لباس

2.4K 203 113
                                    

:" اينجا واقعا قشنگه .. من عاشقشم .."

بلند گفتم و دستمو به چمناي زيرم كشيدم .. به هري نگاه كردم كه چجوري با فاصله كمي از من نشسته بود و داشت موهاشو مرتب ميكرد ..

هيچوقت فكر نميكردم با هري استايلز باشم و اينطوري لبخند بزنم ! يعني اون اينجور جاهارو هم ميشناسه ؟
من فكر ميكردم محدوده مكان هاش فقط همون اتاق هاي شكنجه شو مهموني هايي براي كشتار دست جمعيه ..!

اما اين خونه قشنگه و به دور از هريه ..
دورشو جنگل بزرگي گرفته و صداي پرنده ها و باد سمفوني لذت بخشي رو ايجاد كرده

:" فكر نميكردم نيويورك اينجوري باشه "

گفتم و سبزه هاي زيرمو كندم .. عاشق اين صدام

:" تو كه هنوز نيويوركـو نديدي داكوتا "
هري گفت بهم نگاه كرد .. آفتاب روي صورتش خودشو وِلو كرده و پوست سفيدش بيشتر از پيش داره ميدرخشـه ..
چشماش مثل دوتا گوي شيشه اي شدن و به خاطر افتاب يكم جمعشون كرده .. موهاش تو افتاب روشن تر ميشه و خب ..

اون دور از هري ميشه .. تصور اينكه اين پسر همون هري استايلز قاتل و رواني باشه واقعا غيرممكنه ..!

:" ميدونم .. منظورم خونه است .. ميدوني هميشه تصورم از نيويورك آپارتماناي بلند و يه شهر شلوغ و خالي از باغ و جنگل بود .. ولي اينجا .."

:" تصوراتتو بهم زد !!"

توي حرفم گفت و سرمو براي تاييد حرفش تكون دادم

:" ولي داري ميبيني .. اينجا نيويوركه.."
سرمو تكون ميدم و لبخند ميزنم
هنوزم باورش سخته كه اينجام .. اونم با اين آدم
يعني دور از عقله كه با هري استايلز بشيني روي سبزه ها و آرامش داشته باشي .. انگار اصلا زندگي قبل اونو به ياد نمياري .. نميـفهمم .. چطوري به اينجا رسيدم ؟؟
يادمه شب اول چطور منو پرت كرد رو زمين و همه چيز رو شكست .. اون يه روانيه كامل بود
هنوزم هست !

:" چيه دال ؟"

صداش پيچيد و منو از فكراي نيمه نصفه ام كشيد بيرون

:" به چي فكر ميكني كه با اون لبخند گشاد به درخت خيره شدي ؟"
ابروشو داد بالا و ازم پرسيد .. لبخند گشاد ؟؟. اوه شايد اره

شونه هامو بالا انداختمو موهامو زدم پشت گوشم

:" به خودم ، يعني هيچوقت فكرشو نميكردم اين لحظه برسه .. من اونم توي نيويورك .. حتي ميدوني .. شايد تمام اينا قابل تصور كردن باشه ولي غيرقابل تصور تر از همشون اينكه.."

For you [ H.S ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora