شيرشكلات بعد قتـل !

2.1K 197 57
                                    

تاحالا شده براتون اتفاقي بيوفته كه روزي توي خيالتون جز غيرممكن ترين لحظه ها بوده باشه ؟
يعني چيزي كه سرش شرط ميبستي نميشه ، انجام بشه و حتي برات لذت بخش باشه ..
ميگفتي نميكنم و انجام ميدي
ميگفتي دوسش ندارم و عاشقش ميشي
ميگفتي امكان نداره و..

مثل الان .. وقتي عمارت استايلزو ديدم چنان لبخند بزرگي روي صورتم نشست كه انگار يادم رفته بود يه روزي تنها فكروذكرم نجات از اين خونه بود .. جوري كه ديواراش بهم احساس خفگي ميدادن .. زمينش مثل حال و هواي خود خونه سـرد بود ..!
ولي حالا .. برام مثل يه خونه شده ..
انگار فقط بين ديواراي بلند و تابلوهاي عجيب غريبش احساس امنيت ميكنم ، آرامشمو توي حياط پشتي خونه كه شب ها چراغاش روشن ميشن پيدا ميكنم و دوري ازش يه جورايي برام سخته ..
كي فكرشو ميكرد ؟

موهاي نم دارمو روي شونه هام ميندازم تا خودشون خشك شن
از پله هاي عمارت پايين ميرم و باورم نميشه بالاخره از نيويورك برگشتيم .. و خب بعد يه مسافرت نه چندان لذت بخش فقط يه حموم آب گرم ميتونه حال ادمو خوب كنه ..
ساعت از هفت گذشته و هوا رو به تاريكيه .. خورشيد داره اخرين تلاش هاشو واسه روشن نگهداشتن اين زمين ميكنه و الان نورش طلايي ترشده !

سمت سالن غربي ميرم تا روي كاناپه مخصوص هري يكم دراز بكشم ، هر چند كه الان بيشتر از هر زمان ديگه اي به يه ليوان قهوه احتياج دارم .. پس راهمو سمت آشپزخونه كج ميكنم كه چشمم به در شيشه اي ميخوره ، حياط پشتي مثل هميشه اروم و بي هياهو بود ولي چيزي توش فرق ميكرد و اون استايلز بود كه روي مبل مشكي رنگي نشسته بود و به رو به روش خيره شده بود ..

وقتي وسيديم به فرودگاه از من جدا شد و بي هيچ حرفي اونجا رو ترك كرد ، درواقع بعد از اون روزي كه باهاش از خريد توي نيويورك برگشتم ديگه باهام مثل قبل نبود ..
سرد شده بود ، منم نخواستم نزديكش شم .. نه ازترسم فقط حس كردم اون به فضا احتياج داره !
ولي الان بيشتر از هرچيزي نياز داشتم تا باهاش حرف بزنم..
ولي قبلش راهمو تا آشپزخونه ادامه دادم تا قهوه درست كنم ، واقعا بهش نياز دارم تا يكم از اين كوفتگي دربيام
ليوان مشكي رنگي رو برداشتم و قهوه رو توش ريختم ، اين حتي بوشَـم خوشاينده .. هري بهم گفته من به قهوه معتاد شدم و الان به اين باور رسيدم كه اون حق داره !

سمت در شيشه اي ميرم و قدم هامو يكم محكم تر ازقبل برميدارم ، ميخوام يه جورايي متوجه حضور من بشه ...
باد كمي ميوزه وموهاش حركت ميكنن ، فرهاي درشت پايينشون بيشتر توي هم ميپيچن و خب هري انقدر محو شده كه برعكس هميشه اونا رو مرتب نميكنه !

:" هي .. ميتونم بشيـنم ؟"
وقتي بهش نزديك بودم گفتم و اون بهم نگاه كرد
چشماي سبزش حالت نرمالي نداشتن و خب من اين حالتو ميشناسم
اون بازم چيزي مصرف كرده !!!
هنوزم روي من قفل بود انگار اصلا منو نميشناخت و اين يكم اذيتم ميكرد ..
با چشماش داشت عمق چشمامو نظاره ميكرد ، انگار دنبال چيزي باشه .. انگار بخواد چيزي رو تشخيص بده ..

For you [ H.S ]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant