قسمت بیست و هفتم

2.5K 225 38
                                    


زین 

به به داداش لویی فردا پس فرداس بزاعه نایل هم که طبیعی زایید
هعی خدا کی از این جزیره لعنتی میریم بیرون؟؟
از اینجا خسته شدم
"زین؟؟؟؟زین؟؟"
جی جی صدا کرد و اومد سمتم که کنار آب نشسته بودم
"چی شده جی جی؟؟"
بهش میگم و پاهامو میکنم تو اب گوره بابای کفشا
"من باید پریود میشدم این ماه ولی نشدم"
بهم گفت "خجالت نمیکشی ؟؟این چیزا رو پیشه شوهرت در میون میذاری؟؟؟ برو به یکی از این خانما بگو چه میدونم به مامانم بگو"
بهش میگم و چشم غره "زین نفهمیدی نه؟؟؟"
جیغ زد و چند قطره اشک از چشاش ریخت
"چی شده جی جی؟؟"
با کلافگی پرسیدم و سرمو خاروندم
"تو اون زینی نیستی که باهاش یه زمان دوست بودم اونی که یه تار از موهام کم میشد دنیا رو به اتیش میکشید کو؟؟"
جیغ زد و پاشو به زمین کوبید فهمیدم که همه دورمون جمع شدن
"مشکلت چیه؟؟"
بهش میگم و البته با صدای بلند
"ف..فکر کنم که من حاملم زین میخواستم اینو بگم ولی معلومه که انگار نه انگار برات مهمه"
میگه و سرشو بر میگردونه
چی؟؟
"چی؟؟چطور ؟؟کی؟؟"
چشم غره بهم رفت و اشکاشو پاک کرد
"یادته یه بار تنهایی رفتیم ته جنگل ؟؟"
"خب آره"
"اونجا شد دیگه چلمن"
بهم گفت و دوباره پاشو رو زمین کوبید
یه لحظه صبر کن ینی من الان پدر شدم؟؟؟
پدر شدمم
"پدر شدممممم"
داد زدم و جی جی رو تو بغلم گرفتم و چندبار
بعد انداختمش تو آب موهای همو کشیدیم
بابا میشمممممم!

هری

برای زین خوشحالم ولی لویی اون همش نگرانه
نمیخواد بچه هامونو اینجا به دنیا بیاره میدونم ولی چیکار کنم چه کاری از دستم بر میاد که براش انجام بدم آخه؟؟
"فردا میرم ببینم چیه تو غرب جزیره که این کاپیتانه گیر داده نریم اونجا"
لیام گفت و همون لحظه بچه نایل گریه کرد و نایل زود بهش شیر داد
و لویی زود بهم نگاه کرد و صد البته با نگرانی
"چیزی نمیشه نترس"
بهش میگم و پیشونیشو محکم میبوسم و میریم که بخوابیم...

لویی

الان صبح هستش
هری و بقیه آماده رفتنن فقط زین میمونه پیشمون اونم به خاطر اسرار جی جی
"مواظب خودت باش هری "
بهش میگم و بغلش میکنم
"هستم کوچولویه من"
بهم گفت و به دماغم با انگشت اشارش یه ضربه کوچیک زد و من خندیدم و اونا رفتن
"بیا وقت اینه که یه ذره برای زایمان آمادت کنیم"
جما گفت و من سرمو تکون دادم و نشستیم "خب شروع کن لویی امروز تو حرف بزن"
آنه گفت و مامان زین تاییدش کرد
و من هم شروع کردم
.
.
.
هری

الان میشه گفت 2 ساعت راه میریم
"الان تو غرب جزیره هستیم و اینجا چیزی نیست"
گفتم و به ناتالی چشم خورد که داره با تعجب به جایی نگاه میکنه
"چیزی شده؟؟"
بهش میگم "او..اونجا"
نشون میده و به سمته جایی که اشاره کرد نگاه میکنم
اسکلت یه جونور عجیب بود
پس به خاطر این بود که گفت نیاییم "اون اسکلت ناتالی نترس"
بهش میگم و دستمو میذارم رو شونش
و تو راه برگشتن چشمم به یه کشتی میخوره؟؟
"کشتی!!"
داد میزنم و بقیه بر میگردن سمتم

The pregnant lou(larry stylinson)Where stories live. Discover now