اليزا

2.2K 185 18
                                    

معناي ترس براي هر شخص متفاوته ؛ درواقع ميشه گفت ترس اصلا معني مشخصي نداره ..
يكي ترس رو توي تاريكي ميبينه و يكي توي ارتفاع !
يكي توي تنهايي و يكي توي اجتماع !
يكي ازدلقك ميترسه و يكي از مار ..
اگو بخوايم تمام ديدگاه هايي كه نسبت به ترس وجود داره رو بگيم شايد بايد كل عمرمون رو بنويسيمو بنويسيم!

ترس من ؟

توي كوچيكيم خلاصه ميشد توي تنها خوابيدن و توي نوجواني خلاصه شد توي از دست دادن !
و فكر كنيد چي ؟! من با تماميه ترسام زندگي كردم..

بعد اينكه خانم كري به اتاق بهم ريخته و غرق در شيشه خورده من اومد ؛ بهم كمك كرد تا بلند شم و روي تخت دراز بكشم هرچند من از درد زيادم نميتونستم تكون بخورم و بلند كردن من با سختي مواجه بود !

الان ؟

خب من روي تختم دراز كشيدم و خانم كري رفت تا برام به گفته خودش يه چيز بدردبخور بياره !

به بيرون نگاه كردم .. بيرون پنجره بزرگ كنار تختم ، داره صبح ميشه !
فردا كسي منو يادش نيست .. حتي شايد كسي سراغه منم نگيره .
هيچكس براي نبودنم نگران نيست و هيچكس هم نفهميده كه من نيستم ! و اين درد داره و باعث پايين اومدن اشكاي بيشتري ميشه .

فقط يك شب گذشته ، يك شب و من به اين حال و روز افتادم ..

خانم كري با احتياط وارد اتاق شد و سينيه توي دستشو روي ميز كنار تختم گذاشت
اون مهربونه !

:" اين قرص رو بخور دخترم .. دردتو كم ميكنه"

قرص سفيد و گردي رو سمتم گرفت و از توي سيني ليوان اب نه چندان خنكي رو برداشت .. خواستم قرص رو ازش بگيرم اما بدنم درد بدي به خودش گرفت
و البته كه خانم كري متوجه شد . چون قرص رو بين لب هام گذاشتو يكم بهم كمك كرد تا بتونم آب روبنوشم .

:" ممنونم ..خانم كر.."

:"اليزا..اليزا صدام كن "

و اون با يه لبخند پرستيدني گفت ! چرا كه نه ؟
سرمو با خوشحالي تكون دادمو يه نفس عميق كشيدم

اليزا كري ' اون خانم مهربون و خوبيه ! توي اين چند ساعت كه ديدمش اينطور بوده
ولي چطور با يه همچين ادمي مثل استايلز زندگي ميكنه ؟ اون مطمعنا يه هيولاست !
منظورم اينه كه خانم كري اصلا منو نميشناسه ولي برام يه كيسه اب گرم اورد تا درد كمرمو بهتر كنه و يه قرص براي تسكين دردم . براي ادمي مثل من كه تو عمرش كسي به فكرش نبود اين ميتونه به اندازه ي يه دنيا ارزش داشته باشه .

اما استايلز ؟ اون باعث تمام ايناس و حتي نخواست بدونه من خوبم يا بد ! پس نتيجه ميگيريم اون يه هيولاست .

:" من اين شيشه خورده هارو جمع ميكنم .."

اليزا با صداي گرمش گفت و بهم لبخند زد

For you [ H.S ]Onde histórias criam vida. Descubra agora