غلتی زد و خواست بدن زین رو بیشتر به خودش بچسبونه تا از سرمای صبحگاهی در امان باشه اما موفق نشد
پس بدون اینکه چشماشو باز کنه زیر لب گفت
ل-بیب؟
صدای زین به گوشش رسید
ز-بله؟
و این باعث شد چشماشو به آرومی باز کنه و زین رو ببینه در حالی که سمت دیگه ی تخت دراز کشیده و نگاهش روی صفحه ی گوشی ِ.
لبخند زد و خودش رو به زین نزدیک تر کرد
ل- صبح به خیر
زین نگاه کوتاهی بهش کرد
خم شد و پیشونی شو طولانی بوسید
صدای خنده ی ریز لیام توی گوشش پیچید
ل-چقدر عجیبه که تو بیداری و....هی اون گوشی منه؟
زین با چشم هایی باریک شده بدون اینکه نگاهش رو از گوشی توی دستاش بگیره گفت
ز-اره! مشکلی داری؟
لیام خندید و بازوی برهنه ی زین رو بوسید و گونه شو بهش چسبوند و سعی کرد اسکرین گوشی رو ببینه
ل-نه چه مشکلی... حالا چه خبر بود؟
زین با لحنی کشید گفت
ز- داشت مدام برات تکست میومد منم برش داشتم...
ل-عه؟ دوست دخترم بود؟
ز-اوهوم! گفتم بیاد اینجا اونم وسطمون بخوابه
ل- چه خوب.
بدون اینکه حالت خاصی به صورتش بده چشماشو بست
ز-عوضی. تکست ها که خواهرت روث بود. گفته بود بهش زنگ بزنی...اما دی ام های اینستا و توییترت همشون خواهرت نبودن میدونی؟
و گوشی رو کمی محکم توی سینه ی لیام کوبید
لیام بلند بلند خندید و دستاشو دور کمر زین حلقه کرد
ل-من هیچکدوم رو جواب داده بودم؟ نه!
ز-حالا هرچی.
لیام گونه شو کوتاه چند بار پشت هم بوسید
ل-پس اخمت واسه چیه
ز-خوابم میاد هنوز
ل- شاید هم مثل خم گشنته
زین با اخم نگاهش کرد
ز-منظورت اینه که نخواب برو برامون صبحانه آماده کن یا چی؟ عمرا پین عمرا
لیام لب پایینش رو جلو داد و گونه ش رو بیشتر به بازوی زین مالید
ل-من همچی چیزی نگفتم
زین نگاهی به صورت پف کرده و غرق خواب لیام کرد و چشماشو چرخوند
ز-خوبه!
YOU ARE READING
Versa /ziam/
Fanfictionتو سرتا پا رفتن بودی من در تردید آمدن تو تمام رفتی و من هیچ نیامدم بگذار خالی بماند وسعت میان ما بهم نمیرسد دنیایی که تو در آن میروی و من هیچ نمی آیم