"جانگ کوک"
با صدای عطسه ی بلندی از خواب پریدم. چشمامو آروم باز کردم. چند ثانیه طول کشید تا موقعیتم رو درک کنم. به میله های زمخت تکیه داده و تمام دیشب رو روی یک پل عابر پیاده وسط خرابه ها خوابیده بودم. تهیونگ سرشو نصفه نیمه روی پاهام گذاشته بود. یکم پامو تکون دادم تا بیدار شه ولی حرکتی نکرد و همچنان به کشیدن نفس های عمیق ادامه داد.
کلافه سعی کردم چند دقیقه دیگه خودم رو با دید زدن اطراف سرگرم کنم.
یادآوری دیشب عذاب آور بود.
از کی اینقدر آویزون بقیه شدم؟از خودم خجالت می کشیدم. دیشب مثل عوضیا برگشتم پیشش و ازش کمک خواستم. اون من بودم؟
به صورت غرق در آرامش تهیونگ نگاه کردم.
اون کی بود؟ چرا اینقدر احمقانه بهم کمک می کرد؟ بعدا باید پول این مهربونی هارو هم بزارم روی بقیه طلباش؟
صدای زنگ گوشیش ، تهیونگ رو از خواب و منو از فکر و خیال بیرون کشید.گیج و منگ بهم نگاه کرد و آروم بلند شد. به جیب شلوارش اشاره کردم. ابرویی بالا انداخت و بالاخره جواب داد.
-بله هیونگ؟
-من؟ نه مگه بچم؟
-آره پیش منه.
-باشه باشه باهم میایم.
گوشی رو قطع کرد و دستشو به صورتش کشید.
-ساعت چنده؟
شونه ای بالا انداختم و از جا بلند شدم. پام کاملا خواب رفته بود. آروم ورزشش دادم و مثل طلبکارا به تهیونگ نگاه کردم ولی اون هنوزم گیج بود و چیزی نمی فهمید. بلند شد و دور خودش چرخید. در حلب رو بست و دفترچه و خودکار مسخرشو سرجاش گذاشت.
-دیشب گفتی آدرس رییس ساموئل رو پیدا کردی.
سرمو به معنای آره تکون دادم.
-از کجا؟
لبم رو داخل دهنم فرو بردم.
-لالاری دیگه...
اخم کرد.
-دوباره رفتی پیش لالاری؟
پشت سرمو خاروندم.
- یک سری زدم.
خنده عصبی ای کرد.
-مگه دختر خالته که یک سری بهش میزنی؟
قبل از این که مجبور شم جواب دیگه ای پیدا کنم اشاره کرد که از پله های پل پایین برم.
-فقط سریع باش. ظهر باید بریم کلاب کریستین.
هیچ ایده ای نداشتم که کجاست. از پل پایین اومدم و به دور و بر نگاه کردم. واقعا اینجا چه جهنم دره ای بود؟
تهیونگ به نگاه کنجکاوم اهمیتی نداد و با بیزاری زمزمه کرد:
-آدرس؟
لحظه ای برای اینکه واقعا قراره باهم بریم اون جا خوشحال شدم.آروم شقیقمو فشار دادم.
-خب ... میدونی اسمش شبیه ...
با تعجب نگاهم کرد.
-نمی دونی کجاست؟
برای اینکه بهم مجال فکر کردن نداده بود اخم کردم.
-جایی که ماشینا مسابقه میدن اسمش چیه؟
ابرویی بالا انداخت:
-کارتینگ؟
دقیقا همین بود.
-آره کارتینگ. اسم کارتینگ.. یه..
واقعا یادم نمی اومد.سعی کردم حق به جانب تر رفتار کنم.
-مگه این شهر کوفتی چند تا کارتینگ داره؟
دستاشو توی جیب شلوارش فرو برد و پوزخندی بهم زد.
-راه بیوفت احمق!
لبمو کج کردم و پشت سرش راه افتادم.
*****
خلوت و خوفناک ! دو صفت بارز این مکان جن زده! تابلو گاراژ کنار میدون مسابقه زیر لایه چند سانتی متری خاک پوشیده شده بود. تونستم اسم گاراژ رو بخونم.
-کاراکارا
تهیونگ نگاهی بهم انداخت و سر جاش ایستاد.
-اسم یه مدل شاهین لاشخوره... شبیه کرکس!
چه انتخاب خوبی! کاملا حس و حال اینجا رو تفهمیم می کرد. مشت آرومی به در گاراژ زدم.
ترس مثل گربه ای وحشی به دلم چنگ زد. بعد از چند لحظه پسر بچه ی ده دوازده ساله ای از در گاراژ بیرون اومد. بدون حرفی منتظر نگاهمون کرد. لبامو تو دهنم فرو بردم و ترجیح دادم تهیونگ سر صحبت رو باز کنه. تهیونگ که منتظر به من خیره شده بود کلافه کنارم زد.
-می خوام رییسو ببینم.
بهمون نگاه مشکوکی انداخت، ولی از جلوی در کنار رفت. تهیونگ اول رفت و من پشت سرش داخل شدم.
کاملا شبیه یک گاراژ معمولی برای تعمیر ماشین بود. بعد از چند ثانیه صدای پسر اومد.
-گفتم اینجایین. برین داخل.
و به در اتاق که کنار قفسه های روغن و ابزارها بود اشاره کرد.
راه افتادم که تهیونگ مچمو چسبید. به چشماش نگاه کردم. سرشو به علامت نه تکون داد. سعی داشت که منو از تصمیمم پشیمون کنه و البته که لعنتی کارشو خوب بلد بود؛ ولی با صدای زمخت رییس که از داخل اتاق اومد دیگه راه برگشتی نموند.
دو نفری وارد اتاق شدیم. از دیدن وضعیتش چشمام گرد شد و سریع نگاهمو به زمین دوختم. روی تخت دونفره افتاده بود و با دوتا دختر جوان کنارش مشغول بود!
با دیدن من تعجب کرد و لبخند چندش آوری زد.
-اوه! تو؟ از ساموئل شنیدم زنده موندی. منتظرت بودم.
ما هنوز جلو در ایستاده بودیم و همچنان سرم پایین بود. اون مرد ... اون مرد چجوری می تونست اینقدر بی پروا باشه!
رییس سریع دوتا دخترو از رو تخت به پایین هل داد.
-زود تر گمشین! من اینجا یک کار جذاب تر دارم!
هر دو دختر با حالت دردناکی راه می رفتن. از کنار در یکم دور تر شدم تا رد بشن. لحظه ی آخر یکی از دخترا پاش به لباس تو دستش گیر کرد و داشت می افتاد که سریع بازوهاشو گرفتم و کمکش کردم از اون اتاق لعنتی خارج شه.
رییس پوزخندی بهم زد و سرشو تکون داد.
-خب ! چرا اینجایی؟
به تهیونگ نگاهی کردم ولی اون بهم نگاه نمی کرد.
-من..فقط یک سرنگ دیگه می خوام.
نگاه تمسخر آمیزی بهم انداخت.
-و چرا باید بهت بدم؟
دوباره لبامو تو دهنم فرو بردم و مشغول گاز گرفتنشون شدم.
-میدونی ال اس دی و هرویین چه ترکیب گرون قیمتین؟
دستای تهیونگ مشت شدن ولی هیچ کلمه ای از زبونش خارج نشد و همچنان به چشمای رییس زل زده بود.
پوزخندی بهم زد و گفت:
-باشه! اینجوری بهم نگاه نکن ...دلم برات سوخت! معامله دوست داری؟
آب دهنمو به زور قورت دادم پرسیدم:
-چه معامله ای؟
-این پسره همونی نیست که اون شب باهات بود؟ برادرته؟
وقتی جوابی ندادم ادامه داد:
-بیخیال! در هرصورت برای گرفتن یک سرنگ دیگه دو راه داری.
منتظر به دهنش خیره شدم. یک لحظه حس کردم تهیونگ هم با همون اشتیاق و کنجکاوی منتظره.
-اولیش همونیه که تو سوپر مارکت بهت گفتم. یادته که؟ "بنده ی خوشگل!"
تصاویر کمرنگی یادم بود. واقعا منظورشو نمی فهمیدم.
-حرومزاده!
زمزمه ی تهیونگ منو از فکر درآورد.
مرد نیشخندی زد و گفت:
-اوه! فکر نکنم حق بی احترامی داشته باشی.
به تهیونگ چشم غره ای رفتم و به طرف رییس برگشتم.
-و راه دوم؟
-ساموئلو گرفتن!راستش یک ماموریت مهم داشت. چطوره به تو بسپرمش؟
ماموریت؟ چه ماموریتی؟ چرا من؟
دوباره همون نیشخند رو زد و زمزمه کرد.
-البته من ترجیح میدم ماموریتتو توی تختم انجام بدی!
تنم یخ زد.
-چطوره داداشتم بیاد؟
تهیونگ که دیگه صبرش تموم شده بود با عصبانیت به طرف تخت راه افتاد. یقشو گرفت.و بلند داد زد:
-آشغال عوضی! مرتیکه ی پست فطرت!
پسر بچه و یک مرد هیکلی خودشونو تو اتاق انداختن. سریع تهیونگ رو عقب کشیدم و تو صورتش داد زدم:
- ولش کن روانی!
بهت زده بهم نگاه کرد .دستاش روی یقه رییس شل شد.نگاهم رو از چشمای ناباورش گرفتم و به رییس خیره شدم. مرد هیکل تهیونگ رو از رییس جدا کرد و بعد از یک مشت روی زمین انداخت و با لگد به کمرش کوبید.
رییس بی توجه به کتک کاری ای که تو کمتر از دو متریش اتفاق می افتاد رو کرد به من
-تصمیمتو گرفتی؟
دندونام رو بهم فشار دادم و سعی کردم به ناله های وی توجه نکنم.
-ماموریتو انجام میدم.
و بعد چشمامو به تهیونگ که چشماشو از درد بهم فشار می داد و خودشو رو زمین می کشید دوختم.
لحظه ای توی دنیای سیاه افکارم غرق شدم.
دوباره داشتم طبق عادت زمزمه می کردم "من خوبم.من خوبم.من خوبم"
دوباره همون ترس لعنتی وجودمو در برگرفته بود . همون ترس احمقانه ای که باعث می شد فکر کنم اگه لحظه ای این جمله ی کوتاه رو نگم زیر بار تموم دلایل خوب نبودنم له میشم.
ببخشید تهیونگ...
رییس ربدوشامبرشو از دست پسربچه گرفت و از تخت پایین اومد. بی توجه به تهیونگ منو به خارج از اتاق هدایت کرد.
-ماموریت نسبتا آسونیه! تو از پسش برمیای.
وقتی به چشمای مرددم نگاه کرد لبخند عصبی ای زد.
-باید بر بیای. وگرنه مجبور میشم با توهم همون کاراییو بکنم که با بقیه خیانتکارا و دست و پا چلفتی ها کردم.
گوشیشو جلوم گرفت و یک فیلم رو پخش کرد.
فیلم یک مرد رو نشون می داد که درحال زجه زدن بود. صدای رییس از تو فیلم میومد.
-سگام خیلی گرسنن! نمی خوام منتظر بمونن.
در یک اتاق باز شد. مثل انباری بود. مرد رو به داخل پرت کردن و درو بستن. ادامه ی فیلم فقط از روی در بسته گرفته شده بود صدا های داد و فریادای مرد که خودشو به در می کوبید و کمک می خواست پخش می شد.
اون فیلم به طرز وحشتناکی واقعی بود. بغض بدی تو گلوم جا گرفت. بغضی که هم نشونه ی غلط کردم بود ،هم دلسوزی برای اون مرد مرده!
لپمو کشید.
-البته که تو همچین سرنوشتی نداری. نمیزارم پسر خوش چهره ای مثل تو گیر اون سگای وحشی خوی بیفته! فقط خودتم باید تلاش کنی.
سرمو به معنای باشه تکون دادم. فقط می خواستم از این گاراژ کوفتی بیرون برم. به داخل اتاق سرک کشیدم. هنوز بی هوش بود. حالم از خودم بهم می خورد ولی می خواستم به هوش بیاد و منو از این جا ببره!
-فردا شب میای اینجا! یک کیف بهت میدم. کافیه ببریش کلاب کریستین و آبش کنی. همین!
ابروهامو بهم نزدیک کردم. کریستین؟ همونی که قرار بود با تهیونگ بریم؟
-آبش کنم؟
خنده ی بلندی کرد و دستشو پشت گردنم فشار داد.
-یکم کوکایینه! کافیه ببریش اونجا. مگس خودش شیرینی رو پیدا می کنه.
حرفاشو نمی فهمیدم. فقط عین احمقا سر تکون دادم و نامحسوس به داخل اتاق نگاه کردم.
-فرداشب ساعت نه! الانم زودتر برو اون تن لشو برش دار. قبل از این که هوس به خورد سگ دادنش به سرم بزنه!
سرمو چند بار تکون دادم و به سمت تهیونگ رفتم. بازوشو گرفتم و بلندش کردم. به هوش نبود و این کارمو سخت تر می کرد. دستشو دور گردنم انداختم و با تمام قدرت طرف در خروجی اون گاراژ لعنتی قدم برداشتم.
-وایسا!
نگران ایستادم. با دیدن سرنگ تو دستاش چشمام برق زد.
-برای دوباره داشتن این باید فردا شب اینجا باشی !فهمیدی؟
مطیع زمزمه کردم:
-بله
و بالاخره در بسته شد.
*****
کنار جاده ایستادم و تهیونگ رو روی زمین انداختم. شونه و کتفم درد می کرد. کلافه کنارش نشستم.
-تهیونگ! بلند شو.
عکس العملی نشون نداد.
عصبی با دستام به صورتش ضربه زدم. برای به هوش اومدن مقاومت می کرد.
-عوضی بلند شو میگم!
فریاد بلندی از ته دل زدم و به جاده ی خالی از ماشین نگاه پر از نفرتی انداختم. توی اون جاده ی بی آب و علف کنار کارتینگ پرنده هم پر نمی زد! صدای زمزمه ی تهیونگ رو خیلی راحت شنیدم:
-من عوضیم یا تو؟
لبخند تلخی زدم ولی به طرفش برنگشتم.
-می دونی که یه آشغال به تمام معنایی؟
سرمو با تمسخر به معمای آره تکون دادم ولی بازم برنگشتم.
شونمو برگردوند.
-تو چه مرگته پسر؟ چیزی توی این کره خاکی هست که براش ارزش قائل شی؟
شونمو از دستش آزاد کردم و بلند شدم.
-بریم! دیر شد.
وی نگاه گنگی بهم کرد.
-نمیشناسمت. درکت نمی کنم.
لبمو کج کردم.
-نمی خوای بلند...
-تا کی می خوای این دنیای "کاملا برای خودت" رو بسازی؟ چرا کسیو به این دنیای کوفتیت راه نمیدی؟
خندم گرفت و قلبم مچاله شد.
-اون مرده به مغزت ضربه زده؟
دستمو به طرفش دراز کردم تا از رو زمین بلند شه ولی دستم رو پس زد و خودش بلند شد.
-بد بودن احساس خوبی داره! مگه نه؟
اخمی کردم و دستمو تو جیب شلوارم فرو کردم. بد بودن رو خودش و امثال خودش به من یاد داده بودن!
-چرا از خودت نمی پرسی؟
بازم همون نگاه نامفهموم توی چشمام زل زده بود. اینقدر ادای آدم های خوب رو درآورده بود که دیگه داشت باورش می شد آدم خوبیه! دستمو به بازوش زدم.
-راه بیفت.
عقب کشید. احساس بدی تموم وجودمو پر کرد. دستمو به بینیم کشیدم و شونه ای بالا انداختم. چند قدم در سکوت راه رفتیم که با زمزمه ی تهیونگ بالاخره جو سنگینمون شکست.
-چرا نمی زاری کسی بهت اعتماد کنه؟
ابروم رو بالا انداختم. نمی خواست این بحث مزخرف رو تموم کنه؟
-تو مغزت چیه لعنتی؟
خدای من اون واقعا داشت عذاب می کشید. چرا زندگی هرکسی که باهام ارتباط برقرار می کرد عذاب آور می شد؟
نفس عمیقی کشیدم. تصمیم گرفتم بعد از مدت ها چند کلمه بیشتر حرف بزنم.
-تهیونگ! من خیلیم آدم عجیبی نیستم. من فقط می خوام از همه دور باشم چون آدما واسه من دو بعدین! این یک اعتقاده که از بچگی داشتم و هنوز که هنوزه بهش ایمان دارم.
سرعت راه رفتنمون خود به خود کمتر شده بود. کاملا جدی به صورتم خیره شده بود.
-تو برای من بیشتر از یک طول و عرض نیستی و یجورایی بزرگترین ترس زندگی من اینه که تو و بقیه منو جوری ببینین که من میبینمتون.
نگاهش پر از نفهمیدن بود.
-برای همین ترجیح میدم به آدما نزدیک نشم.
بعد از چند ثانیه که بهم خیره مونده بود زمزمه کرد:
-ازت می ترسم.
پوزخندی زدم.
-از آدمی که بقیه رو فقط یک طول و عرض می دونه می ترسم.
پوزخندم از بین رفت.
کی همه چی اینقدر پیچیده شد؟
تا آخر راه هیچ کدوم نتونستیم جو سنگین رو دوباره از بین ببریم و به سکوت راضی شدیم.
*****
اتوبوس بیشتر از ده ایستگاه رو رد کرده بود و وی همچنان خیال پیاده شدن نداشت. کلاب کریستین؛ همونجایی که رییس می خواست اون کیف رو براش "آب کنم!"
اونجا دیگه کجا بود؟
-گشنمه!
نگاه خستشو از روی پنجره برداشت و به من داد.
-رسیدیم کلاب یک چیزی می خوریم.
نفسمو با حرص بیرون دادم. می خواست هر دفعه که بحث می کنیم مثل دخترا قهر کنه و حرف نزنه؟
ایستگاه بعد پیاده شد. دنبالش راه افتادم. بالا شهر بودیم. خیابونا با فاصله ی چند تا ایستگاه اونقدر تغییر کرده بودن که آدم فکر می کرد وارد کشور دیگه ای شده!ساختمون های بلند و شیک! بیلبورد هایی که توی روز می درخشیدن. آدم های خوش پوش!
جلوی کلاب ایستادیم.
پوزخندی زدم و به طرفش برگشتم.
- اینجا نوشته گلدن ویسکی!
خنده ی کوتاهی کرد. با تعجب بهش نگاه کردم.
-فکر نمی کردم یک روز حرفم به خودم برگرده!
از حرفش چیزی نفهمیدم .بی خیال به داخل کلاب سرک کشیدم. شکل و شمایل مدرن و شیکی داشت.
وارد شدیم.
ظاهرا کلاب شیک و خلوتی بود. داشتم تو همون سالن ورودی دنبال شوگا می گشتم که تهیونگ بازومو کشید و به طرف آسانسور کشوند. بی حرف به کاراش نگاه می کردم. دکمه آخرین طبقه رو فشرد و به دیوار تکیه داد.
حرف نزدنش روی اعصابم بود.
بالاخره در باز شد. با دیدن سالن رو به روم لبام از هم باز شدن. این سالن واقعا اشرافی و لوکس بود!
اونقدر شیک که یک لحظه به این فکر کردم:
من اینجا چه غلطی می کنم!
-مثل ندیده ها رفتار نکن. کسی نمی دونه ما از ناحیه جنوبی اومدیم.
سرمو با همون دهن باز تکون دادم و خودمو مشغول دیدن لوستر های سفید و بلند کردم. با صدای شوگا دو نفری برگشتیم.
مایا جین و شوگا و یک پسر ناشناس دور یک میز گرد نشسته بودن. تو تموم سالن فقط ما بودیم.
مردد پشت تهیونگ راه افتادم و کنار شوگا نشستم.
-فکر نمی کردم جانگی هم بیاد اینجا!
اخمی کردم. دخترا همشون اینقدر رو اعصاب بودن؟ نه. جیوو نبود.
شوگا قبل از هر بحثی دستشو روی میز کوبید.
-بهتره وقتمونو هدر ندیم. تهیونگ چطوره اول از تو شروع کنیم؟
وی آرنجاشو روی میز گذاشت و بهش خیره شد.
جین که از سکوتش عصبی شده بود گفت:
-انگار می خواد تصمیم بگیره رییس جمهورو بکشه یا نه! چه مرگته پسر! ما هممون تا الان به خاطر تو صبر کردیم.
تهیونگ به همه از جمله من نگاهی انداخت. گیج و منگ بهشون نگاه می کردم. درمورد چی حرف می زدن؟ اون پسر جدید و قد بلند کی بود؟
-باشه! هستم.
جین خنده ای کرد. چی رو قبول کرده بود که همه ی افراد میز به غیر از من و اون اینقدر خوشحال شده بودن!
جین دستشو گرفت.
-تصمیم درستی گرفتی. زندگی هممون تغییر می کنه.
-پولدار شدن چه شکلیه!؟
مایا جواب خودش رو داد.
-لباسای شیک و مسافرت!
جین خندید.
-دخترای خوشگل و مشروب!
وی به جین نگاه کرد و به خودش قدرت تخیل داد:
-خونه ی جدید و کامپیوتر!
پسر ناشناس سرشو به معنای تاسف تکون داد.
جین یکدفعه به خودش اومد.
-یادم رفت این پسررو بهت معرفی کنم! نامجون یکی از همکارای تازه کارم . قبول کرد که باهامون همکاری کنه.
-چی کارست؟
نامجون کلاه کپ مشکیشو بیشتر روی صورتش کشید .
-آشپز جدید مین هیوک بود. کلی منتشو کشیدم تا قبول کنه! شیشه نمی پزه طلا می پزه! فقط باید امتحان کنی تا بفهمی چی میگم.
شیشه؟ آشپز؟ همکار جین؟ مین هیوک؟ اینا می خواستن چه غلطی بکنن؟
احساس خنگی می کردم.وی نگاهی بهم انداخت و سردرگمیمو درک کرد.
-خوشبختم.
نامجون بی توجه به دستی که از طرف تهیونگ دراز شده بود سری تکون داد و بازم سکوت اختیار کرد. چرا اینقدر مبهم بود؟
-فکر کنم با کوک یک رگ مشترک داره!
تنها کسی که به جوک مسخره ی مایا خندید جین بود و خیلی سریع ساکت شد.
-باید سریع تر چیزایی که لازم داریم رو آماده کنیم.
به اسنکای کوچیک روی میز خیره شدم.
جین با صدای آروم تری صحبت کرد .
-همتون خوب گوش بدین. بهتره زودتر نقشمون رو راست و ریس کنیم!
مایا پوزخندی زد.
-فکر نمی کنی یکم جوگیر شدی؟
جین اخمی کرد و ادامه داد:
-اول اینکه یک مکان درست حسابی لازم داریم!
همه به شوگا خیره شدن. شوگا ابرویی بالا انداخت.
-همین الان بیخیال شین!
جین خندید.
-شوگا فقط اونجا امنه. خونه ی منو مایا رو که مین هیوک و افرادش میشناسن.
مگر اینکه بریم با بابای تهیونگ دوست شیم و همکاری کنیم.
تهیونگ پوزخندی زد و به شوگا خیره شد.
-بجاش اجاره خونت گردن اعضای گروه! خوبه؟
شوگا زبونشو تو دهنش چرخوند و دست به سینه به صندلی تکیه داد.
-خب فکر کنم قبول کرد! مسئله بعدی مواد اولیست.
لباشو تو دهنش فرو کرد.
-خب راستش...
همه مشکوک شده بودن. حتی نامجون هم به چشمای جین خیره مونده بود. تیکه ی کوچیکی از اسنک رو کندم ولی قبل ازینکه به دهنم برسه روی زمین افتاد. عصبی بهشون نگاه کردم.
-اولا خیلی گرونه! دوما دردسر خریدنش از دردسر خریدن مواد مخدر بیشتره!سوما کسی رو نمی شناسم که بهمون بفروشه!
با تموم شدن این جمله انگار باد همه خوابید.
-ولی براش یک فکری کردم.
مایا زمزمه کرد:
-نگو که...
جین سرشو تکون داد.
-از گاراژ مین هیوک می دزدیم. به اندازه ی ساخت سه دوره شیشه توی اون گاراژ لعنتی مواد اولیه هست! بعدش که خوب موادو آب کردیم و تجربه بدست آوردیم می تونیم خودمون مواد اولیه رو بخریم.
بعد از چند ثانیه سکوت نامجون با صدای بم و سردش زمرمه کرد:
-پس وسایل چی؟
جین از جا بلند شد .
-اونارو هم از همون گاراژ برمی داریم دیگه!
چند ثانیه به چشمای هم خیره بودن. بالاخره حرفای آخر رو به زبون آورد.
-فردا شب من و مایا میریم گاراژ و وسایل رو بر می داریم.
شوگا گفت:
-منم میام
جین سرش رو به علامت نه تکون داد:
-منو مایا اونجا کار کردیم. میدونیم چی به چیه!
شوگا دستاشو روی میز گذاشت.
-شما میرین دزدی!تو و مایا نه ماشینی دارین نه موتوری! منم میام و بیرون گاراژ منتظرتون میشم.
جین که انگار کاملا قانع شده بود سری تکون داد.
تهیونگ از جا بلند شد.
-فکر کنم بحث تموم شد. اگه بتونین فردا اولین مرحله رو درست انجام بدین می تونیم نقشه های بعدی رو بکشیم.
مایا مچشو کشید.
-تهیونگ تو امروز چته؟
زمزمه وار جواب داد:
-هیچی
و بهم نگاه گذرایی انداخت.
-من میرم.
دستشو بالا برد و از میز دور شد.
لبامو تو دهنم فرو کردم و مسیر رفتنشو با چشمام دنبال کردم. تابلوی مدرن و مشکی رنگی بالای آسانسور نصب شده بود.
"پسران خوب به بهشت می روند. پسران بد بهشت را برایت به ارمغان می آورند."
ابرویی بالا انداختم و بالاخره یک اسنک بزرگ روبرداشتم و بی توجه به بقیه با حرص مشغول خوردنش شدم.
Writer: @Stig_ma
علی رغم همه چی،
چطور می تونی از چیزی که درونته فرار کنی؟
-superNatural(2005)
YOU ARE READING
BARCODE [VKOOK/YOONMIN]
Fanfiction๛ ғᴀɴ ғɪᴄ 「 Bᴀʀᴄᴏᴅᴇ 」 • بارکد ~ Complete • کاپلی° ویکوک - یونمین • ژانر : عاشقانه | روزمره | نقد اجتماعی | انگست ❥•↿#Sevil 💜 #بارکد -•ᴛᴇᴀѕᴇʀ~ یک نفر پشت میله های زندان/ پدری که مرده بود. یک نفر زیر دود و سیگار / خواهری که رفته بود. مرگ هم به سراغ...