
"خدافظ لویی کوچولو خدافظ هری یادت نره لا چون"
"ههه بله نه نمیره"
اینو با خنده گفتم و رفتیم سمته خونه .
.
.
.
سوم شخص

تا چند ماه پیش تنها غمی که داشت این بود که فکر میکرد پسرش مرده
تا اینکه قبرشو باز کردن و اونجا خالی بود
اون فکر میکرد بدن پوسیده یه نوزاده هشت ماهه ببینه ولی هیچی اونجا نبود
اولش اون زن دیوانه شد باورش نمیشد که پسرش نفس میکشه و اون 18 ساله که خبر نداره
پس تصمیم گرفت که شروع کنه به گشتن پسرش
تو ماشین نشسته بود هوای لندن بارونی بود هوای مورده علاقش
لویی هم دوست داره؟؟
اینو از خودش میپرسه
راننده درو براش باز میکنه اون دقیقا رو به رویه پرورشگاه لندن
وکیلش گفت که اینجا بوده
میره تو و چند تا بچه رو میبینه که دنبال هم مدویدن و چندتا هم گریه میکردن و اینجا رو نمیخواستن
میره سمته دفتر مدیریت و چند بار در میزنه
"بفرمایید"
صدای یک پیرزن رو از اون ور در میشنوه
میره تو و بهش سلام میده
و اطلاعات پسرش رو میگیره
عجیب بود براش وقتی اون زن ماجرای پیدا کردن لویی روشنید و بعد گریه کرد
اون زن گفت
"یه شب داشتم از پرورشگاه به خونه برمیگشتم اون موقع میتونم بگم 10 سالی بود که مدیر شده بودم هوا اون شب سرد بود از کنار سطل آشغال رد شدنی صدای گریه نوزادی رو شنیدم رفتم سمتش هفت یا هشت ماهه به نظر میرسید شاید هم کوچیکتر چون جثش کوچیک بود و تو اون هوای سرد یه پاچه نازک روش بود و روی یه کاغذ نوشته بود "لوییس تاملینسون" من اونو بردم به پرورشگاه خیلی سعی کردیم مادر پدرشو پیدا کنیم ولی به ما اطلاع دادن اونا مردن"
جی اشکاش رو پاک کرد و پرونده پسرشو خواست بگیره تا اطلاعات بیشتری داشته باشه
"آه راستی اون یدونه دوست هم داشت به اسم سم اون 16 سالشه ولی چون لویی به ین قانونی رسیده بود از اینجا رفت"
"میخوام ببینمش"
جی با جدیت گفت و اون خانم جی رو با سمت یه اتاق هدایت کرد
"بشینین اینجا بگم بیان"
سرشو تکون داد ینی چه شکلی شده اینو هی با خودش فکر میکرد
که یه پسر اومد تو
چشای عشلی داشت و موهاش بوره بور بود یه بولیز نارنجی با شلوار قهوه ای کهنه ای تنش بود
جی نگاهی به کفشاش انداخت که به خاطر بزرگی پاهاش اون تو جا نمیشد
پس بهش یه لبخند زد تا آرومش کنه و بهش گفت که بشینه
چی در مورده لویی سوال پرسید
"اون الان خیلی وقته رفته ما همدیگرو خیلی کم میدیدیم اون معمولا میومد پرورشگاه ولی از اون موقعی که دانشگاه لندن قبول شد دیگه نیومد راستش من جایی زندگی میکنه رو ادرسش رو دارم تغریبا دو ساعت تا لندن فاصله داشت"
جی ادرس اونجا ،رفت خودش دانشگاه لندن رو میدونست
از اون پسر تشکر کرد و از اونجا رفت
به رانندش گفت که بره سمته دانشگاه

The pregnant lou(larry stylinson)Where stories live. Discover now