چند لحظه منتظر شد و دوباره ضربه ی کوتاهی به در آهنی زد
عقب تر ایستاد
در مقابلش نهایتا باز شد و تونست صورت پف کرده و خسته ی زین رو ببینه.
شلوار جین گشادش روی وی لاینش بسته شده بود و تی شرتی که قصد داشت بپوشه فقط از گردنش رد شده بود
زین که یکی از چشماش هنوز بسته بود چند لحظه به مرد مقابلش نگاه کرد و بعد با صدای گرفته گفت
ز-اوله صبح ِ مرد. خواب نداری تو؟
لیام نگاهش آزادانه روی بدن ظریف و خوش تراش زین میچرخید و به ذهنش اجازه داد هر فکری که داره دنبال کنه
به آرومی گفت
ل- صبح به خیر. گفتم که میام دنبالت.
زین پیرهنش رو بالاخره از سرش رد کرد و کامل پوشید و لیام نگاهش رو به صورت خسته ش داد
از جلوی در کنار رفت و داخل خونه برگشت
ز-خوب میشی توام یه چند وقت دیگه عیب نداره.
گیجی خواب هنوز توی حرکاتش بود و نیمه هوشیار بود
لیام داخل خونه نشد و همچنان دم در ایستاده بود
بلند تر جواب داد
ل-مگه چمه؟
زین که داشت مسواک میزد نامفهوم چیزی گفت
لیام سرش رو به طرفین تکون داد و خندید
به چارچوب در تکیه داد
نگاهش رو توی خونه ننداختو جایی رو ندید. نمیخواست زین رو معذب کنه
چند لحظه بعد زین از سرویس بیرون اومد
ز-بیا تو دیگه
لیام داخل خونه شد ولی همچنان فقط به زین نگاه میکرد که قدم هاش نامرتب بودن
ز- قهوه میخوری؟
ل-بدم نمیاد
زین سرتا پای لیام رو نگاهی انداخت. اون شلوار و سویشرت ورزشی سفید طوسی ای به تن داشت
جلو اومده بود و به اپن آشپزخانه تکیه داده بود
زین میدونست که اون هر روز صبح باشگاه میره.
ماگ سفید رنگ که تنها لیوان شسته ی توی سینگ بود روی اپن گذاشت و قهوه جوش رو برداشت
کمی قهوه ریخت
خواست قهوه جوش رو سرجاش برگردونه که پهلوش به دیوار خورد صورتش جمع شد
دستش روی پهلوی راستش گذاشت
ز-شکر؟
ل- دوتا
زین با دست آزادش دو تا قاشق شکر توی قهوه ریخت
YOU ARE READING
Versa /ziam/
Fanfictionتو سرتا پا رفتن بودی من در تردید آمدن تو تمام رفتی و من هیچ نیامدم بگذار خالی بماند وسعت میان ما بهم نمیرسد دنیایی که تو در آن میروی و من هیچ نمی آیم