part 32

2.6K 482 16
                                    


"شوگا"

با دیدن جانگ کوک دقیقا پشت سرم خشکم زد. اون...اون همه چیز رو شنیده بود؟
تموم مغزم ناخودآگاه درگیر یادآوری حرف هایی شد که به مینهی زده بودم. رفتاراش تغییر کرده بود. کامل متوجهش شده بودم. بعد از اینکه دو تا سیگار رو از توی جعبم بیرون کشید سریع عقب کشید. قبل از اینکه بره کاسه ی صبرم لبریز شد. اگر اون هم من رو گناهکار می دونست...
یک لحظه فکر کردم اگر الان حرف نزنم میمیرم!
-من نکشتمش اون مرده بود.
به طرفم برگشت. بعد از چند ثانیه سکوت زمزمه کرد:
-چی میگی هیونگ؟
موهام رو چنگ زدم و کلافه گفتم:
-خواهرم تصادف کرده بود...
وسط حرفم پرید.
-هیونگ من چیزی از حرفات نشنیدم.نگران نباش!
با دستم جعبه رو فشار دادم تا از لرزشش جلوگیری کنم.نزدیک شد .
-مجبور نیستی به کسی مثل من توضیح بدی...ولی هر اتفاقی افتاده میدونی که اینهمه آدم که توی خونه تو هستن میتونن کمکت کنن.
نیشخند کوتاهی زدم و سر تکون دادم.
-دقت کردی خیلی بزرگ شدی؟
لبخند کمرنگی زد و همراهم به طرف خونه حرکت کرد. حرف مادر بزرگم رو به یاد آوردم. همیشه وقتی زمین می خوردم یا با دوستام دعوا می کردم اون با همون لبخندش می گفت:
-اینا چیزای خوبین! تو با سختی بزرگ میشی...نه با گذشتن سال های عمرت.
به خونه ی کهنه و آدمایی که هر کدوم زندگی سخت و عجیبی رو پشت سر گذاشته بودن نگاهی انداختم. مامان بزرگ من الان زیر یک تپه خاک بود و من اینجا به همراه جمعی از انسان هایی که همشون بالاجبار بزرگ شده بودن !

بعد از رفتن جیمین و اومدن تهیونگ خونه کم کم ساکت و خلوت شد. دونه دونه بساطشون رو جمع کردن و از خونه خارج شدن تا اینکه ساعت دوازده و نیم شب با زنگ موبایلم چشمام رو که تازه گرم خواب شده بودن رو باز کردم. با اخم جواب جین رو دادم.
-چی میگی؟
-من الان رسیدم!
الان باید چیکار می کردم؟
-ممنون منو از نگرانی در آوردی شبت بخیر!
با صدای جیغش نفس عمیقی کشیدم و منتظر شدم.
-با جیوو و مایا اوکی کردم که بریم کلاب.
با تعجب غر زدم:
-الان؟
بی توجه به حرفم ادامه داد:
-وی و جانگ کوک رو هم خبر کن... آها راستی به جیمین هم زنگ بزن! شنیدم به خاطر اون تونستیم موادمون رو به هیون مو بفروشیم...بعدا بهم بگو دقیقا چیکار کرده...
با عصبانیت گفتم:
-میشه دو ثانیه خفه شی؟ ساعت دوازده شب زنگ زدی چرت و پرت بگی؟
صدای خنده هاش گوشم رو پر کرد.
-میدونم تو هم دلت یکم مشروب گرون قیمت میخواد! احمق الان که پول دستمون اومده چی بهتر از اینکه برای خودمون جشن شروع به کار بگیریم!؟
پوزخند زدم.
-جیمین فردا حتما مدرسه داره! فکر نکنم بیاد.
صداش جدی شد.
-همه رو میاری فهمیدی؟ میریم کریستی! نه به خاطر فروش ایندفعه فقط برای خوش گذرونی.
لبخند کوتاهی به لبم اومد. اگر یک شب بتونم مثل پولدارا زندگی کنم چرا دست رد به سینش بزنم؟
زمزمه کردم:
-ساعت یک و نیم اونجاییم!
کلافه پتو رو از روی خودم کشیدم. از اتاق که بیرون اومدم با دیدن جانگ کوکی که درحال فیلم دیدن بود و تهیونگی که روی شونش خوابش برده بود تعجب کردم. صمیمیت اینا تازگی روی اعصابم رفته بود.
نزدیکشون شدم و تهیونگ رو هل دادم. جانگ کوک بیخیال هنوز روی فیلم تمرکز کرده بود.
-چی شده هیونگ؟
تهیونگ هم کم کم چشماشو مالید و بیدار شد.
-آماده شین... قراره بریم کلاب کریستی.
جانگ کوک با تعجب بهم خیره شد.
-فکر کردم همه ی مواد رو فروختیم.
به طرف اتاقم راه افتادم .
-میریم که کارمون رو جشن بگیریم! به جیمین هم خبر بدین.
تهیونگ از توی سالن داد زد:
-لازم نیست اون بیاد!
نفسم رو با حرص بیرون دادم.
-تاحالا کلی کار برای گروه کرده نمیشه توی جشن نباشه .
صدای جانگ کوک رو شنیدم .
-حالا تو بهش زنگ بزن ! امکان نداره قبول کنه.
*****
جیمین با شلوار چسب مشکی و تیشرت خاکستری رنگش خیلی جدید جلوه کرد! جانگ کوک بی توجه به ما اشاره کرد جیمین دنبالش بره و زودتر وارد کلاب شد. تهیونگ اخم کرده بود. انگار که هنوز هم به خاطر دعوت کردن جیمین خودش رو سرزنش می کرد.
بی حوصله بازوی تهیونگ رو کشیدم و وارد کلاب شدیم. مایا و جیوو روی سن رقص در حال تکون دادن خودشون با ریتم آهنگ بودن. جین طبق انتظارم در حال حرف زدن با دختر هایی که کنار بار نشسته بودن بود. نگاهم رو ناخودآگاه به جیمین دادم. با تعجب به در و دیوار درخشان کلاب خیره شده بود. پوزخند زدم و به طرف میز نزدیک بار رفتم. جین با دیدنمون از اون زن ها جدا شد و به طرفمون اومد.
جانگ کوک و وی کنار هم روی صندلی ها نشستن. میز رو دور زدم و کنار تهیونگ نشستم. در کمال تعجب جیمین هم میز رو دور زد و کنارم نشست. ابرو بالا انداختم و نگاهم رو بهش دوختم. لبخند کوتاهی زد و زمزمه کرد:
-اینجا خیلی قشنگه! کلاب قبلی که این شکلی نبود.
تعجبی نداشت! قیافش از بدو ورود داد میزد که تا به حال کلاب درست حسابی ای نرفته.
-ادای ندیده ها رو در نیار! نمیخوام بخاطر تو باهام مثل دهاتی ها رفتار کنن.
سریع سر تکون داد و سکوت کرد. جین چند تا لیوان بزرگ و کوچیک روی میز قرار داد. پشت سرش مایا و جیوو شیشه های بزرگ و گرون قیمت مشروب و ویسکی رو روی میز گذاشتن.
جیوو سوییشرت مشکیش رو در آورد و شلوارک کوتاهش رو بالا کشید. مایا با خنده گفت:
-این شما و این هنرنمایی جئون جیوو!
جیوو چشمکی زد و یکی از شیشه های آب جو رو داخل لیوان های بزرگ خالی کرد. بعد لیوان های کوچیک رو پر از ویسکی قوی کولورادو که قیمتی ترین چیز روی میز بود کرد. لیوان های کوچیک رو روی لبه ی لیوان های بزرگ قرار داد و با حرکت هنرمندانه ای بشکن زد و لیوان های کوچیک داخل لیوان های بزرگ افتادن و ترکیب فوق العاده ی آبجو و ویسکی به عمل اومد! همه حتی جیمین با خوشحالی براش دست زدن. پوزخندی به چهره ی پر از غرور جیوو زدم و نگاهم رو به جانگ کوک دادم. بر خلاف بقیه اخم کمرنگی کرده بود و به میز خیره بود. منم اگر خواهرم بعد از چند وقت می اومد و همچین هنرایی از خودش نشون می داد خوشحال نمیشدم!
بیخیال لیوان خودم رو برداشتم و به لیوان مایا و تهیونگ کوبیدم.
-به سلامتی کار جدیدمون!
بعد از اینکه نصف لیوان رو سر کشیدم نگاهم به جیمینی افتاد که با تردید به لیوان دست نخوردش نگاه می کرد.
-تاحالا نخوردی؟
زمزمه کرد :
-چرا...یکبار! ولی فقط یک سوجوی ساده بود.
تهیونگ که همه ی حواسش به جیمین بود گفت:
-نمیخواد بخوری! میگم یه نوشیدنی بدون...
جیمین سریع سرش رو به علامت نه تکون داد و لیوان رو توی دستش گرفت.
-میخوام بخورم تهیونگ شی!
حس میکردم جیمین از همه بیشتر دلش میخواد به تهیونگ ثابت کنه که بزرگ شده و نیازی به مراقبت نداره.چیزی که متوجه نمیشدم این بود که چرا؟
به طرف تهیونگ برگشتم و زیر لب غر زدم:
-مسخره بازیات رو بذار برای بعد! به جای چرت و پرت گفتن خوش بگذرون.
کلافه سر تکون داد و به طرف جانگ کوک برگشت. با برگردوندن نگاهم به طرف جیمین بهت زده به لیوان خالی نگاه کردم.
-پارک جیمین!
خنده ی کوتاهی کرد .
-این شیرین تر از سوجو بود.
به گونه هایی که داشت سرخ میشد پوزخند زدم.
-خوبه! پتانسیل خوبی تو کار های بد داری.
به جیوو که هنوز ایستاده بود اشاره کرد.
-نونا میشه یکی دیگه...
جیوو سر تکون داد و دوباره لیوانش رو آماده کرد.
لیوان خودم رو دستم گرفته بودم و آروم مزه مزه کردم. به نوشیدن جیمین خیره شده بودم و به ناشی گری هاش پوزخند می زدم.
با خالی شدن لیوانم به خودم اومدم. عین احمق ها همه ی حواسم به جیمین بود. گلوم رو صاف کردم و لیوان رو از دستش کشیدم.
-بسه با همین هم تا چند دقیقه دیگه مست میشی!
گونه های قرمز رنگش زیادی به چشم می اومد.
-مین یونگی شی.
اخم کردم. از این اسم متنفر بودم.
-اسم من شوگاست.
خنده ی کوتاهی کرد و دستش رو روی شونم گذاشت. کاملا مست شده بود!
-مین یونگی! مین یونگی...! اون مرد بزرگه ...اون اینجوری صدات کرد...دروغ نگو!
وسط حرفاش سکسکه میکرد. مرد بزرگه؟ منظورش دراگون بود؟ بی حوصله نگاهم رو ازش گرفتم و مشغول پر کردن دوباره ی لیوانم شدم.
جین که پنجمین لیوانش رو سر می کشید با صدای بلندی رو به جیمین گفت:
-خب! بگو چیکار کردی که هیون مو حاضر شد کل پونصد گرم رو بخره؟
مایا مشتی به بازوش زد ولی اون توجهی نشون نداد و چشمای خیره اش رو به جیمین دوخته بود.
جیمین گیج و منگ دستش رو طرف لیوان تازه پر شده ی من برد و نصفش رو یک نفس بالا داد. مشروب خوردن اون بچه یک جورایی مضحک بود. رو به جین گفتم:
-دختر جدید پیدا کردی؟
جین اخم کرد و با صدای بلند داد کشید:
-من نمیفهمم! ...نه واقعا چرا سعی میکنی...بحث رو عوض کنی؟ پارک جیمین! برای هیون مو چیکار کردی؟
جیمین بالاخره نگاهش رو به جین داد و با گونه های کاملا سرخش پرسید:
-هیون مو دیگه کیه؟...همون...همون کسی که منو ...منو کوبید به سینک دستشویی رو میگی؟
سکسکه می کرد و آروم آروم سعی می کرد حرف بزنه. رو به من کرد و ادامه داد:
-می گفت ...مین یونگی بلد نیست چجوری ازم استفاده کنه! ...اون  میگفت هیچکس غیر از خودش بلد نیست کارم رو بسازه...من...من نمیفهمیدم...چی میگه...اون ...آخه اون همش سرم داد می کشید...
میزی که تا چند ثانیه پیش پر از سروصدا و همهمه بود حالا در سکوت غرق شده بود. چشم همه به بچه ای بود که این حرف هارو نتونسته بود قبل از مستی به زبون بیاره...پس اون مرد بزرگی که میگفت دراگون نبود! هیون مو بود...
-ولی من بهش لگد زدم...و اون فحشم داد و من رو محکم به دیوار کوبید...
یقه ی تیشرتش رو به سختی از پشت کشید و بهم نشون داد.
-هنوزم ..آخ...هنوزم درد میکنه...فکر کنم کبود شده ! مگه نه مین یونگی شی؟
ته دلم خالی شد. من چجوری تونسته بودم با اون عوضی تنهاش بذارم؟
-اون ... میگفت که دلش میخواد...دلش میخواد همه جام رو ...گاز بگیره...اون میخواست خون رو روی بدنم ببینه...
زخمی که اوندفعه روی شونش دیدم رو با بیخیالی به همه نشون داد.
-دندونای اون خیلی تیز بودن...مین یونگی شی...
سرم رو محکم بین دستام گرفتم. هیچی نمیفهمیدم. فقط میدونستم خدا باید به خاطر آفریدن آدمی مثل من خودش رو سرزنش کنه.


-چی زندگیت رو خیلی سخت میکنه؟
+آدما
An Affair To Remember(1957)

BARCODE [VKOOK/YOONMIN]Where stories live. Discover now