واتپد خر استتتت....چرا پارتام آپ نمیشه :|||| دوباره گذاشتم این قسمتو -_-هری
گوشم به در چسبیده تمام حرفاشون رو شنیدم
سعی کردم اشک نریزم ولی خب موفق نبودم
لویی دروغ گفت
نمیدونم چرا ولی این کارو کرد
من راستش اینجا برای این اومده بودم که به جی بگم فردا بیاد برای دکوراسیون کمک کنه
که این حرفارو شندیم
نخواستم بیشتر مزاحم بشم و رفتم سمت اتاق مهمان که دقیقا کنار اتاق لویی بود
ولی چیزی که منو درگیر کرد قسمت آخرش منو دوست داره هم دروغ بود؟؟
کل شب با این موضوع سرو کله زدم تا خوابم برد.....
صبح که بیدار شدم یه سره رفتم اتاق لویی البته قبلش در زدم
ولی جوابی نشنیدم رفتم تو و دیدم جی بیداره و با لبخند به پسرش نگاه میکنه
موهاشو بو میکنه و یه عالمه میبوسه
که یه دفعه چشش به من میوفته و زود پا میشه و بهم یه لبخند بزرگ میزنه
"دیروز خیلی خسته شده بود"
اینو آروم بهش میگم
"آره خیلی بهش فشار اومد بچه حساسی فکر کنم یا اینکه به خاطر حاملگیشم میتونه باشه"
"نه کلا بچه حساسی"
"بیا بریم بیرون حرف بزنیم لویی بخوابه"
جی گفت و من سرمو تکون دادم و باهم رفتیم پایین سمته حیاط
هوا ابری بود و معمولی نشستیم روی صندلی های سفید حیاط حالا فهمیدم لویی سلیقش رو از کی به ارث برده
"خوب شما دوتا چطوری آشنا شدین؟؟"
جی پرسید سعی کردم بدونه اینکه سوتی بدم حرفای لویی رو بزنم
"خب....اممم ما تو یک کتاب خونه آشنا شدیم بهم خوردیم و کتابامونم افتاد .....من به لو کمک کردم تا بلندشه داستان این بود"
اینارو به زور و به طور خلاصه بهش میگم و اون سرشو تکون میده
"شما کی میخواین ازدواج کنین؟...ببین قصد ندارم که فضولی کنم ولی خب لویی حاملس و چند وقت دیگه بچه ها به دنیا میان .....این برای آیندشون خوب نیست .....درسته شما جوون هستین زوده ولی خب قبل این کار شما باید فکر میکردین ....شما حتی مطمعن نیستین که همو دوست دارین میدونی چی میگم؟؟"
"آ..آره ی...ینی نه م..ما هم..همو دوست داریم ...و این تصمیمیه که لویی هم باید بگیره و ما در این مورد حرف نزدیم اصلا"
بهش میگم و آب دهنمو قورت میدم و سعی میکنم به یه جایه دیگه نگاه کنم میترسم باهاش چشم تو چشم شم هری لعنت بهت ینی
"آه راستی امروز لویی و جما قراره برن خرید لاتی هم اگه میخواد بیاد شما و مامانمم هم تزیین خونه کمک میکنید تغریبا دو ساعت دیگه وسایل رو میارن باید اونجا بشیم خب من از قبل گفته بودم که خونه رو رنگ کنن اون الان خشک شده خب....نظرتون چیه؟؟"
"مشکلی نیست یه سوال دیگه اون پسره گفته بود یه مسافرت با کشتی هستش شما میرین؟؟"
"لویی دوست داره بریم پس اشکالی نداره از نظر شما؟"
"نه مشکلی نیست خوبه یه تنوع میشه"
بهش لبخند میزنم
و بعد باهم میریم بالا تا لویی رو بیدار کنیم که میبینیم لاتی از قبل بیدارش کرده بود و داشتن حرف میزدن "سلام"
لویی سرشو برگردوند و با لبخند بهمون نگاه کرد میشینم کنارش رو تخت و جی هم کنار لاتی میشینه
"خوبی؟"
ازش میپرسم و تند سرشو تکون میده و پاهاش جمع میکنه تا راحت تر بشینم
"لاتی گفتش اون مسافرتو با میره اگه بریم یا جما....میشه؟؟"
ازم پرسید و چشاشو برگردوند سمته لاتی که داشت با هیجان بهمون نگاه میکرد
"جما میاد؟؟"
لاتی زود پرسید خوب نمیدونم
"باید ازش بپرسی ولی اون اینطور چیزا رو دوست داره"
بهش جواب میدم
و اون زود ما میشه تا لباساشو عوض کنه منم به لویی کمک میکنم بلند شه جی هم صبحانه رو چک کنه
الان من و لویی توی اتاق تنها موندیم چون شکمش نمیداره خودش کفش بپوشه پس منم کمکش کردم تا کفشاشو پاش کنه
"پاهات باز باد کرده"
اینو بهش میگم و سعی میکنم پاشو بکنم تو کفش "هری میشه...سم هم باهامون بیاد مسافرت؟؟"
وقتی کارم تموم شد اینو بهش گفتم
چشامو ریز کردم
"سم دیگه کیه؟؟"
"دوستم گفته بودم تو پرورشگاه"
"اون چند سالشه ؟منظورم اینکه به سن قانونی رسیده؟؟"
"17 سالشه "
سرشو میندازه پایین و اینو با ناامیدی میگه
"حالا یه کاریش میکنم بیا بریم صبحانه بخوریم"
و بلندش میکنم و یه سره میبرم تا اتاق غذا خوری خوب سخت نبود پیدا کردنش تو دید بود
میذارمش رو زمین و صندلی رو میکشم تا بشینه و بعد خودم میشینم "صبح بخیر"
لویی با لبخند به مامان،باباش و خواهرش میگه
ولی من فقط یه سلام میدم
و تو سکوت شروع میکنیم به خوردن "شنیدم قراره برین سفر منم میتونم بیام نه؟؟خیلی وقته با کار سر و کله میزنم "
اینو بابای لویی گفت و جی یه چشم غره رفت
"اوه دن شوخی میکنی نه اونا جوونن"
جی گفت
"خب مگه ما نیستیم هرچقدر پولشه مهم نیست میام توهم بیا جی خیلی وقته سفر نکردیم"
و یه چشمک به مامان لویی زد
البته که من صبحانه نمیخوردم و داشتم به مکالمشون گوش میدادم
ولی لویی عین خیالشم نبود و کرپ چهارمشم بر داشت روش یکم نوتلا مالید و بادام زمینی ریخت روش و تویه گاز نصفه اون کرپ گنده رو خورد و پشت سرش یه لیوان شیرشو سر کشید "من فکر نکنم بتونم بیام تو میری باید یکی بالا سره شرکت و املاک باشه تو که میدونی من نمیتونم به هرکسی به همین راحتیا اعتماد کنم"
جی گفت درحالی که داشت چاییش رو میخورد
"راست میگی ولی منو دخترمو پسرم میریم مگه نه؟؟"
و به لویی و لاتی نگاه کرد که کناره هم نشسته بودن لویی دقیقا وسطمون بود "آره بابا"
لاتی گفت و دستشو برد بالا ولی لو هیچی نگفت معلومه که هنوز عادت نکرده
"خوب دیگه بریم...لویی سیر شدی؟؟"
بش میگم
"نه یه ذره دیگه از اون میخوام"
لویی گفت و به بیکن ها اشاره کرد
"فکر کنم داره دیر میشه هری راست میگه میگم بذارنش تویه ظرف تو راه بخوری "
YOU ARE READING
The pregnant lou(larry stylinson)
Fanfiction[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورشگاه لندن بودم ولى چون به سن قانونى رسيدم ديگه اونجا نموندم الان تو زير زمين ساختمونى که ٣ واحد بيشت...