"تهیونگ"
با دست های لرزون و نفس های بلندی که قفسه ی سینم رو به شدت تکون می داد از پله های متل بالا رفتم . تفنگی که توی دستم بود رو پشت شلوارم قایم کردم . قبل از رسیدن به اتاقمون خرید هارو گوشه در اتاق گذاشتم و دست های عرق کردم رو به شلوارم کشیدم و صورتمو با آستین خشک کردم .
چند دقیقه پیش برای اولین بار توی عمرم با تفنگ یک فروشنده بی گناه رو تهدید کردم تا بتونم این غذا های کوفتی رو بگیرم. نگاه ترسیده ی فروشنده که دختر جوونی بود رو به خاطر میاوردم. خدایا من چیکار کردم؟
دستی به چشمام کشیدم .. گریه نمی کردم ، این اشک ها فقط بخاطر فشار زیادی که موقع دویدن روم بود ، از گونه هام میومد پایین ... مطمئنم ... مطمئن ... !
چند تا نفس عمیق کشیدم و دستم رو روی دستگیره در نگه داشتم . خودمم نمیدونستم چرا تو این شرایط دارم به زور لبخند میزنم ، چیزی مثل رویا توی بیداری از جلوی چشمام عبور کرد. من یک پسر نوجوون شاد با یه لبخند مستطیلی بودم که داشت با کلی پلاستیک خرید وارد یک خونه ی کوچیک میشد و به جز من یکی دیگه ام اونجا بود ، یک پسر کوچیک تر با یک لبخند خیلی قشنگ تر ...با دیدن جانگ کوک درمونده و مچاله شده کنار بخاری دوباره دلم گرفت و از رویا بیرون اومدم. پسر کوچیک تر بود ولی لبخند نمیزد. اینا همش تقصیر من بود. منی که نمیتونستم ازش محافظت کنم.
*****
از حموم بیرون اومدم و متوجه گوشی در حال زنگ زدن کوکی شدم.
-چرا جواب نمیدی؟
روی تخت، چهار زانو نشسته بود و انگشتاش رو لای موهاش فرو برده بود. حالش بد بود؟
-کوکی خوبی؟
بعد از چند ثانیه صدای "هوم" آرومی به گوشم رسید. میدونستم اینا همش تاثیرات اون ماده است.
-آبجو یا کیمباب؟
دوتاشو از توی پلاستیکی که حالا روی زمین افتاده بود برداشتم و جلوش گرفتم. آبجو رو از دستم گرفت. کنارش نشستم و آبجو رو برای ثانیه ای ازش گرفتم . درش رو باز کردم و دوباره دستش دادم.پلاستیک کیمباب یخ زدم رو باز کردم و گاز بزرگی زدم. دوباره صدای موبایل کوکی می اومد. نگاهم رو به موبایل که روی پاتختی بود دادم. اسم جیوو ظاهر شده بود.
-خواهرته!
جرعه ای از آبجو خورد و زمزمه کرد:
-نمیخوام باهاش حرف بزنم.
دعوا کرده بودن؟ برای برداشتن موبایلش بلند شدم.
-نمیشه که...ممکنه کار مهمی...
دستم رو گرفت و دوباره روی تخت کشید. سرش رو به سینم تکیه داد. تنم گرم شد. ضربان قلبم رو میشنیدم. ترسیده از اینکه اونم بشنوه عقب رفتم. ناله کوتاهی کرد و سرش رو به پام منتقل کرد.
YOU ARE READING
BARCODE [VKOOK/YOONMIN]
Fanfiction๛ ғᴀɴ ғɪᴄ 「 Bᴀʀᴄᴏᴅᴇ 」 • بارکد ~ Complete • کاپلی° ویکوک - یونمین • ژانر : عاشقانه | روزمره | نقد اجتماعی | انگست ❥•↿#Sevil 💜 #بارکد -•ᴛᴇᴀѕᴇʀ~ یک نفر پشت میله های زندان/ پدری که مرده بود. یک نفر زیر دود و سیگار / خواهری که رفته بود. مرگ هم به سراغ...