part 2

7.4K 978 59
                                    

"وی"

-سلام پسر بدبخت!
نگاهش رو آروم از روی کفشام به بالا حرکت داد. چشماش از همیشه ترسناک تر شده بود. قرمز و بی هیچ حس خاصی!
زانوهاشو صاف کرد و بلند شد.
صدای یکنواخت بارون روی اعصابم بود. به چهره ی گر گرفتش پوزخندی زدم.
-ساعت دوازده شب اومدی نزدیک خونه من! نکنه میخوای پولمو بدی؟
قطره های بارون کاملا موهامو خیس کرده بود، ولی حتی ترس از سرما خوردن هم نمیتونست کاری کنه که از لذت سر به سر گذاشتن این پسر بدبخت و همیشه عصبانی، دست بکشم!
یه قدم به عقب برداشت و آروم چشماشو بست.  بهش مشکوک بودم. رو به راه نبود و تلو تلو می خورد.
بازوشو گرفتم.
-چه مرگته؟ داری منو نادیده میگیری؟
با همون حالت گیج و منگ دستمو پس زد و به عقب قدم برداشت .لبامو بهم فشار دادم. " اینقدر ساکت نباش لعنتی! از حرف زدن متنفر میشم."
- مستی؟ به جهنم! اگه پول داری چیز میز کوفت کنی بهتره زودتر پول منو...
قبل از اینکه حرفمو تموم کنم، بی حال نگاه گنگی به چشمام انداخت و روی زمین افتاد.
بهت زده  به بدنش که روی زمین خیس افتاده بود ، خیره شدم.
-جانگ کوک؟ جئون جانگ کوک؟
ترسیده نزدیکش شدم و دستمو روی پیشونیش گذاشتم. واقعا داغ بود!
عصبی بلند شدم و به عقب قدم برداشتم. چند تا چیز بود که هیچوقت نباید قاطی زندگیم می کردم ؛ یکیش دردسر جدید بود.
زمان به کندی می گذشت .هنوز به سر کوچه نرسیده بودم ولی حس می کردم یک سال طول کشیده تا به اونجا برسم!
به من چه ربطی داشت؟ اون هم مثل هزاران آدم کارتن خواب دیگه از سرما یخ می زد و می مرد!
سرمو به نشونه تایید تکون دادم. چقدر احمقانه خودمو قانع می کردم. لگد محکمی به سطل آشغال کنار کوچه زدم.
اگه می خواستم به همه ی این آدما احساس دلسوزی داشته باشم از عذاب وجدان باید خودم رو می کشتم!
یه نگاه به عقب کردم. تاریکی کوچه نمی ذاشت  ببینمش.
ولی اگر بخاطر  بی توجهی من می مرد، قاتل می شدم.
به آسمون خیره شدم و در یک لحظه به طرفش برگشتم. ولی شاید هیچوقت نباید برمی گشتم!
مرگ شرف داشت به زندگی ای که بعدا برای خودمون ساختیم.
*****
در خونه رو آروم باز کردم . وقتی از تاریکی کامل خونه مطمئن شدم دوباره یکی از دستاشو دور گردنم انداختم و  با  بی صدا ترین حالت ممکن به طرف اتاقم حرکت کردم.صدای خرو پف های بابا رو می شنیدم.
با رسیدن به اتاق نفس راحتی کشیدم و جسم بی جونشو روی زمین پرت کردم. دست به کمر بالای سرش ایستاده بودم. هیچ ایده ای نداشتم!
با چکه کردن قطره های آب از موهام به صورتم ترجیح دادم اول به مشکلات خودم برسم.
یک دست لباس برداشتم و همینطور که نگاهم به جانگ کوک بود لباسام رو عوض کردم. لباسای اونم خیس بود ولی درمورد دادن لباسام بهش تردید داشتم! زیر لب به خودم و وجدان لعنتیم فحشی دادم و مشغول گشتن توی کمدم شدم.
تقریبا نیم ساعت از عوض کردن لباساش گذشت ولی هنوز بیدار نشده بود. خسته بودم و لرزش دستام شروع شده بود. دوباره به پیشونیش دست زدم. از عرق خیس و پوستش خیلی داغ تر شده بود.
همینطور که یواشکی از اتاقم بیرون می اومدم زیر لب غر غر کردم:
"وای کاش اینقدر تو همه چی دخالت نمی کردی و می ذاشتی راحت بمیره!"
در یخچال رو باز کردم و  بطری آب رو برداشتم. بسمت کابینت رفتم تا لیوانی بردارم که یکدفعه چراغ بالا سرم چشمک زد! بطری رو تو یخچال برگردوندم . چند تا بسته ی مرغ و گوشت یخ زده ی تو فیریزر رو برداشتم و به اتاق برگشتم.
پتوم رو روش انداختم و کیسه های یخ زده رو کنار گردن و سرش و روی پیشونیش و هرجایی که می شد قرار دادم.
نفسمو با حرص بیرون دادم وخودمو رو تختم انداختم.
"  اگر مرد دیگه تقصیر تو نیست و نیازی نیست که عذاب وجدان داشته باشی! تهیونگ تو دیگه تموم تلاشتو کردی. "
با این فکر بطرز احمقانه ای منطقی، سعی کردم بخوابم.
*****
با صدای داد زدن اسمم از جام نیمخیز شدم. گیج به اطراف نگاه کردم. جانگ کوک هنوز پایین تختم مثل جسد افتاده بود . هوا کاملا روشن بود .
با فریاد دوباره بابام سریع بلند شدم و تشک و بالشتو ملافه رو روی جانگ کوک پرت کردم .
هرچند مطمئن بودم که اون پاشو توی اتاق من نمیذاره.
-بله؟
می تونستم پوزخندش رو از جلوی در اتاقم حس کنم.
-من رفتم. هر گوری هم که میری یادت باشه درها رو قبلش قفل کنی!
اونقدر تو فکر جسد مدفون شده زیر تشک و پتو و ملافه بودم که درکی از جملش نداشتم .فقط سری تکون دادم و لبخند احمقانه ای زدم.
در خونه رو پشت سرش بستم. وقتی برگشتم با دیدن جانگ کوک دقیقا پشت سرم،  فریادی کشیدم و به عقب قدم برداشتم. این روح جانگ کوک بود؟
-اینجا چه جهنم دره ایه ؟
آب دهنمو قورت دادم. روحا حرف نمی زدن. می زدن؟ با ترس دستمو نزدیک صورتش کردم. با ضربه ی دردناکی دستمو پس زد.
-خب پس زنده ای!
با اون نگاه سردش تو چشمام زل زد بعد از چند لحظه به طرف اتاقم برگشت. انگار که دنبال چیزی می گشت. دست به سینه بهش نگاه کردم و با نیشخند زمزمه کردم:
-دیروز کی از کف خیابون جمعت کرد؟
با پرش پلک چپم به یاد مشکلم افتادم. سعی کردم با فروکردن دستام توی جیبای گرمکنم لرزششونو پنهان کنم. با اخم بهم نگاه کرد.
-کولم کجاست؟
یاد اون جسم بد بار دیشب افتادم. با تردید به طرف در خروجی قدم برداشتم. بله! دقیقا کنار باغچه افتاده بود.قبل از اینکه برش دارم از دستم کشید و بازش کرد.
پر از لباس بود. ابروهام به هم نزدیک شد. چرا باید این همه لباسو با خودش جابجا کنه؟!
به طرف اتاقم راه افتاد.  دستشو به قصد عوض کردن لباس بطرف یقه اش برد که ناخوداگاه زمزمه کردم:
-میتونی قبل از عوض کردن لباسات بری حموم! دیشب خیلی عرق کردی.
دستش رو پایین آورد . حرفی نزد و منتظر بهم نگاه کرد. لبامو  بهم فشار دادم و  به در رو  به روی  اتاقم اشاره کردم.
-اونجاست.
به سمتش قدم برداشت. حولم که روی جالباسی اتاقم بود رو بردم داخل حموم و دستش دادم. در حال خارج شدن از حموم بودم که از پشت صداشو که با لحن کنایی حرف میزد شنیدم.
-چرا داری کمکم میکنی؟
بطرفش برنگشتم. نفسمو با حرص بیرون دادم و در کمال صداقت گفتم
-چون دیشب بنظرم خیلی بدبخت اومدی!
و در حموم رو بستم.
بسته ی چیپس مونده ی ته کابینت رو برداشتم و ترکوندمش. بدجور گشنم بود و اینو می شد از سمفونی دلخراشی که از شکمم به گوش می رسید فهمید. نفسای لعنتیم لحظه به لحظه تند تر میشد و بی قرار ترم میکرد. حالم بد بود!
به صفحه ی سیاه موبایلم خیره شدم که یک آن  به صدا دراومد.
سریع جواب دادم.
-چیه؟
-روی گوشیت خوابیده بودی؟
روی پله های جلوی در ورودیه خونه نشستم و مشغول دید زدن دختر جذاب همسایه ی رو به رویی شد؛ که طبق معمول سر صبح مشغول آب دادن گل های باغچش بود.
-رو گوشیم نخوابم رو کی بخوابم؟ حالم از این زندگی یکنواخت بهم خورده. از بی حوصلگی کم مونده برم کالج!
صدای خندش از اون طرف خط اومد.
ادامه دادم
-لطفا بهم بگو پارتی ای چیزی جور کردی چون دیگه نمی کشم!
-نه پارتی درکار نیست . ولی یه خبر دارم!
تیکه چیپسی انداختم تو دهنم و بی حوصله زمزمه کردم:
-کنجکاو شدم!
-هیچول رو گرفتن!
پوزخندی زدم
- می دونستم بالاخره یک روز این اتفاق میوفته!
-دیشب هر چی با سوکی منتظرش موندیم نیومد که نیومد.ما هم خسته بودیم و بیخیال قفل در شدیم و گرفتیم خوابیدیم.صبح از ایستگاه پلیس اومدن اتاقشو گشتن.
یکدفعه دختره سرشو بالا آورد و باهام چشم تو چشم شد. چشمکی بهش زدم و گفتم:
- از شما چیزی نپرسیدن؟
-پرسیدن ولی گفتیم خبر نداریم که چه غلطایی می کنه و فقط یک ماهه که این اتاق رو اجاره کرده!
عرق رو پیشونیمو خشک کردم.
-اوه پسر !خیلی خوش شانسین که بهتون گیر نداده.
-خوش شانس؟ شاید اینطور به نظر بیاد در هرصورت من که مطمئن بودم که یک روزی گیر میوفته! آدمی که اینقدر راحت فیلم پورن رو توی چند تا مدرسه پخش کنه و اصلا هم مواظب اسم و اطلاعات خودش نباشه بالاخره گیر میوفته!
یاد قیافه ی درب و داغون دیشب جانگ کوک افتادم.
-دقیقا! از ادمای احمق و بی عرضه متنفرم!
-ولی خب همونطور که یکم پیش گفتم همچین خوش شانس نیستم. من اون اتاق رو غیر مجاز اجاره دادم تا بتونم پول اجاره ی اعصاب خرد کنم رو بدم ولی الان که نیست خیلی تو دردسر میوفتم!
وقتی دید حرفی نمیزنم ادامه داد.
-تو با جانگ کوک چیکار کردی؟ موفق شدی اون پولو ازش بگیری؟
با فکر کردن بهش خندم می گرفت.
-تا وقتی که هنوز قضیه ی نزول و پول رو باور کرده من آدم موفقیم!
-بعضی وقتا از این همه عوضی بازی مورمورم میشه.
خندیدم و گفتم:
-واقعا خیلی حس خوبیه !
شوگا زمزمه کرد
-ادای آدمای عوضی رو درنیار. نمیفهمم چرا اینقدر تغییر کردی!
با باز شدن در و بیرون اومدن جانگ کوک از فرصت استفاده کردم و سریع زمزمه کردم:
-فعلا شوگا تا بعد!
و گوشی رو قطع کردم.
به طرف جانگ کوک برگشتم.
-رفتنی شدی؟
همین طور که سرشو پایین انداخته بود و خودشو به درست کردن کمربندش مشغول کرده بود زمزمه کرد.
-پولتو برات میارم!
پوزخندی زدم .
-به نفعته که بیاری!  پول لباسای دیشب رو هم بذار روی بقیه پول ها.  دیگه فکر نکنم قابل استفاده باشن!
صدای قار و قور شکمش تو ذوقم زد.
لباشو داخل دهنش فرو کرد و کلاه سوییشرتش رو طبق عادتی که ازش سراغ داشتم، روی چشماش کشید. چند قدم بیشتر دور نشده بود که صداش کردم. با اخم ریزی به طرفم برگشت.
بسته ی چیپس تقریبا دست نخوردمو مچاله کردم و بطرفش پرت کردم. تو هوا گرفتش.
-مزش مزخرفه!
و بی توجه به نگاه متعجبش وارد خونه شدم و درو محکم بستم.
____
پنجمین بار بود که این پادری مسخره رو می دیدم!
"لطفا با لبخند وارد شوید!"
زنگ خونه رو  فشار دادم و با دستم روی در ضرب گرفتم.خواستم دوباره زنگ بزنم که در باز شد.
با دیدن من دوباره اون خنده ی زشتش با اون پیرسینگ* های چندش آور نمایان شد.
-اومدم برای...
نزدیکش شدم جوری که بفهمه میخوام بیام داخل. با همون خنده دوتا انگشتشو رو ابرو هام گذاشت و سرمو به عقب هول داد.
-میدونم چته!ریخت و قیافت داد میزنه! مانی ؟
دستمو توی جیبم فرو کردم و دسته اسکناس رو درآوردم.
زبونشو بیرون آورد و مشغول شمردنش شد. اون حال بهم زن ترین دختری بود که به عمرم دیده بودم.
حالا که پول رو داده بودم توقع داشتم که بتونم برم تو ولی دوباره با همون حرکت به عقب برگشتم.
-منتظر بمون. الان میام.
لگدی به تک پله ی جلوی در زدم. واقعا دلم نمی خواست توی دستشویی عمومی کارمو انجام بدم! ولی انگار راه دیگه ای نبود! دختره ی حال بهم زن کیجیبیا!
با برگشتش از فکر در اومدم. یک بسته ی کوچیک رو جلوی پام پرت کرد.
با حرص خم شدم و برش داشتم.
-چرا آب رفته؟ من که همون قدر پول دادم!
چرخی به چشماش داد.
-تقاضا بالاست و آشپز خوب کم! پس ما هم میزان مانیو زیاد کردیم.
با دیدن اخم من دوباره اون خنده ی لعنتی رو لباش اومد.
-پسری! فکر کنم دو گرم برای یک هفته بس باشه ها! داری زود تر از چیزی که فکر می کردم وابسته می شی!
دیگه حوصله ی دیدن صورت نحسشو  نداشتم؛ مخصوصا از چند دقیقه پیش که فهمیدم داخل دهنشم پر از پیرسینگه!
چند قدم به عقب برداشتم و چرخیدم که یک دفعه چیزی به پشتم خورد. برگشتم که از روی زمین برش دارم.
یک بسته ی دوتایی سرنگ !
-اگه فکر میکنی دوگرم برات کافی نیست مثل احمقا دودش نکن که نصفش بره تو هوا! همشو تو رگت تزریق کن! و با انگشتش رگ دستشو نشون داد و بی توجه به چشمای بهت زدم داخل شد و درو محکم بهم کوبید.
با سر انگشتام سرنگ هارو لمس کردم.
شیشه رو با آب محلول کن و تو رگت تزریق کن! نه نه نه
سرمو به علامت منفی تکون دادم. همون یکبار که به حرف این دختره مرده شور برده گوش داده بودم بس بود!
بسته ی سرنگو  پرت کردم .صدای گوشیم توجهمو جلب کرد. پیام بابا رو باز کردم.
-امشب دیر بیا خونه
تلخندی زدم و خم شدم .  بسته ی سرنگو برداشتم و توی جیبم قایم کردم.به دور ور نگاهی انداختم.  با خیال راحت از اون خونه ی نفرین شده دور شدم.
انگار که چون کسی منو ندیده پس منم کار بدی نکردم.
انگار توی عمق وجودم هم دیگه کسی به یک موجود نامرئی به نام خدا اعتقاد نداشت.
انگار که هیچ چیز توی من به منی که به خدا نیاز داره اعتقاد نداشت!
انگار که روحمم از داشتن خدایی مثل اون خسته شده بود.
اینطوری بهتر بود!
نبود؟
*پیرسینگ یا در زبان انگلیسی piercing  به معنای سوراخ کردن بدن است که در آن سوراخ انواع حلقه یا گلوله ی فلزی جا میگیرد.

" بعضی وقتا به این فکر میکنم که خدا می تونه ما رو بخاطر گناهامون ببخشه؟
بعد به دور و بر نگاهی میندازم و می فهمم خدا خیلی وقته از اینجا رفته..."
- blood diamond(2006)



BARCODE [VKOOK/YOONMIN]Where stories live. Discover now