"جانگ کوک"
قبل از سوار شدنم روی موتور حالت تهوع داشتم و به خاطر سواری حالم بدتر شده بود.سرم درد می کرد و حس می کردم زخمای صورتم بعد از این همه وقت دوباره به سوزش افتادن. وقتی جیمین رو، رو به روی گیم نت ندیدم عصبی تر شدم.پرش پلک و عرق کردن نشونه خوبی نبود. قبلا هم این حس حال بهم زن رو تجربه کرده بودم.
داشتم با تهیونگ بحث می کردم ولی فکرم یک جای دیگه سیر می کرد. جیمین هم بهم پشت کرده بود. اگه تهیونگ هم ولم می کرد اون وقت می تونست به شوگا بگه دیگه من رو خونه راه ندن. تهیونگ سیگارم رو روی زمین انداخته بود. اون می خواست من رو ول کنه. مثل مامان مثل جیوو... مثل جیمین.
یقشو با دو دست چسبیدم. اون حق نداشت تو این موقعیت من رو ول کنه. دادی سرش کشیدم . حرکات لبش رو می دیدم ولی نمی فهمیدم چی داره میگه. می خواست بره؟ می خواست بگه از پس اینکار مسخره هم بر نیومدم؟
نگاهمو از چشمای براقش گرفتم. روی اولین چیزی که پیدا کردم نشستم. جدول خیابون بود؟ گلوم می سوخت. زبونم خشک شده بود. مگه چند وقت بود آب نخورده بودم. صدای تهیونگ اطرافم اکو می شد.
سایه چیزی رو جلوی پام دیدم . وقتی بیشتر دقت کردم کفش های زرد جیوو جلوی پام بود. گریم گرفت. نمی خواستم جیوو الان من رو ببینه. توی این وضعیت! اون من رو مسخره می کرد. بهم پوزخند می زد و می گفت باید بزرگ شم!
دل و رودم تو هم می پیچید. می خواستم هرچی خوردم و نخوردم رو بالا بیارم ولی نمی تونستم. فقط درد عجیبی که از شکمم شروع شده بود و به همه ی وجودم رخنه کرده بود رو حس می کردم. اونو می خواستم. اون سرنگ کوفتی رو می خواستم. فقط نیاز داشتم دوباره چند ثانیه اون بی حسی و اون خلا رو حس کنم. می خواستم از این درد خلاص شم. مثل بدبختا بهش خیره شدم.
-من از اون سرنگا میخوام جیوو.
چشماش نشون می دادن که نمی خواد بهم کمک کنه. دستشو محکم چسبیدم.
-استخونام داره خرد میشه...درد دارم جیوو.
هق هقم بند نمی اومد. دستمو کشید و منو بلند کرد ولی نمی خواستم بلند شم. حس می کردم بدنم خیلی سنگین تر از اینه که بتونم بلندش کنم. فقط تونستم خودم رو از دستش آزاد کنم و روی همون پیاده رو دراز بکشم.
*****
بابا اون شب خیلی مامان رو زد. اونقدری که درد تونست چشمای مامانم رو کور کنه و بیخیال من و جیوو بشه. مامان با همون کیف بزرگ پر از لباسش به طرف در خروجی خونه رفت. جیوو به طرفش دوید و دستشو گرفت. التماس می کرد تنهامون نذاره. التماس می کرد ما رو هم با خودش ببره. ولی من...
ولی من نمی خواستم اون دیگه اینجا باشه. من رفتنش رو به موندن نصفه نیمش ترجیح می دادم. اون رفت و جیوو روی زمین زانو زد؛ و به خونه ای که دیگه شبیه خونه نبود خیره شد.
فقط چهار روز طول کشید تا دوباره اون مامان جلوی خونش بایسته. کیف بزرگش دستش بود. درست مثل همون موقع که رفته بود ! من و جیوو رو بغل کرد اشک ریخت و پشت سر هم می گفت:
-"نتونستم تنهاتون بذارم."
و من توی دلم زمزمه می کردم:
-ازت متنفرم.
*****
با شنیدن صدای پچ پچ دو نفر بالای سرم از خواب بیدار شدم. قبل از اینکه چشمام رو باز کنم ، با خودم تکرار می کردم.
-من خوبم من خوبم من خوبم!
ولی وقتی چشمام رو باز کردم دوباره سر دردم شروع شد. دردناک تر. مایا نگاهم کرد و بیدار شدنم رو به تهیونگ اعلام کرد.
سریع رو تخت نیم خیز شدم و رو به تهیونگ گفتم:
-من اون ترکیب رو می خوام.
مایا مردد نگاهی بهم انداخت و از اتاق خارج شد. نگاهم رو به وی دوختم. درکمال تعجب سرش رو به علامت نه تکون داد.
-بهم قول دادی دیگه طرف اون رییس و اون سرنگ مسخره نری.
عصبانی از رو تخت بلند شدم و بی توجه به سرگیجه ام داد زدم:
-من الان هیچ اهمیتی به قول و قرار های مزخرفمون نمیدم. نمی خوای کمکم کنی؟
نگاهش رو از چشمام گرفت و روی تخت نشست.پوزخند زدم:
-باید می دونستم! ولی یادت باشه دفعه قبل که مواد می خواستی من کمکت کردم و تو الان یه عوضی نامردی!
بهت زده بهم خیره شد. من هیچوقت اینجوری با کسی صحبت نمی کردم.چون هیچوقت از کسی انتظار نداشتم! ولی تهیونگ...اون یه آدم نامرد بود.
مچم رو گرفت.
-چرا اینقدر بچه ای؟ نمیتونی یکم تحمل کنی؟
کلافه دستم رو از دستش درآوردم و سرم رو به دیوار اتاق فشار دادم.
-تهیونگ...درد داره! آره من بچم...نه نمی تونم تحملش کنم. کمکم کن.
چند ثانیه به چشمام خیره شد و از جا بلند شد.
-مایا یکم درمورد ترکیب هرویین و ال اس دی تحقیق کرده. نمیتونم کمکت کنم! باید درد بکشی تا بتونی ترکش کنی.
اصلا انتظار این حرف رو ازش نداشتم. اون تهیونگ بود؟
-مایا میگه یک هفته دیگه اگر تحمل کنی تموم میشه.
یک هفته؟ با این سردرد...با این توهم ها و خواب ها؟ نه امکان نداشت. حاضر بودم بمیرم!
شونم رو گرفت.
-تو از پسش برمیای. اگر یک هفته گذشت و تو هنوز اونو میخواستی ...
برای چی باید از پسش بر میومدم؟ واقعا برای چی؟ کافی بود یک بار دیگه اون ماده رو تزریق کنم تا این دردا تموم شه! چرا تحملش کنم؟ یکدفعه از تهیونگ دور شدم.
نکنه...نکنه اون هنوزم همون عوضی ای بود که ازم پول می خواست ؟ همونی که دوست داشت من زجر بکشم...
یک قدم نزدیکم شد و من دیگه نتونستم به چهره ی اون عوضی نگاه کنم. کاری که تموم بدنم می طلبید رو انجام دادم. محکم ترین مشتی که میتونستم بزنم رو به صورتش حواله کردم. چون انتظارش رو نداشت روی زمین افتاد. ازش متنفر بودم. سریع از کنارش گذشتم و از اتاق خارج شدم. مایا روی کاناپه نشسته بود. با دیدنم سریع بلند شد. بی توجه بهش به سمت در خروجی خونه رفتم. سریع به طرفم دوید:
-جانگ کوک تو نباید...
با عصبانیت پسش زدم ولی دست محکم تری بازوم رو چسبید و من رو دوباره تو اتاق انداخت. دوباره تهیونگ جلوم بود. ایندفعه با یک بینی خونی!
با عصبانیت داد زدم:
-چرا دست از سرم بر نمی دارین؟
تهیونگ دستشو به بینیش کشید و بی توجه بهم از اتاق خارج شد و سریع در رو بست. این دیگه چه مسخره بازی ای بود؟ دستی به موهام کشیدم و دستگیره در رو به پایین کشیدم ولی باز نشد.
قفلش کرده بود؟ خنده ی عصبی ای کردم.
-تهیونگ! تو چه مرگته؟
جوابی به فریادم نداد. عصبی پامو به در کوبیدم.اونم اگه این صدا های عجیب رو تو سرش می شنید بازم می تونست راحت بگه "تحمل کن"؟
چند ساعت گذشته بود. اول با موبایلم مشغول شدم ولی سر نیم ساعت کمر درد امونم رو برید. خودم رو به تخت فشار می دادم و دنبال مقصر می گشتم. ولی هرجوری هم حساب می کردم من اون نبودم. مگه من می خواستم اون روز به زور تو رگم مواد بریزن. مگه من می خواستم تهیونگ بجای من زخمی بشه؟ مگه من می خواستم بابا رو بکشم؟ من نخواستم مامان خیانت کنه...من نخواستم بابا ور شکست بشه!
من مقصر نیستم. ولی من دارم درد میکشم...این عدالت نیست. هیچوقت عدالت رو به چشم ندیدم. هیچوقت خدا رو به چشم ندیدم و مطمئنم هیچوقت هم خدا من رو ندیده!
چشمام می سوخت. خودم رو به کنار در رسوندم.
-کیم تهیونگ!
جوابی نیومد با صدای بلند تری اسمش رو صدا زدم. صدای پا رو که شنیدم زمزمه کردم:
-چرا اینقدر ازم متنفری؟ چرا همش میخوای من درد بکشم...من اونی نیستم که باید درد بکشه!
سکوت جوابم بود. اشکی که از چشمای دردناکم ریخت رو با دست پس زدم.
-تهیونگ تقصیر من نبود.
زمزمش رو از پشت در شنیدم.
-جانگ کوک
-مامانم منو مجبور کرد. من نمی خواستم بابا بمیره... تهیونگ تقصیر من نبود.
بعد از چند ثانیه در اتاق باز شد و نور چشمام رو کور کرد. تهیونگ خواست چراغ رو روشن کنه که پاش رو چسبیدم.
-نکن سرم درد می کنه.
بطری آب رو دستم داد. تمومش رو بی وقفه سر کشیدم.
-من ازت متنفرنیستم جانگ کوک. نمیخوام که درد بکشی. من فقط نمیخوام بذارم یک بار دیگه قاتل شی.
سرم رو دوباره به دیوار تکیه دادم و به چهره ی تارش خیره شدم.
-رییس همینو میخواست. که تو رو برده ی خودش کنه. تو رو هم مثل همون کثافتای دور و برش بار بیاره.
خودش رو روی زمین کشید و بهم نزدیک تر شد.
-جانگ کوک تو از پسش برمیای!
همونطور که به چشماش خیره شده بودم سرم به علامت نه تکون دادم.تازه گریم بند اومده بود و صدام دورگه شده بود.
-رییس کارش رو خوب بلد بود تهیونگ...من از پسش بر نمیام.
خواست بغلم کنه که پسش زدم.
-تهیونگ تو باید نجاتم بدی.
سرشو به علامت نه تکون داد . دستمو روی گونه اش گذاشتم .باید نهایت تلاشم رو می کردم.
-تو باید کمکم کنی.من الان غیر از تو هیچکس رو ندارم.
سرشو عقب برد و از تو جیبش بسته سیگارم رو در آورد. انداختش بغلم.
-این نهایت کمک منه!
فندکش رو دستم داد و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم در محکم بسته شد.
زیر لب بهش فحش دادم و به سیگار نگاهی انداختم. خب این گزینه خوبی برای گذروندن وقتم بود.
توی یک ساعت تونستم پاکت رو تموم کنم. روی تختم دراز کشیدم و به چرخیدن دود های سفید رنگ بالای سرم خیره شدم. سر دردم کمتر شده بود ولی چشمام همچنان می سوخت.
-بهتری؟
با شنیدن صدای آشنایی ترسیده از روی تختم بلند شدم.
-جی هوپ؟ تو... تو اینجا؟
خندید و بلند شد.
-خیلی بزرگتر شدی.درمونده تر بدبخت تر...بهت گفتم این راهش نیست!
نزدیکم شد.ترسیده عقب عقب رفتم.
-اوه! چی شده...کوکی من از امیدش میترسه؟
وقتی به در چسبیدم دستم رو ناخوداگاه جلوم گرفتم و داد زدم:
-توامید من نیستی...تو فقط یه توهم کوفتی ای!
خنده ی بلندش مثل همیشه آزار دهنده بود.
-چرا فکر میکنی توهم ها نمیتونن امیدت بشن؟
خیلی چیز ها تغییر میکنن
و لزوما تقصیر کسی نیست.
Simple simon(2010)
YOU ARE READING
BARCODE [VKOOK/YOONMIN]
Fanfiction๛ ғᴀɴ ғɪᴄ 「 Bᴀʀᴄᴏᴅᴇ 」 • بارکد ~ Complete • کاپلی° ویکوک - یونمین • ژانر : عاشقانه | روزمره | نقد اجتماعی | انگست ❥•↿#Sevil 💜 #بارکد -•ᴛᴇᴀѕᴇʀ~ یک نفر پشت میله های زندان/ پدری که مرده بود. یک نفر زیر دود و سیگار / خواهری که رفته بود. مرگ هم به سراغ...