part 14

3.3K 583 20
                                    


"تهیونگ"
تو خواب و بیداری بودم که با صدای در و پچ پچ از جا بلند شدم. ساعت دو و سی دقیقه صبح بود.
شوگا و مایا توی سالن ایستاده بودن و جین با یک جعبه تازه وارد خونه می شد. سری براشون تکون دادم و چشمامو مالیدم.
- چرا اینقدر دیر اومدین؟
به نامجون که روی کاناپه خواب بود نگاهی انداختم. مایا خمیازه ای کشید.
-گند زدیم!
شوگا و جین هم صدا داد زدن:
-خفه شو!
ابرویی بالا انداختم و به جعبه ی روی زمین نگاهی انداختم.
-اینا چین؟ تعریف کنین دیگه.
جین موهاشو عقب زد و روی جعبه نشست. بی حوصله مشغول توضیح دادن شد.
-اول رفتیم شام خوردیم و وقت گذرونی کردیم. تا طبق برنامه ساعت یازده بریم گاراژ مین هیوک.
منتظر بهش خیره شدم.
- رفتیم.چراغا خاموش بود. طبق انتظارم اون شب نباید خبری از مین هیوک و جوانا می بود. قرار بود با هم برن مسافرت .
صبرم تموم شد.
-خب بعدش؟
-با خیال راحت مواد اولیه ای که لازم داشتیم رو برداشتیم و بسته بندی شده گذاشتیم تو جعبه که یکدفعه...
مایا حرفشو قطع کرد.
-محاسبات مستر جین با شکست مواجه شد ! این احمق نمی فهمه بیست و چهارم سپتامبر از راس نیمه شب به بعده! می دونست که اینا بیست و چهارم نیمه شب میرسن و رسیدن.
واقعا تو کارشون مونده بودم. با ناباوری به جین خیره شدم.
جین دستپاچه گفت:
-خب من فک می کردم فردا میرسن. اینجوری بهم نگاه نکن. تو هم بودی همین فکر رو می کردی.
مشغول باز کردن جعبه شد. نگاهی به در بسته خونه انداختم.
-خب جانگ کوک کجاست ؟
شوگا کلاه کپشو روی زمین پرت کرد و گفت:
-ما باید از کجا بدونیم؟
می دونستم...می دونستم!
-اون گفت میاد دنبال شما.
مایا پوزخندی زد.
-دوباره همون بحث کسل کننده ی "جانگ کوک کجاست؟" شروع شد! آخه احمق ، جانگ کوک از کجا آدرس گاراژ مین هیوک رو داره؟ خوب خری رو گیر آورده!
تازه متوجه حماقتم شدم. چطور می تونستم هنوزم بهش اعتماد کنم؟ به گوشی جا مونده روی میز نگاه پر از حرصی انداختم.
جین دوباره در جعبه رو بست.
-بیاین امشب رو زودتر تموم کنیم. فردا صحبت می کنیم.
شوگا به اتاق خودش اشاره کرد.
-مایا برو اونجا بخواب.
بعدم رو کرد به من و جین.
-فعلا که جانگ کوک نیست ، برین تو اون اتاق بخوابین.
خواب از سرم پریده بود. ساعت سه صبح جانگ کوک می تونست کدوم گوری رفته باشه؟ بازم خودشو تو دردسر انداخته بود!
زمزمه کردم:
-دیگه خواب از سرم پریده. شما برین تو اتاق. منم روی همین کاناپه ها یک چرتی می زنم.
جین بی خیال سری تکون داد و به همراه مایا به طرف اتاق ها رفتند.
شوگا لگدی به کلاه کپش زد  و سرشو به معنای تاسف تکون داد و از کنارم شد .
روی کاناپه ی تکی نشستم و به نامجون که بی خبر از همه جا همچنان خواب بود خیره شدم.
اشتباه بود که بخاطرش استرس گرفته بودم؟ چرا مشکلات این پسر این قدر درگیرم کرده بود؟ شاید از این همه تکرار مزخرف توی زندگیم خسته شده بودم! قبل از دیدن جانگ کوک به این نتیجه رسیده بودم که حتی چیزایی که ندیدم هم تکراری اند! ولی الان حداقل یکم هیجان و ترس توی بدنم جریان داشت. ولی گندش بزنن!
خوابم نمی برد. بیشتر کلافه شدم. کلید شوگا رو از روی میز برداشتم و از خونه بیرون زدم. فقط به خاطر اینکه سرم هوا بخوره!
هوا هنوز گرگ و میش بود. توی کوچه ی سرد و گرفته پرنده پر نمی زد.
جلوی در نشستم. جعبه ی سیگار رو از توی جیبم درآوردم ولی متوجه شدم فندکم رو روی میز جا گذاشتم. عصبی سیگارو دوباره توی جعبه فرو کردم.
پسری از دور نزدیک می شد. شک نداشتم جانگ کوکه!
چرا تلو تلو می خورد؟
آروم بلند شدم و مردد به سمتش قدم برداشتم. توی تموم کوچه فقط صدای پاهای ما دو نفر شنیده می شد.
-جانگ کوک؟
سرشو بلند کرد.لبخند عمیقی روی لبش نشست. اولین بار بود این جوری می خندید!
-تهیونگ!
بهم رسید. یک قدم باهم فاصله داشتیم.زمزمه کرد:
-ببخشید کیم تهیونگ!
صورتش توی اون تاریکی واضح تر شده بود. چشماش رنگ خون بودن پوستش رنگ پریده ترین حالت ممکن رو داشت. یک لحظه به این فکر کردم که نکنه الان بمیره!
-چت شده؟
-بهت دروغ گفتم تهیونگ.
عصبی زمزمه کردم:
-الان بحث این نیست. چرا این شکلی ای؟
چشماش خالی از حس بود. هنوزم اون لبخند عجیب روی لبش بود. نگاهش رو به قفسه سینم قفل کرده بود.
-چرا نفهمیدی که دروغ گفتم؟
لحن صداش ترسناک بود. نمی خواست بیخیال این حرف شه؟ انگشتشو روی سینم گذاشت و محکم فشار داد.
-اگه می فهمیدی و جلوم رو می گرفتی این اتفاق نمی افتاد.
ابرویی بالا انداختم. زانو هاش لحظه ای خم شد ولی خودشو نگه داشت. با دکمه ی پیراهنم ور می رفت. انگار با خودش حرف می زد.
-می خواستم دوباره از اون سرنگا بگیرم...می خواستم زندگیمو نجات بدم. ولی...
اون چیکار کرده بود؟
زانو هاش دوباره خم شد. جلوی خودشو نگرفت و روی آسفالتای سرد کوچه زانو زد. سریع رو به روش نشستم و شونه هاش رو گرفتم.
-چی خوردی؟ چیزی زدی؟ بهم بگو تا ببینم باید باهات چیکار کنم.
لبش لحظه ای کج شد.نگاهش همچنان روی قفسه سینم بود. چرا نگاهم نمی کرد؟
- چی شده؟ من می خواستم با اون سرنگ زندگیم رو نجات بدم ولی زندگی یکی دیگرو هم تموم کردم...
می لرزید. چیزی از حرفاش نمی فهمیدم. شونشو کشیدم.
-بریم خونه... بعدا با هم حرف می زنیم.
بلندش که کردم با عصبانیت داد بلندی زد و گوشاشو محکم چسبید.
-خفه شو! ساکت باش... بهم دست نزن... بسه!
با ترس عقب کشید. موهاش به صورت خیس از عرقش چسبیده بود. دستای لرزونشو به تیشرتش کشید.
-توروخدا بهم دست نزن...ازم دور باش ...من کشتمش! من اون دختر رو کشتم. حالا ... حالا میخوای باهام چیکار کنی؟
یخ زدم. لبام از هم باز شد.
بغضشو که معلوم بود خیلی وقته نگه داشته شکوند. قطره های اشکش رو به زور با دست پس می زد.
-اون گفت از من خوشش میاد ولی من کشتمش.
توهم اون سرنگ عجیب غریب بود. مگه نه؟ نمی دونستم باید چیکار کنم. کف دستای عرق کردمو به شلوارم کشیدم و نزدیکش شدم. دوباره روی زمین زانو زده بود و صدای هق هقش کوچه رو پر کرده بود.
-می خواستن بندازنش توی سطل آشغال. من مطمئنم اون عوضیا بهش رحم نمی کنن. خانوادش مثل خانواده ی من از هم می پاشه.
هیچی از حرفاش نمی فهمیدم. سردرگم به گلوله ی لرزون جلوی پام خیره مونده بودم.  انگار داشت با خودش حرف میزد.
-من دوباره یک نفرو کشتم. من دوباره قاتل شدم.
کلمات به زور از لای دندونای در حال لرزم خارج شد:
-چجوری کشتیش؟
زمزمه هاش ساکت شد و بالاخره به چشمام نگاه کرد. دوباره لکنت گرفته بود.
-ر..رییس گ.. گفته بود اونا کوکایینه ولی اون دختر چرا....چرا با کوکایین مرد؟
رییس؟ ترسیدم. اون چیکار کرده بود؟ چشمام رو که از بی خوابی می سوخت لحظه ای بستم.خدایا دلم روزای تکراریمو می خواد! بدنش هنوز هم به شدت می لرزید.
تصمیم گرفتم بهش فرصت بدم.
-بلند شو بریم تو خونه. یخ می زنی!
همونطور که سرش پایین بود با هق هق گفت:
-ولی اون دختر هم داره یخ می زنه.
با حرص داد زدم:
-اون دیگه مرده! راحت شده! روح آدم از سرما نمی میره ولی ما می میریم. بلند شو و منو دیوونه نکن.
سرشو به علامت نه تکون داد و با دست به سطل آشغال کنار خونه ی روبه رو اشاره کرد.
-اونجاست... کنار آشغالا افتاده و داره می لرزه.
بهت زده به سطل آشغال خیره شدم. سریع به طرفش برگشتم و دنبال یک چیزی گشتم. مطمئن نبودم چی ! ولی پیداش کردم.
چجوری تا الان زخم ناجور روی بازوش رو ندیده بودم. مشخص بود خود ناشیش این دفعه مواد رو تزریق کرده.  این موقع شب رفته بود از رییس سرنگ گرفته بود؟
خونای خشک شده ی روی بازوش رو لمس کردم. با ترس به بازوش نگاه کرد.
-تهیونگ... ته ...
با چشمای گرد بهم نگاه کرد و از ترس زبونش بند اومده بود .
با تعجب بهش نگاه کردم.
-چرا خونم ... چرا خون ام این رنگیه؟سبزه یا بنفش؟ تهیونگ...تهیونگ... من باید چیکار کنم؟
خنده ی عصبی و کوتاهی کردم و قطره اشکی که از چشمم پایین ریخته بود رو پاک کردم.  کی این بدبختیا تموم میشه؟ موهامو با حرص چنگ زدم . اون واقعا وضعش خراب بود.
دوباره با دکمه ی پیراهنم مشغول شد. دستای لرزونش رعشه ی بدی به بدنم منتقل می کرد. می لرزید و هذیون می گفت و هر از چند گاهی انگار که از چیزی ترسیده باشه خودشو مچاله می کرد .
چند دقیقه گذشت. توی فکر رفته بود.
بلند شدم و تنهایی به سمت خونه رفتم  . پولیور مچاله شدم رو از کنار کاناپه برداشتم و دوباره پیش جانگ کوک برگشتم.
-بپوشش.
نگاه گزرایی بهم انداخت و سرشو تکون داد، ولی بعد بی توجه به من بلند شد و به طرف سطل آشغال قدم برداشت. عصبی مچشو کشیدم و  کنار در خونه نشوندمش .
-همینجا بشین!
به خیابون خیره شد.یقه ی پلیور رو به زور از توی سرش رد کردم و بالاخره تنش شد.
به چشمای مبهوت و مبهم جانگ کوک نگاهی انداختم.
اون آدم الان گرما و زنده موندن نیاز نداشت! اون فقط یکم آرامش می خواست.
نگاهمو چند لحظه بهش دوختم کم کم چشماش روی هم افتاد .
دوباره داخل خونه شدم. نفس عمیقی کشیدم و چندمین اشکم ، که روی صورتم ریخته بود رو با پشت دست پاک کردم .کنار در سر خوردم و روی زمین کاشی و سرد خونه نشستم.
دلم برای خودم می سوخت.
*****
ساعت نه صبح بود که از گردن درد شدید بیدار شدم. هنوز کنار در بودم.آروم بلند شدم و خودم رو کش و قوس دادم. نامجون همچنان خواب بود. سرو صدا از توی آشپز خونه می اومد. خمیازه ای کشیدم و به طرف اشپزخونه سرک کشیدم.
مایا درحال درست کردن نودل بود. دلم برنج می خواست! بیخیال سری براش تکون دادم. با یادآوری دیشب سریع به سمت در دویدم. جانگ کوک همچنان به ستون کنار پله های جلوی در تکیه داده بود و تو خواب عمیقی بود.
نفسی از سر آسودگی کشیدم و به شونش زدم.
-بلند شو.
دستمو پس زد و بیشتر به ستون چسبید.
-گمشو!
لبخندی زدم. بیخیال در رو باز گذاشتم و دوباره وارد آشپزخونه شدم. شوگا هم از خواب بیدار شده بود و کنار مایا نشسته بود. مایا به ظرف من اشاره کرد و گفت:
-لاست بویمون پیدا شد؟
سرمو بی حوصله به معنی آره تکون دادم.با پوزخند ادامه داد:
-تازگیا خیلی اعصاب خرد کن شدی عزیزم!
شوگا هم پوزخندی بهم زد. چشون بود؟
-تیکتو نمی گیرم! واضح حرف بزن.
مایا به شوگا اشاره کرد ولی شوگا شونه ای بالا انداخت و مشغول خوردن شد.
با ورود جین بحث عوض شد.
تقریبا غذامو تموم کردم. از سر میز که بلند شدم جین دستمو کشید.
-بشین! باید راجع به دیشب باهم حرف بزنیم.
با اخم به در خروجی خونه نگاهی انداختم. چرا جانگ کوک نمی اومد؟
-مواد اولیه داریم. مکان هم داریم.
به نامجون که هنوزم خواب بود اشاره کرد.
-آشپز خوبی هم داریم.
مایا عصبی زمزمه کرد:
-ولی لوازم نداریم.
لبمو گاز گرفتم.
-چی دقیقا لازم داریم؟
جین به ظرف غذاش نگاهی ناراضی انداخت و گفت:
-چمدونم. چیز میزای آزمایشگاهی! بشر، لوله ، بالن.. باید از نامجون بپرسم چیا لازم داره.
مایا زمزمه کرد:
-ولی خب خیلی گرونن! اگرمثلا به چیزی مثل ماری جوانا برای تولید راضی می شدین وسایل ساده تر و ارزون تری لازم داشت.
انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت:
-خب جین! تو می تونی از اون زنایی که تو کریستی می شناسی پول قرض کنی! نمی تونی؟
جین اخم کرد.
-اولا زنا نه و کلا سه تا زن بودن! بعدشم یکیشون فعلا رفته فرانسه دومی هم باهام کات کرده سومیه هم دلم براش می سوخت و خیلی مایه نداشت خب می دونی...فقط یکم خوشگل بود!
مایا دستش رو روی صورتش کشید و سرشو به علامت تاسف تکون داد.
جین ادامه داد:
-بعدشم، یادمه مین هیوک بعضی از وسایل بزرگ رو با بدبختی و یواشکی می خرید. نیاز به مجوز داشتن.
شوگا ابرویی بالا انداخت.
-این چیزا رو میشه از توی مدرسه ها هم گیرآورد.
مایا پوزخندی زد.
-حالا تو مدرسه میری یا من و تهیونگ؟
شوگا دهن کجی ای کرد و دوباره مشغول خوردن شد.
صدایی از پشتم شنیدم.
-من میرم!
سریع به طرفش برگشتم. زیر چشمای کبودش توی روز روشن واضح تر بود و اون صورت رنگ پریده خیلی تو ذوق میزد.
هر سه با تعجب بهش نگاه کردن.جین یکدفعه به خودش اومد.
-تو چرا این شکلی ای؟حالت خوبه؟
رگای دستش برآمده شده بود. مشخص بود تموم شب دستاش از شدت فشار عصبی مشت بوده. موهاش رو چنگی زد.
-من می تونم وسایلتونو جور کنم.
دستاش می لرزید .
مایا زمزمه کرد:
-تو رو به راه نیستی. شبیه زامبی ها شدی!
جانگ کوک دندوناش رو روی هم قفل کرد و چشماشو بست. با همون چشمای بسته زمزمه کرد:
-بجاش بهم پول بدین. ده درصد از سهم موادی که میفروشین مال من!
با تعجب "چی؟" بلندی گفتم.
جین که انگار بار سنگینی رو از دوشش برداشته باشن سریع سرشو به معنای باشه تکون داد.
-حله!وسایل رو بهت میسپرم.
بی توجه به جین گفتم:
-تو که خیلی وقته مدرسه نرفتی ! چجوری می خوای بری آزمایشگاه و چیزایی که لازم داریم رو بدزدی؟ احمقانست.
جانگ کوک نگاه خسته ای بهم انداخت.
-یکی رو میشناسم.
و بعد قبل از اینکه مجبور شه به سوال دیگه ای جواب بده سمت اتاقش لنگ زنان قدم برداشت.
بعد از شنیدن بسته شدن در مایا سریع به من رو کرد:
-معلوم شد چی به این زبون بسته دادن؟ این که داره میمیره!
جین از همه جا بی خبر گفت:
-چیزی بهش دادن؟ معتاده؟
زمزمه کردم:
-انگار که یک ترکیبه!  یکی از رییسای دلتا می خواسته امتحانش کنه! ترکیب هرویین و ال اس دی.
هر سه بهت زده بهم خیره شدن.
مایا مردد گفت:
-کشنده که نیست؟
کشنده؟ نمی تونست کشنده باشه! صدای بم نامجون هممون رو برگردوند.
-کشنده که نه! فقط اونقدر زجرش میده تا خودش به فکر کشتن خودش بیوفته!
جین پوزخندی زد و به طرف مایا برگشت :
-چرت میگه بابا!  مگه مردن بچه بازیه؟فقط بهش حال میده.
مایا اخمی کرد .
-آره واقعا! لذت داره از قد و بالای جانگ کوک می ریزه!
این حرف ها از واقعیت تو ذهنم خیلی دور تر بود.
حق نداشت با دو سه بار مواد زدن بمیره...
مسخره است! مگه مرگ بچه بازیه...
آدما از این داستان های آبکی خوششون نمیاد...

اون یه دروغگوئه ولی این قسمت بد قضیه نیست!
قسمت بدش اینه که من دوسش دارم!
-the apartment(1960)

BARCODE [VKOOK/YOONMIN]Where stories live. Discover now