پله هاي فرعي

2.1K 159 16
                                    

روزها ميگذرن و تنها چيزي كه براي ما به جا ميزارن يه مشت خاطرست !
چقدر پوچه ، فكر كنيد مرور كله سال هاي زندگيتونو ميتونيد با يه چشم بهم زدن تموم كنيد . همه ي اون شادي ها همه ي اون غم ها سختي ها ، درد ها ، ترس ها ، زيبايي ها ، لذت ها و...

امروز به لطف هري استايلز براي من افتضاح شروع شد .
بزار از اونجا شروع كنم كه من توي اشپزخونه مشغول درست كردن پنكيك مخصوصي كه سيِرا بهم ياد داده بود ، بودم .. كه هري با دادها و نعره هاي بلند و وحشتناكي كه كشيد خونه رو روي سرش گذاشت و تمام اينها به خاطر يه كليد بود !

اون با عصبانيت كامل توي آشپزخونه به سمت من اومد و جوري منو محكم به ديوار چسبوند كه هنوزم تمام پشتم درد ميكنه .
تاكيد بيشتر ميكنم اون هيولاست .
انقدر منو به ديوار روبه روش كبونده بود كه اشكم درومد حتي با فكر كردن بهش همين الانشم كمرم درد گرفته !
منو ميكوبيدو تنها چيزي كه پشت سر هم تكرار ميكرد اين بود ، كليد منو كجا گذاشتي !

هنوزم كه بهش فكر ميكنم نميفهمم كه يه كليد براي چي بايد انقدر مهم باشه اونم كليدي كه برداشته نشده بود ! يعني در كدوم راز قرار برد باهاش باز شه ؟

شايد اگه اليزا نميرسيدو منو از دستش نجات نميداد تا الان مرده بودم !
اينم به خاطر اهميت كليده ..
اليزا كليد به دست اومد و منو از دستاي هري جدا كرد و كليدو داد به اون و گفت كنار راه پله ها افتاده بود و توي اون لحظه من فهميدم حتما كليد ديشب كه هري اونطوري اومد تو خونه و حالش خوب نبوده از جيبش افتاده و البته چيز مهم تره ديگه اي كه توي اون لحظه فهميده بودم اين بود كه چقدر از هري متنفرم ! جوري كه وقتي داشت بدون كوچيك ترين معذرت خواهي براي كاري كه كرده بود از آشپزخونه خارج ميشد

اون خيلي راحت به من درد بدي رو تحميل كرد و وقتي ديد اليزا با نگراني و ترس كليدارو بهش داد از آشپزخونه لعنتي بدون گفتن چيزي خارج شد ..

سخت بود ، سكوت ... توي اون لحظه سكوت خيلي سخت بود !
همونطور كه اشك ميريختم و تري بغل اليزا ميلرزيدم فكرامو بلند بلند فرياد زدم ..

ازت متنفرم استايلز !

درست وقتي كه هنوز اون از اونجا خارج نشده برد گفتم و اون ؟؟ اونم فقط بهم نگاه كرد، با عصبانيت نگاهم كرد و راهشو كشيدو رفت و الان از اين ماجرا ساعت ها ميگذره و اون هنوز نيومده خونه !

خوشحالم كه نيومده حداقل تونستم با اليزا يه ناهار خوب بخورم !

اليزا :" تو خوبي دخترم ؟"

با صداي اليزا به سمتش برگشتمو بهش لبخند زدم و سرمو تكون دادم

:" بهترم ، ممنون "

گفتمو ديدم كه اليزا داره بهم نزديك ميشه ..
بعد اون اتفاق اليزا خيلي نگرانم بود و ميتونم بگم هر دقيقه حالمو ميپرسيد و برام داروها و غذاهايي مياورد كه واقعا احساس ميكردم از درد بدنم كم ميكنه ..
اون زن مهربونيه و واقعا نميدونم چرا بايد ادمي به گنداخلاقيه هري رو تحمل كنه .. اون پسر روانيه

For you [ H.S ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora