قسمت چهارم

3.6K 385 28
                                    


لویی

خوب امروز قراره برم خونه هری.
پری روز قبل از اینکه برم بهم آدرس گفت
لباسای همیشگیمو پوشیدم و کتابامو ور داشتم
ساعت 2 عه پس 4:30 اینا اونجام عالیه
شروع میکنم به پیاده روی ........
جلوی در خونه وای میسم
اونجا پنج تا نگهبان با لباسای مشکی وایساده بود
یکیشون اومد سمتم "به عمارات استایلز خوش آمدید"
بهم گفت اون قدش بلند بود پوستش گندمی بود موهای سیاه داشت "س..سلام من یکی از همکلاسی های ه..هری استالزم امروز قرار بود ..درس کار کنیم"
"اسمتون؟"
"لویی تاملینسون"
اون مرده رفت اونور تر و با گوشی که توگوشش بود حرف زد
بعد بهم لخبند زد و درو وا کرد
رفتم تو حیاط . اینجا یه عالمه گلای رنگی بود
و درخت های بلند اینجا خیلی نازه میرم جلوتر و یه خونه که نه یه قصر سفید رنگ میبینم
از پله ها میرم بالا و زنگ درو میزنم
بده چند لحظه یه خانومه درو وا میکنه شباهت زیادی به هری داره موهاش قهوه ایه و یه بولیز سفید رنگ پوشید با شلوار سیاه
یه لبخند بزرگ بهم میزنه "سلام باید لوییس باشی خوش اومدی بچه ها منتظرتن"
پس لیامم اومده
"سلام مرسی "
میرم تو
همه چی سفید یود
ولی خیلی قشنگ بود
مبل ها،کاناپه ها،میز، پرده.....
به غیر از کفه زمین "بیا عزیزم اتاق هری طبقه بالاس"
رفتم بالا درو زدم و رفتم تو از اون خانومه تشکرکرد
اتاقش سیاه سفید بودو یه میز وسط بود که دورش نشسته بودن
میرم سمتشون و لبخند میزنم به لیام دست میدم
و برایهری سرمو تکون میدم یه لبخند کوچیک میزنم
که البته یه چشم غره میره میشینم وسطشون و هری یه زره دور تر از من میشینه
تا اونجایی که میتونه ازم تو میشینه
نمیدونم مشکلش با من چیه ولی امید وارم زود تموم بشه .....
بلاخره بعده یه ساعتو نیم تمرین روی کارمون کتابامو جمع کردم فردا نوبت من پس بهشون آدرس
با تعجب بهم نگاه کردن
ومن فقط یه لبخند تحویلشون دادمو خدافظ گفتمو اونجا رو ترک کردم
جای تعجب نیستش که همه مثل اونا از اول خوش شانس به دنیا نمیان یه سریا باید شانسشونو خودشون به وجود بیارن
امروز ساعت یک قراره خونم باشن پس من اینجارو جمعو جور کردم
یه شلواره سبز با همون بلیزو پوشیدم
بعده چند دقیقه صدای دو تا ماشین شنیدم و اومدم بالا پس اومدن "س..سلام "
و بهشون لبخند زدم با هم رفتیم پایین دو تا شونم قیافه هاشون یه جوری بود
نشستیم روی زمین و کتابامونو در آوردیم
"شرمنده اگه اذیت بشین متاسفم"
سرمو میندازم پایین "هی مشکلی نیست پسر اینجا خیلی با مزس"
لیام اینو با لبخند بهم گفت "هه آره خیلی "
هری گفت و چند بار تو جاش تکون خورد
لیام چشاشو چرخوند "هی راستی مامان بابات کجان؟؟"
"من تازه از پرورشگاه اومدم بیرون ، من اونا رو اصن ندیدم"
"متاسفم"
"مشکلی نیست"
و یه لبخند الکیبهش زدم
و شروع کردیم به کار کردن بده یه ساعت گوشی لیام زنگ خورد "پسرا ببخشید ولی باید برم یه مشکلی برام پیش اومده"
سرمونو تکون دادیم و رفت
بده چند دقیقه هری سکوتو میشکنه و میگه
"تو این همه راهو با ماشین میایی؟؟"
"نه... پپ..پیاده"
"چییی؟؟"
اینو با تعجب میپرسه
"مگه چشه خیلی ها توان پیاده رفتنم ندارن.من از زندگیم خیلی راضیم"
"هه راضی ؟؟از چیش؟؟به اینجا نگاه کن تو زیر زمین زندگی میکنی که فرشم نداره غذا هم که اون روز دیدم وضیعتتو "
اینو تغریبا با صدای بلندی گفت
بغض میکنم سرمو میندازم پایینو میگم "ب..بسه زن..زندگیه ..مم.ممن عینه ش..شما ها نیست چیکار ک..ککنم؟؟"
اشکامو پاک میکنمو پا میشه میره و درو محکم میبنده
نمیخوام بگم ای کاش مثل اونا بودم
ولی خوب خودشون باعث میشن
و گریم تا شب ادامه پیدا میکنه
**************

The pregnant lou(larry stylinson)Where stories live. Discover now