"تهیونگ"
طبق معمول اون پسر بچه در گاراژ قدیمی رو باز کرد. قبل از اینکه چیزی بپرسم گفت:
-رییس اینجا نیست. امروز ویلای ناحیه شمالیه!
نباید تعجب می کردم. مشخص بود که با این همه پول نمیتونه فقط یک گاراژ قدیمی و مسخره داشته باشه.
-میتونی آدرسش رو بهم بدی؟
آدرس رو سریع زمزمه کرد و خواست درو ببنده که جلوش رو گرفتم. اون بچه خیلی ضعیف و لاغر بود. کبودی ها و زخمای صورتش هم تازه بودن.
-الان که نیست...چرا فرار نمیکنی؟
با تعجب زمزمه کرد:
-چرا فرار کنم؟ از دست کی؟
پشت دستم رو ناخود آگاه به زخم گوشه ی لبش کشیدم.
-از دست رییس وحشیت که این بلا رو سرت آورده.
اخم کرد و زمزمه وار گفت:
-اون سرپرست منه...اون من رو بزرگ کرده!
دوباره خواست در رو ببنده که پام رو لای در گذاشتم.
-زندگی تو این نیست که اینجا منتظر اون عوضی بشینی تا بیاد اذیتت کنه کتکت بزنه یا بهت دست درازی کنه.
با عصبانیت به کفشم که لای در بود لگد زد.
-زندگی من اینجوریه! نمیتونم بهش پشت کنم. اون منو دوست داره.
پوزخند زدم و پام رو برداشتم.
-باشه بچه جون! میتونی باقیه عمرت همینجا بشینی و بردگیه اون عوضی رو بکنی تهش هم بگی اینا همش سرنوشتم بوده و هی به این باور داشته باشی که دوستت داره! یا هم میتونی همین الان از این گاراژ کوفتی بیای بیرون و زندگیت رو نجات بدی.
و بی توجه به چشمای پر از اشکش در امتداد خیابون دویدم تا زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم. این چند جمله تنها چیزی بود که میتونستم بهش بدم.
*****
-بازم تو؟ من اون پسرو میخوام! چرا همش تو میای؟
ویلا واقعا بزرگ بود. ولی همچنان کثیف و خاک گرفته. از آدمی که توش زندگی می کرد بیشتر از این انتظار نمی رفت!
توی بالکن حیاطی که بوی نم می داد نشسته بود و به بوته های در حال خشک شدن نگاه می کرد. اشاره کرد که کنارش رو صندلی بشینم. اون پسر موقرمز هم حالا با موهای مشکی کنارش ایستاده بود. چقدر زود از زندان در اومده بود!
-اگر اون پسر بازم سرنگ میخواد بهش بگو خودش بیاد و التماسم کنه. باید برام کار کنه. هر چیزی ارزش خاص خودش رو داره!
اخمام دوباره توی هم رفته بود.
-چقدر پول میخوای؟هر سرنگ رو چقدر میفروشی؟
پوزخند زد .
-چیه؟ پولدار شدی؟ یک میلیون دلار برای هر سرنگ خوبه؟
با عصبانیت سرجام ایستادم.
-مرتیکه ی آشغال !
خونسرد شیشه ی سوجویی که دست ساموئل بود رو گرفت و سر کشید.
-من پول نمیخوام! آدم میخوام. نمیخوای اون بیاد توی اینکار؟ خودت بیا!
بهت زده بهش خیره شدم.ابروشو خاروند و به صندلیش تکیه داد.
-هرچند که ترجیح می دادم برادر خوشگلت پیشم بمونه...ولی اشکال نداره! تورو هم میتونم قبول کنم.
با عصبانیت به میز لگد زدم و ازشون دور شدم. صدای خندش حیاط رو پر کرد:
-مجبور میشی قبولش کنی! تو که نمیخوای دوباره ترکش بدی؟ دستی دستی به کشتن میدیش !
بعد از شنیدن صدای زنگ گوشیش حرفش رو تموم کرد.
بی توجه بهش از پله های بالکن پایین اومدم که با شنیدن اسم آشنایی سرجام ایستادم و به مکالمه ی تلفنی رییس گوش دادم.
-پیامم رو خوندی؟ گفتم دیگه نگران شیشه نباش. مین یونگی برامون جورش میکنه. هزار تا بهش سفارش دادم.
بهت زده از چند پله ی آخر پایین اومدم و به طرف در خروجی قدم برداشتم. مین یونگی؟ امکان نداشت منظورش شوگا باشه! شوگا چه ربطی به اون رییس آشغال داشت؟
*****
طبق عادت قدیمی اشتباهی توی ایستگاه خونه ی قبلم پیاده شدم. مردد به سمت خونه ی قدیمیم قدم برداشتم. بابا رو به روی باغچه ایستاده بود و درحال صحبت با همسایه بود. آروم حرف میزدن و هر چند ثانیه صدای قهقهه هاشون کوچه رو پر می کرد.
ناخواسته پوزخند روی لبم شکل گرفت. کدوم پدری بچه اش رو از خونه بیرون می کرد و بعد اینجوری می خندید؟ من بچه ی اون نبودم؟ مامانم، من رو بهش انداخته بود؟ اینا همش چرت و پرت بود. اون فقط می خواست از دستم خلاص شه. بدون اینکه متوجهم بشه برگشتم. ترجیح دادم تموم راه رو در سکوت قدم بزنم.
هنوز به حرف های اون پسر بچه فکر می کردم. جمله ی ساده ی "زندگی من اینجوریه" خیلی درگیرم کرده بود.
اگر می خواستم اینجوری به زندگی نگاه کنم پس دیگه امید کجا بود؟ امید دروغه؟ آرزو کردن گناهه؟
نه امکان نداشت زندگی اینقدر تک بعدی و مسخره باشه.
قبل از اینکه زنگ در رو فشار بدم در باز شد. دیدن جیمین که رنگ پریده و لاغر تر از دفعه قبل بود دلم رو مچاله کرد.
-سلام جیمین!
تعظیم کوتاهی کرد و زمزمه وار سلام کرد.
-حالت خوبه؟
چشماش رو به چشمام دوخت و سرتکون داد. چرا حرف زدن باهاش اینقدر سخت شده بود.
دوباره تعظیم کرد و خواست بره که مچش رو چسبیدم. آخ کوتاهی گفت و دستش رو از دستم کشید. با تعجب محکم تر دستش رو گرفتم. با دیدن چند تا رد تیغ روی مچش زمان متوقف شد. دستام به لرزه افتاد و مجبور شدم دستش رو ول کنم.
-جیمین اینکارو نکن...
با ترس بهم خیره شد.
-من...من خوبم تهیونگ شی! چرا...چرا دارین میلرزین؟
آروم به خودم مسلط شدم و شونه هاش رو گرفتم.با ملتمسانه ترین لحنی که ازم بر می اومد زمزمه کردم:
-دیگه اینجا نیا. برو خونه و هیچوقت پات رو توی این محله ی کوفتی نذار...
صدای جانگ کوک از جلوی در توجهم رو جلب کرد .
-تهیونگ ؟ کی رسیدی؟
جیمین آروم از زیر دستم در اومد و بدون حرف به سمت ایستگاه رفت .
-تهیونگ خوبی؟
با عصبانیت پسش زدم و وارد خونه شدم. بی توجه به مایا و جیوو و شوگا که توی سالن نشسته بودن و داشتن ظرفای پر از مایع رو جا به جا می کردن به طرف اتاقم رفتم.
-تهیونگ!
تیشرتم رو در آوردم و با همون شلوار زیر پتو خزیدم.
-الان چه مرگته؟ رییس چی گفت بهت؟ من که بهت گفتم خودم میرم...
خودمم نمیفهمیدم چمه! مقصر همه چیز رو کوکی میدونستم.هم بلایی که سر جیمین اومد و هم بیرون انداخته شدنم از خونه! اینکه مجبور بودم به خاطر کوکی پام رو توی اون ویلای کوفتی بذارم و قیافه ی نحس رییس رو برای بار چندم ببینم.
دستش رو روی شونه ی لختم حس کردم.
-تهیونگ! اون سه تا ظرف رو ببین.
بی حوصله چشمام رو باز کردم. سه تا از همون ظرف های پر از مایعی که چند روز دیگه تبدیل به شیشه میشدن رو رو به روی تخت دیدم.
-اینجا چیکار میکنن!؟
نیشخند ترسناکی زد.
-میخوام باهاش انتقام تو رو بگیرم! همچنین حسابمون هم صاف میشه.
با تعجب از جا بلند شدم.
-باز چی تو فکرته؟
از روی تخت پایین اومد و به سمت در اتاق رفت.
-نمیشه که اون بابای عوضیت تقاص کار هاشو پس نده! میشه؟
-یکبار یک نفر توی زندگیت میاد و همه چیز رو عوض میکنه...
_ناشناس_
YOU ARE READING
BARCODE [VKOOK/YOONMIN]
Fanfiction๛ ғᴀɴ ғɪᴄ 「 Bᴀʀᴄᴏᴅᴇ 」 • بارکد ~ Complete • کاپلی° ویکوک - یونمین • ژانر : عاشقانه | روزمره | نقد اجتماعی | انگست ❥•↿#Sevil 💜 #بارکد -•ᴛᴇᴀѕᴇʀ~ یک نفر پشت میله های زندان/ پدری که مرده بود. یک نفر زیر دود و سیگار / خواهری که رفته بود. مرگ هم به سراغ...