"تهیونگ"
وقتی به دنیا اومدم مادرم مرد .خوب نمی دونم چرا. شنیدم به خاطر کم خونی شدید دوران بارداری. در هر صورت من دقیقا همون چیزیم که زندگی بابام رو به دو بخش تقسیم کرد. قبل از من و زندگی عاشقانه و شادش با مامانم ؛ بعد من و زندگی خفقان آورش با بچه ای که بدون مادرش نمی خواست.
تقریبا شش ساله بودم که محبت های ظاهری و مزخرف همسایه ها و پچ پچ کردناشون پشت سرم خستم کرد.
یادم میاد تابستون بود. طبق معمول داشتم توی کوچه ی رو به رو خونمون با بچه ها فوتبال بازی می کردم که به جونگ پیو خوردم و دوتایی رو زمین پرت شدیم.
اون خودشو روی زمین می کشید و صدای گریش کل کوچه رو پر کرده بود . بلند شدم و به طرفش دویدم. فقط تونستم خونی که زیر سرش روی زمین پخش شده بود رو ببینم. بعد عقب کشیده شدم و شادی محو شد.
خانواده ها اومدن و کمک کردن و بردنش بیمارستان.
بعد از اون زمزمه ها واضح تر شد.
-اون پسربچه نحسه!
-کم مونده بود پسرمو بکشه!
-اون روحش وحشیه!
-من دیگه نمیزارم با بچه هام بازی کنه!
چند روز پشت سر هم زنگ در به صدا درمیومد و درگیری زیاد بود. تموم این مدت بابا حتی بهم نگاه نکرد. فقط در سکوت جلوی همسایه ها خم و راست می شد.
بالاخره از اون محله بیرون اومدیم. ولی انگار تازه داشتم مزه ی تلخ ماجرا رو می چشیدم. حالم با درک اینکه نفر اول این نفرت ها پدرمه بدتر شد.
به هرحال هنوزم باهم زندگی می کردیم. دو نفر که در واقعیت بیشتر از ده متر با هم فاصله نداشتن ولی در حقیقت کیلومتر ها از هم دور بودن.
بعد از مدتی دیگه هیچ کدوم تلاشی برای بهتر شدن روابط نکردیم.
اون منو نمی خواست. منم تصمیم گرفتم نخوامش.
توی مدرسه هم محبوب نبودم. از سیگار کشیدن گرفته تا همیشه کتک خورده بودنم از قلدر ها باعث شده بود چهره ی خوبی نباشم. درس افتضاحم هم دلیل خوبی می تونست باشه!
تا اینکه اونو دیدم.
جونگمین! پسر نسبتا محبوب و پولدار مدرسه که تنها نقاط اشتراکش با من وضعیت تحصیلی افتضاحش و سیگار کشیدنش بود. یک روز که طبق معمول توی کوچه ی پشتی مدرسه درحال کتک خوردن از زورگیرای سال بالایی بودم سر رسید و قهرمانم شد! چند هفته گذشت و اون سعی می کرد که خیلی بهم رو نده ولی اون برای من دقیقا همون چیزی بود که هیچوقت تو زندگیم نداشتم!
حامی!
تا جایی که می تونستم دنبالش می کردم. زنگ های تفریح توی سالنا به خاطر اون سرک می کشیدم.
تا اینکه بالاخره به چشمش اومدم.
یک روز که تا کوچه ی رو به روی مدرسه دنبالش رفته بودم به سرعت برگشت و فرصت در رفتن بهم نداد. ترسیده چند قدم عقب رفتم که سریع جلو اومد .
-خب! بسه! چی می خوای؟
به زمین خیره بودم و چیزی نمی گفتم.
-شاید چند وقته کتکت نزدن دلت تنگ شده؟
هر کس دیگه ای این رو می گفت ترسیده فرار می کردم ولی اونجا فقط به شوخیش خندیدم و خجالت زده دستام رو ب هم گره زدم. ابرویی بالا انداخت و به طرف پایان کوچه راه افتاد . قدم قدم دنبالش می رفتم و اونم بی حرف ادامه می داد.
بعد از دیدن موتور مشکی و شیکش با دهن باز به چشمای غرق غرورش خیره شدم.
خنده ای به چهرم کرد و یکی از کلاه کاسکت هایی که به دندش وصل بود رو به طرفم پرت کرد. سریع گرفتمش.
-تازه خریدمش! میخوای یه چرخی بزنیم؟
ذوق مرگ شدم! فقط عین احمقا سرمو چند بار به معنای آره تکون دادم و به طرف موتور دویدم.
روی زین موتور نشست. دستمو گرفت و منو روی ترک موتور نشوند .با اینکه هم سن بودیم ولی با حس حقارت شدیدی به اون اسطوره نگاه می کردم!
اون روز برای من شروع بود! می دونی؟ بعضی از روزا دلت می خواد تا ابد زندگی کنی! اون روز دلم خواست تا ابد زنده باشم و زندگی کنم.
جونگمین همون کسی بود که زندگی من رو به دو قسمت تقسیم کرد!
+++++++
"زمان حال"
اتوبوس که ایستاد پیاده شدم و به دور و بر نگاه کردم. قرار بود اینجا باشه.
-کیم تهیونگ!
برگشتم و دستی براش تکون دادم. موهای بلندش رو مشکی پر کلاغی کرده بود. با اون تیشرت قرمز و شلوارک کوتاه لی به شدت مسخره شده بود.
-اوه!آفرین دخترم به آرزوت رسیدی!
کنجکاو بهم خیره شد و موهاشو بالای سرش جمع کرد . کلیپس کوچیکش لای لباش گیر افتاده بود.
-الان دیگه کپی برابر اصل واندر وومن* شدی! البته ورژن کوتوله و نا مهربونش!
به حرف خودم خندیدم و منتظر ریکشنش شدم.
اخمی کرد و کلیپس رو به طرف صورتم نشونه رفت.ثانیه بعد درد شدیدی توی ناحیه بینیم حس کردم و ناله ی بلندی سر دادم.
-کیم تهیونگ یک بار آدم بودن رو امتحان کن! شاید خوشت اومد.
دماغمو با ناراحتی ظاهری مالیدم .
-بی جنبه! جین کجاست؟
-از کله سحر رفته خونه شوگا!
ابروی بالا انداختم و راه افتادم.
*wonder woman:اسم یک ابر قهرمان زن از کمپانی DC
-پس زودباش مایا! فکر کنم هردومونو برای دیر رسیدن به سیخ بکشه.
*****
-توی عوضی چی با خودت فکر کردی که گوشیتو خاموش می کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و بیخیال شونمو بالا انداختم.
-موبایلم صداش قطع شده هیونگ !
با همون اخم روی کاناپه تکیه داد.
-فکر کنم بهتره همین الان دروغتو باور کنم قبل از این که مجبور شم دروغای بیشتری ازت بشنوم.
مایا کنارش نشست و بهم خیره شد.
-خب تصمیمتو گرفتی؟
به دور و بر نگاه کردم. نگاهم روی در اتاق جانگ کوک ثابت موند.
-شوگا کدوم گوریه؟
در دستشویی باز شد و همزمان صدای گوشیم در اومد. شرمنده به چشمای خشمگین جین نگاه کردم و شماره ناشناس رو رد کردم.
شوگا دستشو به شلوارش کشید و اخمی به من کرد.
-چه عجب! می دونی ساعت چنده؟
-بیخیال شوگا !بیا بشین باید حرف بزنیم.
دوباره موبایلم زنگ خورد.
-جانگ کوک کجاست؟ با تو نیومد؟
قبل از لمس گزینه "رد تماس" خشکم زد.
-چ ..چی؟
قبل ازینکه جوابی ازش بشنوم به شماره ی روی صفحه خیره شدم.
لعنتی! باز اون عوضی کدوم گوری بود؟
هنوز گوشی زنگ می خورد. مردد جواب دادم.
-کیم تهیونگ شی؟
لبامو خیس کردم.
-خودمم.
-از ایستگاه پلیس تماس می گیرم.
لبام از هم فاصله گرفتن.
-شما پسری به نام جانگ کوک می شناسید؟
تردید داشتم که بگم آره. نگاهم رو روی چشمای کنجکاو بچه ها چرخوندم.
-چطور؟
-بهتره زودتر به عنوان یک همراه اینجا باشید. فقط تونستیم اسم شما رو از بین حرفاش تشخیص بدیم.
ترس مثل جریان برق ، خشکم کرده بود.
-چیزیش شده؟
صدای دعوا و جیغ و گریه ای که از پشت تلفن می اومد خبر از شلوغی اونجا می داد. مرد با کلافگی داد زد:
-لطفا سریع تر به ایستگاه مراجعه کنید.
و بعد بوق ممتد تلفن توی گوشم پخش شد. مایا از همه سریعتر به حرف اومد.
-چی شده؟
بالاخره تونستم آب دهنمو قورت بدم. به شوگا خیره شدم.
-جانگ کوک دیشب اینجا نیومد؟
ابرویی بالا انداخت.
-نه! فکر می کردم با هم بودین!
دوباره سوییشرتمو که تازه درآورده بودم رو تنم کردم.
-تو دردسر افتاده انگاری باید برم ایستگاه پلیس!
هر سه با تعجب بهم نگاه کردن.
مایا بلند شد.
-و می خوای بری؟ خل شدی؟خریت نکن. شاید از جیباش موادی چیزی پیدا کردن می خوان ماهارو هم گیر بندازن!
با تعجب بهش نگاه کردم.
-چرا چرت و پرت میگی ؟ چه ربطی به ما داره؟
شوگا هم جلو اومد:
- شاید تلس. بشین سرجات و قهرمان بازیاتو بزار کنار. نمیتونن تا ابد اونجا نگهش دارن که! بالاخره ببینن کس و کار نداره میندازنش بیرون.
واقعا نمی فهمیدم چشونه! اصلا درکشون نمی کردم. شایدم خودمو درک نمی کردم. ولی هر چی که بود طرز فکر من در این مورد صد و هشتاد درجه با اونا فرق داشت.
-اون پسر هفده سالشه! هنوز به سن قانونی نرسیده. به حال خودش ولش نمی کنن.
مایا چند لحظه با اخم بهم نگاه کرد.
-به تو چه؟ به تو چه ربطی داره که یک پسر بی سرپرست و منزوی مثل اون به سن قانونی نرسیده؟ معتاده؟یا مثلا دستگیر شده؟
عصبی زمزمه کردم:
-تقصیر منه که به این حال و روز افتاده! اگه اون روز دیر نمی رسیدم...
جین حرفمو قطع کرد.
- تقصیرو مثل احمقا به گردن نگیر! قبلشم همچین خوشبخت نبود! تا الان هم بیش از ظرفیت کمکش کردی!
دستمو به صورتم کشیدم و هیستیریک پامو رو زمین کوبیدم .نمی فهمیدم. نه رفتارای خودم رو نه رفتارای اونا رو. چشم غره ای به همشون رفتم.
-نگران نباشین اگه شکنجمم بدن اسمتونو لو نمیدم.
بی توجه به نگاه های پر از حرف و اخم آلودشون از خونه خارج شدم.
*****
ایستگاه پلیس خیلی شلوغ بود. تعجب نداشت! خلاف از آسمون این محله می بارید.
صاحب خونه ای از دست مستاجرش ذله شده بود . مستاجر پولی برای اجاره خونه نداشت. صاحب خونه هم می دونست که خونش مشتری دیگه ای نخواهد داشت. هر دو طرف به بن بست خورده بودن. اون طرف چند تا پسر بچه ده دوازده ساله دور یک میز ایستاده بودن و کیف پولایی که از جیب بری خیابون گیرشون اومده رو تحویل می دادن. زنی روی زمین افتاده بود هق هق می کرد ولی با دیدن جانگ کوک که روی یکی از صندلی ها نشسته بود و سرشو با دستاش چسبیده بود نتونستم داستانشو بفهمم.حدس می زنم باید خیلی دردناک می بود.
دستمو روی شونه جانگ کوک گذاشتم تا سرشو بالا بگیره ولی عکس العملی نشون نداد. روی زمین دو زانو نشستم و با دستم چونشو بالا گرفتم.
صورتش هیچ حسی نداشت. چشماش یکم قرمز شده بود و از خستگی زیر چشماش گود افتاده بود.
-باز با خودت چیکار کردی؟
بی حرف به چشمام خیره بود.
-دیشب کجا رفتی؟
بازم سکوت.
با اوقات تلخی ازش گله کردم.
-لعنتی دیشب بهم قول دادی!
نگاهشو از چشمام گرفت و به زمین دوخت.
-تو همراهشی؟
با شنیدن صدای مامور بلند شدم.
-بله!
پشت میزش نشست.
-چیکارشی؟
همون چیزایی که با خودم فکر کرده بودم رو گفتم.
-برادر بزرگترشم. چیکار کرده؟
نگاه پر از نفرتی به جانگ کوک انداخت. به این فکر کردم که اگه قتلم انجام داده باشه لایق این نگاه نیست.
-این بچه دیشب توی خیابون اوردوز کرد. تا صبح زود درمانگاه بود بعدشم آوردنش اینجا تا هویتشو معلوم کنیم.
بهتم زده بود. اوردوز؟ اوردوز با چی؟
تعجبم به چشم پلیس اومد.
-خبر نداشتی که برادرت شیشه مصرف می کنه؟
تعجبم بیشتر شد. بی توجه به پلیس به طرف جانگ کوک برگشتم.
-تو شیشه از کجا آوردی؟
بازم سکوت.
پلیس سری از تاسف تکون داد.
-این سکوتت کاریو از پیش نمی بره احمق!
عصبی بودم ولی خودمو کنترل کردم.
-من الان باید چیکار کنم؟
ورقه ای بهم داد.
-زود پرش کن و زنگ بزن سرپرستش بیاد تا ضمانت بگیریم. تا اسم کسی که بهش مواد داده رو نگه نمی تونه بره.
-پدرم یعنی پدرمون برای سفر کاری رفته بوسان.
اخمی کرد و بی حوصله گفت :
-باشه بگو مامانت بیاد.
-مامانم فوت کرده.
نگاهی به جانگ کوک انداخت و از روی صندلی بلند شد.
-حالا فعلا اون ورقه کوفتی رو پر کن و برادرتو راضی کن تا یارو رو لو بده وگرنه نمی تونه بره.
بعد از رفتنش جانگ کوک دوباره بهم نگاه کرد.
زمزمه کردم:
-چرا رفتی پیش لالاری؟
بالاخره به حرف اومد:
- من فقط ازش آدرس رییسِ ساموئل رو خواستم.
ابرویی بالا انداختم و طعنه زدم:
-آهان بعد یک دفعه وسط خیابون بر اثر مصرف زیاد شیشه اوردوز کردی؟
لباشو تو دهنش فرو کرد و دوباره به زمین خیره شد. از اون همه حماقت مبهوت بودم! وقتی به برگه نگاه کردم فهمیدم که هیچ اطلاعاتی ازش ندارم. سریع برگه رو به خودش دادم.
-زود پرش کن.
-ولی بعدش..
حرفشو قطع کردم.
-فقط پرش کن.
*****
کمرشو هل دادم و با حرص جلو انداختمش. بالاخره بعد از یک ساعت از اون ایستگاه حال بهم زن و اشباح شده از آدم بیرون اومدیم. وقتی ازمون نشونه های پخش کننده رو خواستن جانگ کوک بازم ترجیح داد ساکت بمونه. منم سریع اسم ساموئل و آدرسشو بهشون دادم و گفتم جانگ کوک بهم گفته! ولی واقعا چرا همچین غلطی کردم؟ اگر میدونستم بعدا گیر افتادن ساموئل به نفع هیچکدوممون نمیشه ...
کی همه چیز اینقدر پیچیده شده بود؟
-آفرین پسر! به جمع معتادا خوش اومدی! الان می تونی پزشو به دوستات بدی. مگه همین رو نمی خواستی؟
سریع تر حرکت کرد تا ازم جلو بیوفته عصبی عقب کشیدمش.
-تو واقعا می خوای همینجوری به زندگیت گند بزنی؟ لالاری چجوری بهت شیشه داد؟ تو مگه اصلا یاد داری شیشه بکشی؟
یک دفعه دستاشو گرفتم و آستینای لباسی که دیشب بهش داده بودم رو بالا زدم و دنبال جای سرنگ گشتم.
-تزریق کردی؟
کلافه دستاشو عقب کشید.
-نکردم. دست از سرم بردار.
نگاه خسته ای به چشماش انداختم. حالم از این صفحه خاکستری رنگ که جلوی چشماش نقش بسته بود بهم می خورد. باعث می شد هر دفعه با نگاهش یخ بزنم.
موهامو دو دستی چنگ زدم و عقب عقب رفتم.حرفای مایا تو ذهنم مرور می شد.
"به تو چه ربطی داره که یک پسر بی سرپرست و منزوی مثل اون به سن قانونی نرسیده؟ معتاده؟یا مثلا دستگیر شده؟"
-میدونی چیه؟
چشماشو از روی زمین برداشت و به چشمای خستم زل زد.
-برو هر غلطی می خوای بکن! فکر کنم طلبامون به هم دیگه تموم شد. بیا واقعا دست از سر هم برداریم.
و بعدم بی توجه به نگاه درموندش دستمو توی جیب شلوار جینم بردم و به سمت مخالف شروع به حرکت کردم .و تا آخر راه یکبار هم به عقب نگاه نکردم.
*****
دو روز گذشت. تموم این مدت گوشیم رو خاموش کردم. نمی خواستم خونه شوگا برم. ای کاش خونش یک جای دیگه بود! دلم نمی خواست اون عوضیه قدر نشناس رو ببینم. اون عوضی باعث شده بود رابطم با دوستام هم خراب شه.
به قابلمه ی کوچیک پر از آب نگاهی انداختم. چرا این لعنتی به جوش نمی اومد.
صدای بارون نه تنها آرامش بخش نبود تازه بیشتر عصبیم می کرد.
از پنجره ی کوچیک آشپزخونه به بیرون نگاهی انداختم. دیگه وقتش بود که با شوگا و مایا صلح کنم؟جین چی؟ پس چرا اون لعنتیا برای من قدم برنمی داشتن؟
با صدای قل قل آب به طرف اجاق گاز برگشتم و بسته ی نودل رو باز کردم و داخل آب جوش خالی کردم.قبل ازین که چیزی به نودل اضافه کنم زنگ در به صدا اومد. با تعجب به سمت پنجره برگشتم. خشکم زد! این پسر دیوونه شده بود؟
یاد بابام که توی نشیمن مشغول تلویزیون دیدن بود افتادم. سریع طرف در خونه دویدم .
-من باز می کنم!
همزمان با باز شدن در به عقب هولش دادم.
چند قدم دور تر شد.
-تو اینجا چه غلطی می کنی؟
به صورتم خیره شده بود. خیس آب بود. قطره قطره آب از روی موهاش به روی صورت و بدنش جاری می شد.
از سرما می لرزید و گونه هاش گر گرفته بود.
-تهیونگ...
گیج و منگ بهش خیره بودم.این بوی تلخ الکل از کجا بود؟
-چته؟ چی شده؟ بگو دیگه!
معلوم بود حالش عادی نیست. تعادل نداشت و مدام تلو تلو می خورد. محکم هر دو بازوشو چسبیدم.
مردمک چشماش می لرزیدن.
-آدرس اونی که چاقو داشت رو پیدا کردم!... می دونی که ....همونی که رو صورتم مثلث کشید. نگاه کن!
زخم مثلثی شکل گونش رو با انگشت نشون داد.
- بیا... بیا پیداش کنیم و من ازش یک سرنگ دیگه بگیرم.
چه مرگش شده بود؟
-اگه نتونم جلوی اون اتفاق کوفتیو بگیرم...اون وقت...اون وقت جیوو میره. تنها میشم. می فهمی؟ نمی خوام دیگه تنها شم...
بغضم گرفت. وسط حرفاش مدام سکسکه می کرد و بیشتر اعصابمو خط خطی می شد.چرا مست کرده بود؟ الان مشکلش شیشه بود؟ شیشه آدمو به این زودی وابسته نمی کنه. نه! مشکل اون هنوزم همون مخلوط لعنتی هرویین و ال اس دی بود. می تونم حدس بزنم که لالاری هم شیشه رو فقط برای تسکین موقتی بهش داده بود.
در هر صورت من داشتم شاهد اصلی نابود شدن یک پسر می شدم. اون هم برای دومین بار!
تشخیص قطرات اشک و آب از روی صورتش سخت بود. دوباره همون پسر بیچاره اینجا بود. همونی که اون شب از توی کوچه ی تاریک نجاتش دادم.همونی که کم مونده بود خودشو بفروشه.این همونی بود که از سوپر مارکت تا ایستگاه رو چهار دست و پا اومد. اون هنوزم خیلی بیچاره به نظر می رسید. بازو های خیسشو ول کردم.
اشکاش صورتش رو به همراه آب بارون خیس می کرد. به هق هق افتاده بود و همچنان می لرزید.
لرزشش کلافم کرده بود. نفس عمیقی کشیدم و دستامو دور کتفش حلقه کردم و محکم به خودم فشارش دادم.
بی حرکت توی بغلم ایستاد. بعد از چند ثانیه لرزشش کمتر شد و هق هقش قطع.
ازش جدا شدم. سرشو پایین انداخته بود. وقتی این کارو می کرد بدبخت تر از همیشه به نظر می رسید.
-همین جا منتظر بمون. باشه؟
دستشو به دماغش کشید و پشتشو بهم کرد. طرف خونه دویدم.
نامحسوس داخل اتاقم خزیدم و دوتا سوییشرت از توی کمدم بیرون کشیدم. لحظه ی آخر از کشوی میزم دسته کلید سبزمو برداشتم و بی حرف از خونه خارج شدم.
همونجا ایستاده بود. از دور می شد لرزشش رو تشخیص داد. دویدم و سریع وادارش کردم همونجا سوییشرتشو با اونی که دست من بود عوض کنه.
همزمان زیر لب غر می زدم و بهش فحش می دادم.
-کی به تو اجازه داده زهرماری بخوری؟
کم مونده بود خوابش ببره. محکم نگهش داشتم و دستاشو از آستینای لباس رد کردم.
-کدوم احمقی به بچه ای مثل تو الکل می فروشه؟
خنده ی کوتاهی کرد و با سرمستی بهم نگاه کرد. همراه با سکسکه گفت:
-شوگا هیونگ!... تو الان به شوگا هیونگ گفتی احمق!
پوزخندی زدم. شوگا هیونگ؟ از کی تاحالا این پسر بی ادب، بقیه رو طبق سلسله مراتب نامگذاری می کرد؟ پس من چی!؟
-راه بیوفت! ببرمت پیش شوگا هیونگت!
سرشو به علامت نه تکون داد. و به پشت سرم اشاره کرد.
برگشتم و با دیدن بابام که از پشت پنجره مشغول دیدن ما بود یخ بستم! به جلو هولش دادم.
-راه بیوفت لعنتی!
*****
هر کارش کردم راضی به خونه رفتن نشد. یک سره درمورد اون رییسه عوضی و یکی به نام جیوو صحبت می کرد.
کاش که چیزی هم دستگیرم می شد!
تنها کاری که توی اون موقعیت می تونستم انجام بدم رفتن به اون پل نسبتا فراموش شده بود.
داستان این پل عابر پیاده برمیگرده به سه سال پیش. قرار بود چند مجتمع مسکونی توی حاشیه شهر ساخته بشه تا جمعیت شهر رو بیشتر کنن. ولی شایعه های زیادی درمورد فاسد بودن این محله به گوش سرمایه گذارا رسید و بعد از پنج ماه کار مداوم ساخت و ساز خوابید و ترجیح دادن همه چیزو به حال خودش رها کنن. این پل عابر به نماد دروازه ای برای این مجتمع های شیک و مدرن ساخته شده بود.
ولی حالا این پل وسط خرابه های ساختمون های فراموش شده رها شده بود. شوگا اولین نفری بود که اینجا رو کشف کرد. من و جین و شوگا اینجا رو پاتوق خودمون کردیم. هر دو ورودی پل رو با زنجیر بستیم تا فقط مال خودمون بمونه!
با کوچکترین کلید دسته کلیدم قفل زنجیر رو باز کردم و به جانگ کوک اشاره کردم که از پله های پل بالا بره. گیج و منگ به پل نگاه می کرد. بعد از رد شدنش دوباره زنجیرو بستم و به دنبالش از پله ها بالا رفتم. اون حلب مشکی رنگ هنوزم اونجا بود. اون دفترچه ها و اون خودکار ، همشون اونجا بودن. سریع جلو رفتم و گالن نصفه نیمه بنزین رو توی حلب خالی کردم. کبریت رو از زیر حلب درآوردم و خیلی سریع تونستم یک آتیش آبرومندانه درست کنم!
جانگ کوک سریع طرف آتیش اومد و دستاشو جلوش نگه داشت. زمزمه کرد:
-سرده!
لبخند کمرنگی زدم و به آتیش خیره شدم.
باید از روش قدیمی خودم استفاده می کردم. سریع دفترچه و خودکار رو از روی زمین برداشتم و برگه ای از دفترچه کندم. جانگ کوک با کنجکاوی کارامو دنبال می کرد. روی برگه نوشتم:
"سرما"
و سریع انداختمش تو آتیش.
جانگ کوک مثل کسایی که یک دیوونه دیدن بهم نگاه می کرد.
-من به این کار ایمان دارم!
شونه ای بالا انداخت و کنار حلب نشست و سرشو به میله های کنار پل تکیه داد.
-جدا عمل می کنه!
نگاه بی حوصله ای بهم انداخت. فکر می کرد من دیوونم؟
-اسم هر چیزی رو بنویسی و بنداریش تو آتیش می میره و محو میشه! هیچی بهتر از آتیش پاک کننده نیست.
کنارش نشستم .
-پس بنویس جانگ کوک!
با تعجب بهش نگاه کردم.
سرما داشت مستی رو از سرش می انداخت.
-اگه بهش ایمان داری منو باهاش بکش.
اخمی کردم و سرمو به میله ها تکیه دادم.
-احمق! من این کارو نمی کنم. من تا حالا اسم آدم توش ننوشتم.
یک دفعه دفترچه و خودکار از دستم کشیده شد. قبل از این که کار احمقانه ای کنه پسشون گرفتم و خودمو عقب کشیدم.
دستاشو روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید. زمزمش هوا رو سرد تر کرد.
-هرچی که فکر می کنم و هرکاری که انجام میدم اشتباهه.
خنده ی کوتاهی کرد و موهای خیسشو به بالا چنگ زد و به آتیش خیره شد. چشماش برق می زدن.
-نمی تونم باور کنم این زندگی، زندگی منه!
بعد از این جمله تا چند دقیقه فقط صدای قطرات بارون که با خشونت به سقف بالا سرمون میخورد شنیده می شد.این اولین بار بود که با من واقعا حرف می زد.
لبمو خیس کردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم لب زدم:
-اینجا که بهشت نیست ! لازم نیست بدون اشتباه زندگی کنی.
برگشت و تلخند کمرنگی زد و پلک هاش از خستگی روی هم افتاد.
اون شب سرما مرد و فقط گرمای اون حلب رو حس کردیم.
اون شب جلز ولز آتیش و جرجر بارون برامون لالایی خوندن.
به قول دختر خوشگل سریال وست ورلد "دلوریس" : من فکر میکنم این دنیا یه چیزیش هست! بالاخره یا ماییم یا اونه که یه مشکلی داره دیگه!Tel: @Stig_ma
تو بد نیستی،
تو فقط یه آدم خوبی که اتفاقات بد براش رخ میده...
-Harry potter (2007)
YOU ARE READING
BARCODE [VKOOK/YOONMIN]
Fanfiction๛ ғᴀɴ ғɪᴄ 「 Bᴀʀᴄᴏᴅᴇ 」 • بارکد ~ Complete • کاپلی° ویکوک - یونمین • ژانر : عاشقانه | روزمره | نقد اجتماعی | انگست ❥•↿#Sevil 💜 #بارکد -•ᴛᴇᴀѕᴇʀ~ یک نفر پشت میله های زندان/ پدری که مرده بود. یک نفر زیر دود و سیگار / خواهری که رفته بود. مرگ هم به سراغ...