شبيه اون نيستي

2.1K 178 28
                                    


عشق .. پيچيده ترين حسي كه ميشه نام برد !
گاهي اوقات ميسوزونه و گاهي اوقات نجات ميده .. ميسازدت يا خرابت ميكنه .. هم خوبت ميكنه هم ميتونه تورو تبديل به بدترين هيولايي بكنه كه ميتونه ..!

خلاصه كه عشق پيچيدس ! اما من اين پيچيدگي رو هيچوقت احساس نكردم ، لمسش نكردم و حتي نديدم !

شايد بيشتر بچه ها عشق بين مادر و پدرهاشونو ديده باشن اما من ؟
اوه نه... من همونم نديدم !  تا اونجايي كه يادمه مادرم هيچوقت پدرم رو دوستم نداشت چه برسه به عاشق بودن . هرچند اون ماله گذشته بود ..

ولي الان من روي مبل نرم و راحت ، سالن ضلع شرقي عمارت نشستم و مشغول خوندن رماني ام كه چندروز پيش آرارا برام به عنوان هديه آورد !  خب من اينجا كار زيادي براي انجام دادن ندارم گاهي وقتا با هري دعوا ميكنم .. گاهي اوقات با اليزا آشپزي ميكنم و اگه خيلي روز بخواد خوب پيش بره پسرها و آرارا و سيِرا ميان اينجا و من ميتونم باهاشون وقت بگذرونم .. پس براي خودم ، كاري جز خوندن رمان ها و كتاب هاي مختلف نميبينم !

مخصوصا اين رمان فوق العاده كه آرا برام اورد .. بزاريد اينطوري بگم كه داستان عشق بين پسرگناهكار و دخترمعصوميه كه توي دنياي واقعي كم اتفاق ميوفته ..! يا شايد اصلا هم اتفاق نيوفته ..

نگاهي به ساعت روب روم انداختم .. ١١:٤٠ رو نشون ميداد !
واو .. انگار همين چند دقيقه پيش بود كه اليزا و ده تا خدمتكار ديگه اي كه براي نظافت هفتگيه خونه اومده بودن از من خداحافظي كردن و رفتن ... اون موقع ساعت فقط ٩ بود يا شايد يك ربع مونده بود به ٩..!

مطمعنا اين الان كم اهميت ترين موضوعيه كه ميتونم راجبهش فكر كنم ..
پوف بلندي كشيدم و دوباره به سمت رمانم برگشتمو سعي كردم بخونمش كه با صداي بلند كوبيده شدن در سر جام يكم پريدم ..
مطمعنا استايلز بازم از عالم و ادم عصبانيه كه اينطوري ورود خودشو اعلام ميكنه !

از روي مبل بلند شدم و سمت راه پله هاي بلند عمارت رفتم تا به سمت اتاقم برم .. دوست ندارم بازم بحثي باهم داشته باشيم .. من واقعا از جروبحث متنفرم ؛ اونم وقتي خودم هميشه بازندم !
شما نميتونيد از استايلز ببريد.

به سمت راه پله قدم برداشتم كه با ديدن هري اونم توي اون وضعيت جا خوردم ..
شلخته و بهم ريخته .. بدون داشتن كوچيك ترين تعادلي به ديوار كنار در تكيه داده بود و دستاشو به چشماش ميكشيد ..
پيراهن مردونه مشكيش از شلوارش به صورت نامرتبي بيرون زده بود و سه تا از دكمه هاي بالاييش كاملا باز بود و بدنشو تتوهاشو به نمايش گذاشته بود

سرجام وايسادمو با دقت بيشتري بهش نگاه كردم تا بتونم بفهمم موضوع چيه ؟
دستشو از ديوار برداشت و سعي كرد راه بره كه با تلوتلو خودن يكم حركت كرد و دوباره جلوتر دستشو به ديوار تكيه داد .

For you [ H.S ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora