"تهیونگ"
-پنج سال قبل -
بعد از اون موتور سواری روز به روز به هم نزدیک تر می شدیم. هر روز صبح با موتورش جلوی خونم می ایستاد و منتظرم می موند. هم تیمی هاش اول مسخرم می کردن و من رو تو جمعشون راه نمی دادن، ولی کم کم از دور و برش محو شدن. اون من رو ترجیح داد.
اون اولین کسی بود که من رو ترجیح داد!
با این حال هنوزم کاپیتان تیم بسکتبال بود. اون به اندازه ی شخصیت جیمز باند محبوب و مورد ستایش دختر های دبیرستان بود!
کم کم مرز زندگی هامون به خودمون دو نفر محدود شد.
صبح زود قبل از مدرسه جلوی دارو خونه ایستاده بودیم.
سیگارشو آتیش زد و به زخم صورتم نگاه پر از خشمی انداخت.
-مرتیکه ی عوضی!
اینو توی ده دقیقه ی پیش بیشتر از ده بار تکرار کرده بود. دوباره دستش رو به پارگی گوشه ی لبم کشید.
-چطوری تونست این کار رو باهات بکنه؟
خنده ی کوتاهی کردم که سریع با حس سوزش لبم کوفتم شد. این زخم از دعوای سر صبحی من و بابام پدید اومده بود.
-هیونگ! بس کن! من واقعا خوبم.
کلافه خانمی که پشت پیشخوان ایستاده بود رو صدا زد.
- یه کوفتی بهش بزنین یه وقت عفونت نکنه.
من هم مثل اون آجوما از عصبانیت و بد دهنیش تعجب کردم. بازوش رو کشیدم.
-آروم باش! چت شده؟
اخمش کم رنگ تر شد و دست به سینه به آجوما خیره شد.
زن به طرفم خم شد و زخم لبمو وارسی کرد. بعدم سری تکون داد و پشت قفسه ها گم شد.
-احمق! هنوز نمی خوای بگی چرا کتکت زد؟
پشت سرم رو خاروندم و سکوت کردم. نفس صدا دارش رو حس کردم.
چجوری میتونستم بگم دلیلش تو بودی؟ پدرم هیچ جوره به دوستیمون علاقه نشون نمی داد و می گفت که با آدم های پولداری مثل اون نگردم و دردسر درست نکنم. هرچند بعدها درمورد جین و شوگا هم گفت که با بیچاره و بدبخت ها نگردم! کلا هیچ وقت با من و چیز هایی که به من مربوط می شد حال نمی کرد. برای همین همیشه اونا رو ازش پنهان می کردم.
با یک پلاستیک که شامل یک اسپری و پماد بود از داروخونه خارج شدیم.
-کجا میریم؟
میدونستم باید بریم مدرسه ولی باید یک جوری سکوت رو می شکستم! لبخند شیطونی بهم زد.
-بریم کلاب؟
ابرومو بالا انداختم.
-این وقت صبح؟
شونه ای بالا انداخت. ادامه دادم:
-امشب مسابقه داری نه؟ نمیتونی الکل بخوری!
سرشو تکون داد و کلافه موتورشو روشن کرد و اشاره کرد که پشتش سوار شم.
-امشب که برنده شدم میبرمت کلاب.
هنوز از بابام می ترسیدم. باید میذاشتم یکم از امروز صبح بگذره و بعد دوباره باجونگمین گشت و گذارم رو شروع می کردم.
سرمو به علامت نه تکون دادم.
-امشب فکر نکنم بتونم.
از اینکه پیشنهادشو رد کرده بودم دپرس شده بود. کلاهشو از پشت، سرش کردم.
-گشنمه! صبحانه نخوردم.
انگار نشنید چی گفتم چون زمزمه کرد:
-فقط کافیه یک بار دیگه پدرت همچین کاری بکنه...
مشتی به شونش کوبیدم .
-بسه دیگه! من گشنمه.
برگشت و با صورت اخم آلود بهم خیره شد.
-گشنته؟ نمی فهمم چرا هر وقت به من میرسی گشنت میشه.
دستمو به صورتم کشیدم. ساعات زیادی از شروع روز نگذشته بود ولی من واقعا خسته بودم.
کلاهم رو انداخت بغلم.
-حالا چی میخوای؟
با ذوق کلاه رو سرم کردم.
-یه چیز مقوی برام بخر! خون زیادی از دست دادم.
نوای خنده هاش دوباره اطرافم به رقص در اومدن. چه قدر حس خوبی داشت هیونگ داشتن. حامی داشتن.
جونگمین...ناجی زندگی من...و حالا دلیل آرزوی مرگ روز به روزم!
مسابقه تا پونزده دقیقه دیگه شروع می شد ولی جونگمین حالش خیلی خوب نبود. می گفت دل درد داره و سرش درد می کنه. فقط تونست از بهداری یک مسکن برای سرش بگیره چون مسلما چیز قوی تر به عنوان تخلفات مسابقه و دوپینگ محسوب می شد.
مسابقه شروع شده بود . استادیوم بزرگ شهر رو برای برگزاری مسابقات مدارس انتخاب کرده بودن. همه ی صندلی ها پر از دختر هایی با بنر های رنگ و وارنگ برای تشویق پسر مورد علاقشون بود.
حاضرم قسم بخورم روی هفتاد درصد بنر ها اسم جونگمین نوشته شده بود.
صداهای تو استادیوم اونقدر زیاد بود که میتونست مغزمو منفجر کنه. یک لحظه با جونگمین که بخاطر اون لباس ورزشی آستین حلقه بازو های عضلانیش مشخص شده بود چشم تو چشم شدم.
درد شدید رو توی چشماش خوندم و حالم از تموم دخترایی که با اون صدای حال بهم زنشون جیغ می کشیدن بهم خورد.
همون طور که انتظار می رفت نیمه ی اول رو باختیم. هم تیمی هاش اصرار کردن که جاش رو به تمین بده ولی خب جونگمین همچین آدمی نبود! اونقدری مغرور بود که حتی اگر در حال مرگ هم باشه جایگاه کاپیتانیش رو به کسی نده.
با سرسختی بازی رو ادامه داد.
تیم مدرسه با شکست بدی مواجه شد. ولی این اتفاق عجیبی نبود. اتفاق عجیب این بود که بعد از شکست ،کاپیتان، به خودش اجازه داد که طبق خواسته بدنش بیهوش بشه و جلوی بیشتر از هزار چشم روی زمین بیوفته.
با ترس از روی صندلی ها پریدم و خودمو به زمین بازی رسوندم. دو تا از هم تیمی هاش بلندش کردن و با کمک مربی تیم سریع به طرف رختکن رفتند. اونجا دیگه حق ورود نداشتم. شاید یک ساعت گذشت. همه ی تماشاچی ها رفته بودن و بقیه بازیکن ها هم بعد از تعویض لباس طبق قرارشون برای مشروب خوردن می رفتن. عجیب بود ولی همچنان مربی و اون توی رختکن مونده بودن. آروم درو باز کردم و به داخل سرک کشیدم.
جونگمین روی صندلی ها دراز کشیده بود و مربی داشت باهاش پچ پچ می کرد.
همه ی توجهم رو به حرفش دادم.
-میدونم پسرم! من میدونم این اتفاق فقط بخاطر مسمومیتت بود نمی خواد ازم عذر خواهی کنی! تو هنوزم بهترین بازیکن منی ولی لطفا به حرفم گوش بده.
جونگمین از روی صندلی ها بلند شد.
-مربی! فقط یکبار دیگه بهم فرصت بدین قسم می خورم....
مربی سرشو به علامت نه تکون داد.
-نمی تونم بذارم یکبار دیگه تیم شکست بخوره. ببخشید نمیذارم توی مسابقه ی مهم فردا حضور داشته باشی!
برای اولین بار اشک جونگمین رو دیدم. روی زمین زانو زد.
-خواهش میکنم. لطفا! قسم می خورم...نمیذارم تیم شکست ...
ولی مربی بی توجه به التماسش به سمت میزش خم شد و کلید رو برداشت.
-فردا تمین کاپیتانه.
و بعد از این خبر به طرف در اومد. سریع خودمو روی صندلی کنار در انداختم. مربی هم بی توجه به من از راهرو خارج شد.آروم وارد رختکن شدم. هنوزم با بی حالی روی زمین زانو زده بود. با دیدن کفشای من جلوش زود اشکاشو پاک کرد و بلند شد. بالاخره تونستم حرف بزنم.
-حالت بهتره؟
دستشو یکبار دیه رو صورتش کشید و موهای قهوه ای و لختش که حالا خیس بود رو بالا زد.
-چرا هنوز اینجایی؟
به چشماش خیره شدم.
-منتظر تو بودم.
عصبی بود اینو از رفتاراش می دیدم. دستشو زیر تیشرتش برد و با یه حرکت درش آورد.
-من نگفتم منتظر بشی! برو تهیونگ. فعلا حوصلتو ندارم.
نمی تونست آستین پیراهنش رو پیدا کنه . نفس عمیقی کشیدم و آستین پیراهنشو درست کردم و دستشو به داخلش سر دادم.با عصبانیت پسم زد.
-گفتم گمشو!
روی صندلی کنار کمدش نشستم.
-شنیدم چی شده. اینقدر بچه نباش جونگمین! یک بار کاپیتان یک نفر دیگه باشه واقعا اتفاقی نمی افته!
با عصبانیت یقمو گرفت و منو از روی صندلی بلند کرد.
-میوفته میوفته! اتفاق بدی میوفته . کاپیتان جدید می میره!
بهت زده به چشمای عصبیش خیره شدم.
-میمیره! من میکشمش!
و بعدم منو روی صندلی پرت کرد و مشغول دراوردن شلوارک ورزشیش شد.
-من این درجه رو ساده پیدا نکردم که از دستش بدم! یک همچین اتفاقی، یک سابقه بد میشه تو پروندم. اون موقع دیگه نمی تونم برم تیمای دسته اول و مهم.
شلوار جینشو بالا می کشید و در همون حالت بهم خیره شد.
-تو نمیتونی درک کنی تا الان چه کار هایی برای کاپیتان بودن کردم. چه حرفایی شنیدم. چقدر تحقیر شدم.
دوباره اثر اشک تو چشماش پیدا شده بود. بلند شدم و دستمو رو شونش گذاشتم.
-تو همیشه کاپیتان میمونی! هیچکس نمیتونه مثل تو توی این تیم لعنتی بازی کنه. همه ی موفقیتاشون رو مدیون تو اند.
کمربندش رو بست و به طرف کمدش برگشت. ازش می ترسیدم اون لعنتی می تونست برای کاپیتان موندنش همه کار بکنه!
-بهش به چشم یک استراحت نگاه کن.
عصبانیت دوباره به چشماش برگشته بود. ژاکت چرمی مشکی رو برداشت و با سرعت به سمت در رفت. پشت سرش دویدم از راهرو خارج شدم.
-میخوای چیکار کنی؟
زمزمه کرد :
-برو خونه!
و بعد سوار موتور شد. سریع پشتش نشستم.می دونستم رفتن باهاش دوباره مثل دیشب برام دردسر میشه و باز بابام دعوام میکنه ولی نمی تونستم تنهاش بذارم.
-هر غلطی میخوای بکن ولی منم باهات میام.
+++++++
-حال-
جلوی در مدرسه ایستاده بودیم. دانش آموزا در حال خروج از مدرسه بودن. بعضیاشون نگاه های عجیبی به جانگ کوک می انداختن. مدرسه ی واقعا مدرن و شیکی بود. بچه هایی که ازش خارج می شدن هم اکثرا ظاهر سطح بالایی داشتن. نگاه مشکوکی به جانگ کوک انداختم. ابروشو بالا انداخت.
-چیه؟
به مدرسه اشاره کردم و گفتم:
-به قیافت نمیخوره قبلا اینجا درس خونده باشی!
بی حس دوباره به سمت در مدرسه چرخید. زمزمه ی زیر لبش رو شنیدم.
-قبلا خیلی با الان فرق می کرد!
ده دقیقه گذشته بود و جانگ کوک هنوز منتظر بود . به شونش زدم.
-میرم یه چیزی برای خوردن بخرم.
سری تکون داد و دوباره به در مدرسه خیره شد. لبامو داخل دهنم فرو کردم و صداش کردم:
-تو چیزی نمی خوای؟
چشماشو به چشمام دوخت و لبشو کج کرد. بعد از کمی مکث سرشو به علامت نه تکون داد.
سوپر مارکت نسبتا بزرگی توی کوچه ی روبه رو مدرسه بود که وقتی داشتیم می اومدیم دیده بودمش.
با بطری های آب و سوجو و بسته های کیمباب و برنج سرد از مارکت بیرون اومدم. از دور جانگ کوک که به میله های کنار خیابون تکیه داده بود و همچنان منتظر فردی به نام" جیمین" بود رو می دیدم. خستگی عمیقی که داشت از این فاصله هم احساس می شد. خستگی ای که باعث می شد منم خسته شم.
با صدای ناله و دادی که از داخل کوچه ی فرعی کنار مارکت می اومد به خودم اومدم. به داخل کوچه سرک کشیدم.
صحنه ی آشنا و کلیشه ای که توی زندگیم به اندازه ی موهای سرم تجربش کرده بودم! چند تا پسر نسبتا بزرگ تر و لات تر در حال زور گیری و اذیت یک پسر احمق و بی مصرف بودن.
پلاستیکم رو روی زمین گذاشتم و داخل کوچه شدم.
اینجا که هیدن پارت نبود! هرچند کسایی که مثل من از جلوی کوچه میگذشتن مثل بودن تو هیدن پارت رفتار می کردن.
-فکر نمی کنین برای اینکارا بزرگ شدین؟
پسر مو بلوند از روی پسر کوچیک بلند شد. چرا اینقدر آشنا بود. اونم نگاه پر از تردیدی بهم انداخت. دوستش طعنه زد.
-آجوشی راهتو بکش و برو خونتون!
دیگه اگر از پس چند تا بچه دبیرستانی بر نمی اومدم باید می رفتم بمیرم. به طرفش قدم برداشتم که با صدای جانگ کوک از پشتم، ایستادم.
-هیونگ شیک! گورتو گم کن.
پسر کوچیک با دیدن جانگ کوک سریع از جاش بلند شد. پسری که به نظر میومد اسمش هیون شیکه داد زد:
-اوه! جانگ کوک حرومزاده! بالاخره پیدات شد. بزدل حال بهم زن! کدوم گوری بودی آشغال؟ میدونی بخاطر تو عوضی چقدر پیش رییسم تحقیر شدم؟
داشت یادم می اومد. این پسر اون روز بود که با جانگ کوک تو خونه یونگجه بود!
جانگ کوک بی توجه به حرف هیونگ شیک با همون نگاه سنگیش زمزمه کرد:
-همین الان شیوون رو با خودت بر دار و گورتو گم کن وگرنه خودت که دیدی این پسر چجوری دمار از روزگار رییست در آورد. یک کاری نکن همون بلا سر خودت و دوستت بیاد.
ته دلم گرم شد! الان از زور من تعریف کرده بود نه؟ آه جانگ کوک شی مبالغه نکن...
هیونگ شیک اخمی کرد و با تردید نگاهی بهم انداخت. چند نفر دیگه هم جمع شده بودن و از دور بهمون نگاه می کردن. لگد دیگه ای به پسر کوچیک زد که باعث شد دوباره روی زمین بیوفته.
-این دفعه چون حوصله ی دعوا ندارم از خیرتون میگذرم ولی دفعه ی بعد بهتره ازم فرار کنین!
پوزخندم رو نادیده گرفت و با دوستش شیوون از کوچه خارج شد.
پسر کوچیک با درد بلند شد و به طرف جانگ کوک دوید و درکمال تعجب بغلش کرد.
بهت زده بهش نگاه کردم. جانگ کوک اخمی کرد و اونو از خودش جدا کرد.
-جیمین چند بار بهت بگم از یک متریم نزدیک تر نشو!
چی؟ این جیمین بود؟
با ذوق به جانگ کوک چشم دوخت. اونقدر از دیدنش خوشحال بود که تا چند ثانیه نتونست حرف بزنه. اون دیگه کی بود؟ مگه جانگ کوک پیتزا و همبرگر بود که اینجوری بهش نگاه می کرد؟
-جانگ کوک...تو برای دیدن من اومدی نه؟ دلم برات تنگ شده بود.
دوباره خودشو تو بغل جانگ کوک انداخت. کوک نفسشو با حرص بیرون داد و جیمین رو دوباره از خودش دور کرد.
-چرا اینقدر زخمی شدی؟ پوستتم زرد شده. چیزیت شده؟ غذا می خوری؟
بعد نگاه عصبی ای به من انداخت و آروم زمزمه کرد:
-این زدتت؟
بی حوصله اخم کردم و به طرف پلاستیکم رفتم و برش داشتم. انگار نه انگار اول من بودم که اومدم نجاتش بدم.
-جیمین!
جانگ کوک داد نسبتا بلندی زد که بالاخره ساکت شد.
-من ازت یک چیزی می خوام.
جیمین با چشمای درشتش به جانگ کوک خیره شد.
-چی؟ چیزی لازم داری؟ هر چی میخوای بهم بگو!
یک لحظه به جانگ کوک حسودیم شد. هرچند فقط یک لحظه طول کشید چون به نظرم حامی ای به این کوچیکی فقط دردسره!
جانگ کوک بی حوصله دوباره با دست حد و مرزشو مشخص کرد.
-من از توی آزمایشگاه یک چیزایی لازم دارم؛ یک سری وسیله. باید بهم کمک کنی که به اونجا دسترسی پیدا کنم.
جیمین چند لحظه با لبخند یه جانگ کوک خیره موند و یکدفعه داد زد:
-چی؟ نکنه میخوای از مدرسه خودت دزدی کنی؟ این پسره داره مجبورت می کنه نه؟
ترسیده به جیمین خیره شدم. ولی جانگ کوک انگار به این رفتار های ضد و نقیض جیمین عادت داشت. دستشو رو شونه های جیمین گذاشت. معلوم بود میخواد خرش کنه.
جیمین زمزمه کرد:
-من باید چیکار کنم؟
بهت زده بهش خیره شدم. اینقدر زود جواب داد؟ جیمین واقعا با جانگ کوک مثل یک بت رفتار می کرد!
جانگ کوک که به خواستش رسیده بود شونه هاش رو رها کرد.
-تا فردا بهترین زمان ها برای دسترسی به آزمایشگاه مدرسه رو برام در بیار. خلوت ترین ساعت ها! میتونی اینکارو برام کنی دیگه؟
آب دهنشو قورت داد ولی بعد لبخند کوتاهی زد و سرشو تکون داد.
-فردا میام دنبال لیستت.
جیمین باز سر تکون داد ولی بعدش سریع حرکت سرشو به علامت نه تغییر داد.
-فردا نمیشه! اینجا نیا!
مشکوک بهش نگاه کردم. ولی آروم سرشو نزدیک جانگ کوک کرد و تو گوشش چیزی رو زمزمه کرد.
جانگ کوک سر تکون داد و به فکر رفت.
-خب فردا شب میتونی بیای جایی که من میگم؟
بعد به من اشاره کرد.
-آدرس خونه ی شوگا رو برای جیمین بفرست.
مردد باشه ای گفتم و گوشی جیمین رو از دستش گرفتم.
تو ایستگاه اتوبوس نشستیم و منتظر اتوبوس شدیم. روز طولانی ای بود. خورشید غروب کرده بود.
-دوست صمیمیت بود؟
شونه بالا انداخت.
-دوست معمولی؟
به طرفم برگشت و تو چشمام خیره شد.
-چرا امروز اینقدر سوال میپرسی؟
ایندفعه من شونه هامو بالا انداختم.
-خیلی با علاقه بهت نگاه می کرد!
برام عجیب بود کیه که میتونه آدم بدبختی مثل جانگ کوک رو دوست داشته باشه؟
چشماشو بست و سرشو به شیشه ی کنار صندلی ایستگاه تکیه داد.
زمزمش رو شنیدم:
-احمقه!
منتظر بهش نگاه کردم. نفسشو با حرص بیرون داد.
-هر کی از آدم بدبختی مثل من خوشش بیاد احمقه!
پوزخند زدم. دقیقا همون فکری که من می کردم رو می کرد.کی میتونست از آدمای بیچاره هیچی نداری مثل ما خوشش بیاد؟
خمیازه بلندی کشیدم. دلم خیلی خواب می خواست. زمزمه کردم:
-خسته شدم.
و بی توجه به چشم غرش روی صندلی های ایستگاه دراز کشیدم و سرم رو روی پاش گذاشتم. اخمی کرد و محکم پاش رو تکون داد. سریع پاهاشو با دست نگه داشتم.
-تا وقتی که اتوبوس میاد تکون نخور! یک چهارم بدهکاریات رو کم می کنم.
در سکوت نسبتا طولانی به من خیره شد.انگار که داشت فکر می کرد. بعد از چند ثانیه محکم پاشو حرکت داد و بلند شد و به ایستگاه تکیه داد.
-اینقدر عوضی نباش!
اخم کردم. چون دو دقیقه خواستم بخوابم عوضی شدم؟
دستمو زیر سرم قرار دادم و چشمامو بستم. بعد از چند لحظه کنارم نشست و با دست به سرم ضربه ی آرومی زد.
-نصفش رو کم کن!
پوزخند زدم. کدوم بدهکاری احمق؟!
در سکوت سرم رو بلند کردم و روی پاش گذاشتم. پلک های اون هم داشت روی هم می افتاد. دوباره سرش رو به شیشه ی کنار ایستگاه تکیه داد و چشماش کاملا بسته شد. بی توجه به قار و قور شکمم و پلاستیک غذایی که درست در نیم متریم قرار داشت چشمامو بستم. آرامش رو بیشتر از غذا نیاز داشتم.
صدای بوق و ویراژ ماشین ها مثل لالایی بود.
اون اتوبوس تا صبح نیومد! شاید هم خوابمون برد و ندیدیمش...
یک چیز متفاوتی درمورد تو هست
نمیدونم چیه اما عالیه...
-Annihall (1997)
YOU ARE READING
BARCODE [VKOOK/YOONMIN]
Fanfiction๛ ғᴀɴ ғɪᴄ 「 Bᴀʀᴄᴏᴅᴇ 」 • بارکد ~ Complete • کاپلی° ویکوک - یونمین • ژانر : عاشقانه | روزمره | نقد اجتماعی | انگست ❥•↿#Sevil 💜 #بارکد -•ᴛᴇᴀѕᴇʀ~ یک نفر پشت میله های زندان/ پدری که مرده بود. یک نفر زیر دود و سیگار / خواهری که رفته بود. مرگ هم به سراغ...