چمدون کوچیکی که فقط برای آخر هفته بسته بود رو کنار پاش گذاشت و با لبخند عمیقی به اون جمع کوچیک خیره شد
روث و دختر کوچیکش و شوهرش اول از همه ایستاده بودن و کنار اونا نیکول خواهر کوچیک ترش و در انتها آنا مادرش ایستاده بود
همه اون ها به طرز یکسانی با شوق زیاد به لیام نگاه میکردن و این ادامه پیدا کرد تا جایی که لیام بلند گفت
ل- منتظر چی هستید دخترا؟
و خندید و آغوشش رو به روی نیکول که جلوتر از همه به سمتش پرید باز کرد
مجبور شد آغوشش رو بزرگتر کنه وقتی آنا و روث هم بهشون پیوستن و یه منظره ی تمام نمای خانوادگی شدن
لیام نهایتا پیشونی مادرش رو بوسید و ازشون فاصله گرفت
صدای خنده های اونا بی اغراق بلند بود. برگشتن لیام و بودنش مثل تیکه ی آخر پازل بود همه چیز رو کامل میکرد انگار به همهی اونا اجازه ی بی ترس خندیدن رو میداد
پسری که بعد از مرگ پدرش بی وقفه کار کرد تا خواهر هاش و مادرش ذره ای حس کمبود نکنن
حتی بودن عموشون و حمایتش نقش لیام رو کمرنگ نکرد و اون تا همیشه بزرگترین حامی اونا موند
حتی حالا که روث مادر یک بچه بود و خانواده ی خودش رو داشت، نیکول کالج بود و آنا دیگه ناراحت مرگ شوهر عزیزش نبود باز هم لیام نقطه ثقل و آرامش همه بود...این تغییر ناپذیر بود.
آنا بغضش رو به سختی فروخورد و گفت
آ- دخترا بذارید لیام بشینه خسته س
لیام نیکول رو بوسید و رو به مادرش که سمت آشپزخونه میرفت گفت
ل- نگو اینو آنا برای شما هیچوقت خسته نیستم
سمت استیفن شوهر خواهرش رفت و با لحن گرمی باهاش صحبت کرد و باهاش دست داد
وقتی همه نشستن فقط یک نفر بود که نگاهش بی وقفه و با کنجکاوی روی لیام بود هنوز
دختر کوچولوی روث، تینا.
مدتها از زمانی که لیام رو دیده بود میگذشت و حالا فقط یک تصویر مات از اون غریبه ی مهربون داشت
لیام عجله ای نکرد و سمتش نرفت برای اینکه نترسوندش فقط با نگاهش ازش خواست نزدیک تر بشه
اما تینا توی آغوش مادرش جا گرفت و توی سینه ش قایم شد
لیام چشمکی بهش زد و از دست مادرش فنجون قهوه ی گرم رو گرفت
کم کم یادش رفته بود که خونه بودن چه حسی داره نگاه ها و توجه های مادرش چه گرمایی رو زیر پوستش پخش میکنه
مشغول صحبت با خواهرهاش و گهگاه استیفن شد و ساعتی رو بدون اینکه حتی لباس هاشو عوض کنه روی همون مبل موندگار شد
YOU ARE READING
Versa /ziam/
Fanfictionتو سرتا پا رفتن بودی من در تردید آمدن تو تمام رفتی و من هیچ نیامدم بگذار خالی بماند وسعت میان ما بهم نمیرسد دنیایی که تو در آن میروی و من هیچ نمی آیم