واقعيت ٢

1.5K 180 218
                                    

هميشه ميگفتن درد رو بايد فرياد زد ؛ ميگفتن درد اگر بمونه ريشه ميكنه .. روح و جون و جسم ادمو تسخير ميكنه و در اخر اين درده كه تورو كنترل ميكنه !
ميگفتن اگر درد رو بيرون نريزي جاي قلبتوميگيره و نفستو ميبره ، ميگفتن چشمات درد ميشه ، دستات درد ميشه .. كلمات و قصه هاو روياهات همه درد ميشـه..
درد اگه بمونه كهنه ميشه ، سنگ ميشه ، عادت ميشه..

دستمو اروم به قطرات بارون نشسته روي صورتم ميزنم و اونارو روي صورتم پخش ميكنم ؛ هيچوقت نفهميدم اين بارون چه چيزي داره كه با تمام اين مردگي و تيرگي منو سرزنده ميكنه و بيخيال نسبت به هرچيزي كه در اطرافم رخ ميده..
بوي خاكشو با تمام وجودم حس ميكنم و طراوت و شادابيش باعث ميشه بفهمم دنيا شايد هنوزم بتونه قشنگيهاشو حفظ كنه ؟!!

از پنجره به بيرون خيره ميشم ؛ اينجا خاليه .. خيلي خالي !
آدم هاي زيادي رد نميشن و اطرافش خونه هاي بزرگ و كوچيكي قرار نداره ، خبري از گل و گياه و يا حتي درختي نيست و اين نقطه ي شهرانگار هوا بيشتر خاكستريـه ..
روبروم ساختموني وجود داره كه نميدونم چرا اصلا روبروم قرار داره .. بعد از اينكه با هري از خونه خارج شدم بدون كلمه اي اضافه تر منو سوار ماشينش كرد و دنبال خودش كشوند و هيچ ايده اي از اينكه كجا ميتونم باشم ندارم.. يعني ميدونم اينجا عمارت خودش نيست چون اونجا رو ديدم ، همين چند روز پيش و اينجا زيادي كوچيكه براي خونه هري استايلزشدن !!
اشتباه نكنيد ، ساختمون روبروم بزرگه ولي درمقايسه با عمارت هايي كه از مرد كناريم ديدم .. خب .. اين يه صفره بزرگـه .

سمتش برميگردم و به صورتش نگاه ميكنم ، نگاهش به روبروشه.. درست به ساختمون روبروش و اين يه نگاه معمولي وهميشگي نيست ؛ ميتونم ببينم .. ميتونم حسش كنم ..
احساساتي كه بين نگاه هاي بي سروصداش هست رو ميفهمم ، انگار .. انگار پر شده از درد ، حسرت و پشيموني ؟!
جوري كه استخون فكش منقبض شده و چارچوب نگاهش ختم شده به يك خونه خاكستري .. اين مطمعنا موضوع مهميه ، حداقل براي اون ..!

:" هـي.. نميخواي .. چيزي بگي ؟ "

ميپرسم و اين عاقلانه ترين كار ممكن بود !
منو اون خيلي وقته كه داخل ماشين نشستيم و من به اطراف و اون به ساختمون روبروييمون خيره مونده ، اون بهم قول حقيقت رو داده و اون حقيقت نميتونه اين باشه ..

اروم بهم نگاه ميكنه ولي چيزي نميگه ، سرشو تكون ميده و سعي ميكنه با كشيدن دستگيره در اونو باز كنه اما ثانيه اي بعد از كارش متوقف ميشه .. بهم دوباره نگاهي ميندازه و بعد سمت صندلي عقب ماشين خم ميشه و با كت چرم بين دستاش منو سوپرايز ميكنـه..
نگو كه ميخواي كتت رو به من بدي هري استايلز ؟

سمت من ميگيره و با نگاهش بهم ميفهمونه كه بگيرمش و منم ازاونجايي كه بين زمين و هوا زندگي ميكردم با گنگي كت رو گرفتم و بهش خيره موندم .. اونقدر سريع و باعجله منو از خونه بيرون اورد كه من چيزي براي پوشيدن روي لباس نازكم همراه خودم نياوردم و يا اين بارون و هواي نسبتا سرد.. مهم نيست!
چيزي كه اينجا مهمه اينكه اون اونقدري حواسش به من هست كه كتشو به من بده و اين دقيقا همون چيزيه كه باعث لبخند كمرنگ صورتم ميشه..

For you [ H.S ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora