part 5

4.7K 768 45
                                    



"جانگ کوک"
روی تخت دو نفره ی کوچیکی که توی اتاق بود نشسته و نگاهم رو به ساعت بالای در دوخته بودم. عقربه ی ثانیه شمار از همیشه کند تر بود. دقیقه تقریبا حرکتی نمی کرد و ساعت همچنان روی شش بعد از ظهر قفل شده بود!
چشمامو از ساعت گرفتم. اتاق کوچیکی که سه چهارم اون رو تخت مشکی و لقی گرفته بود .ملافه مشکی کهنه با دو تا بالش سبز و آبی! اصلا هم خونی جالبی با پتوی قرمز مچاله شده روی زمین نداشتند!کوله ی سنگین و رو اعصابمو روی زمین کاشی و سرد اتاق پرت کرده بودم.
دوباره به ساعت خیره شدم.
هنوزم اون عقربه ی ساعت شمار لجباز روی شش بود! خسته و گرسنه بودم. شوگا بهم گفته بود که باید واسه ی این خونه پول در بیارم! ولی من غیر از یکم پول که خرج خورد و خوراکم توی این ماه می شد چیز دیگه ای نداشتم! بالاخره تصمیمم رو گرفتم!
بلند شدم و رو به روی در اتاق ایستادم. وقتش بود با دوست های جدیدم که یک زمان دشمن خونیم بودن آشنا شم! شاید هم بتونم یک چیزی برای خوردن پیدا کنم!
شایدم یه بسته سیگار...آخ که چقدر هوس کرده بودم.
دستگیره رو به پایین کشیدم. در با یک صدای نسبتا بلند باز شد.
با دیدن خانه ی خالی نفسمو با آرامش بیرون دادم. هیچ کس نبود و این بهم حس امنیت می داد. دور خونه رو چرخ زدم. همه ی دیوار ها سفید و ساده بودن. تنها وسایل داخل نشیمن یک نیم ست کاناپه ی سفید و پر از لکه و کهنه ای بود که کنار دیوار چیده بودند. برق سالن هم با یک لامپ آوزیون از سقف تامین می شد. تلویزیون قدیمی ای رو به روی کاناپه ها قرار داشت و دور تا دورش پر از سی دی و کاورای مختلف فیلم و سریال بود. اینجا هم مثل اتاق نه خبری از پارکت و نه از فرش بود. پوشیده از کاشی های یخ زده!
بیخیال کند و کاو این خونه ی مسخره و حقیرانه شدم و به طرف آشپز خونه راه افتادم. یخچال هم مثل خونه خالی و لخت بود! یک بطری آب به همراه یک قالب یخ!
گرسنگی کلافم کرده بود.
در حال بستن یخچال بودم که نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم بیشتر تلاش کنم. جا میوه ای پایین یخچال رو باز کردم. با دیدن شیشه های سوجو سریع پشیمون شدم و جا میوه ای و در یخچال رو بستم .
-خوب داری تو خونه ی من ول می گردی!
با صدای شوگا از جا پریدم و اخم کردم.
-به چیزی که دست نزدی؟
پوزخندی بهش زدم. اصلا چیزی توی این خونه ی مزخرف وجود داشت؟ به سمت در خروجی قدم برداشتم.
بازومو کشید و نگهم داشت.
-باید اول یک چیزی رو چک کنم تا بزارم بری بیرون.
مشغول گشتن لباسام شد. لبمو از داخل گاز گرفتم. این دیگه اوج حقارت بود.
وقتی دید چیزی توی جیبم ندارم پشیمون به عقب قدم برداشت.
-خب می دونی فقط می خواستم ...
کنارش زدم و از خونه خارج شدم. اون قدر گشنگی بهم فشار می آورد که ترجیح دادم فعلا به بدبختیام فکر نکنم و زودتر یک کوفتی برای خوردن پیدا کنم. با دیدن سوپر مارکت نسبتا بزرگی که فقط چند کوچه با خونه ی شوگا فاصله داشت بالاخره  اخمام از هم باز شد.
دور میز های بیرون از مغازه اکیپ های مختلفی ایستاده بودند. مختلف ولی همگی خلافکار! اینو از سر و وضع و لباساشون می فهمیدم!
زنجیرای بلند و آویزون از گردن و شلوارشون. کفشای پاشنه دار مسخره ی کابویی! دیگه کی غیر از خلافکارای اینجا همچین چیزایی می پوشن؟ تفنگ آویزان از شلوار که خیلی راحت تو معرض نمایش گذاشته بودن هم دلیل خوبی برای قضاوت بود.
بی توجه به نگاه های خیرشون داخل مغازه شدم. با دیدن کیمباب های آماده سریع به طرفشون حمله ور شدم. غذاهای  سبز مثلثی شکلی که پر از برنج ادویه دار و یکمم گوشت بود! ارزون و خوشمزه و شکم سیر کن!
همون جا یکی رو برداشتم .با مهارت بازش کردم و مشغول خوردن شدم. سرفه ی مغازه دار بهم فهموند که حواسش به اینکه الان یکی خوردم هست! بی خیال پنج تا دیگه برداشتم تا موقع گرسنگی توی اون خونه ی خالی از غذا زنده بمونم.
پلاستیک کیمباب بدست از مغازه بیرون اومدم. تقریبا داشتم از دید رس مغازه خارج می شدم که سه تا پسر جلومو گرفتن. منتظر و نگران بهشون نگاه کردم.
-تریاک؟ ارزونشو میخوای یا تریپل پلاس؟
ابروهامو بهم نزدیک کردم!

پسر وسطی به دوستاش نگاهی کرد و خندید.
-این جوجه هنوز از این "پرپل سودا*" خور هاست!
وقتی دیدن حرفی نمی زنم بهم پوزخندی زدن و از کنارم رد شدن.
اینجا دیگه چه جهنم دره ای بود؟
*****
با باز شدن در توسط شوگا متوجه شلوغ بودن خونه شدم.
بدون توجه به شوگا و کسایی که روی اون کاناپه های مسخره نشسته بودن به طرف اتاقم راه افتادم.
اوه وی! این همون دخترست؟
با شنیدن این حرف برگشتم.
شوگا و وی و اون دختره ، مایا رو می شناختم ولی اون پسره... خودش بود! نفر دومی که اون روز توی کوچه کنار وی و شوگا بود.
با دیدنم چشماش گرد شد.
-جانگ کوک
با اخم به وی که مضطرب بهم نگاه می کرد خیره شدم. کجای قیافه ی من به دخترا شبیه بود؟
مایا که متوجه جو متشنج شد از جا بلند شد و به طرفم اومد.
-پسر بی کَس و بیچارمون برامون کیمباب خریده!
*purple Soda: نوعی نوشابه توهم زا که به دلیل ساختار ساده اش توی دبیرستان های آمریکای جنوبی فروخته میشه و طرفدارای زیادی داره.
و قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم پلاستیک رو از دستم درآورد.
شوگا هم خوشحال نزدیک پلاستیک شد.
-خیلی هوس کرده بودم.
دلم می خواست عربده بزنم از کیمباب های من دور شین! ولی حتی حوصله ی اینو هم نداشتم.
به عقب قدم برداشتم تا داخل اون چهار دیواری امن اتاقم شم که وی صدام کرد:
-جانگ کوک! سهمتو نمی خوای؟!
به آخرین کیمباب که بی صاحب توی پلاستیک مونده بود اشاره کرد.
میخواستم بگم نه و فقط از دستشون به اتاقم پناه ببرم! ولی با فرض براین که تا شب ممکنه همین یکی هم برام نمونه به طرف پلاستیک روی میز قدم برداشتم و قبل از اینکه نظرم تغییر کنه برش داشتم.
وی کمی روی کاناپه جا به جا شد و به کنار خودش اشاره کرد . بی توجه بهش، کیمباب بدست بطرف اتاق راه افتادم و محکم در رو پشت سرم بستم.
آخرین چیزی که شنیدم جمله ی پرسشی مایا بود.
"جین تو از کجا جانگ کوک رو می شناسی؟"
*****
دوباره جلوی اون هایپر مارکت مرموز بودم! سه روز از هم خونه شدنم با شوگا گذشته بود. "سوکی"اسم کسی بود که شوگا هر شب فکر می کرد میاد و نمی اومد. ولی بالاخره دیشب با شوگا حرف زده بود و معلوم شد که دیگه نمیاد و این استرس شوگا رو برای دادن پول اجاره خونه بیشتر کرده بود. نگرانیش رو کاملا از رفتارا و سیگار کشیدن های بی وقفه اش می فهیدم ولی در هر حال روم فشاری نمی آورد و حتی سهم اجاره خونه ای که باید می دادم رو یادآوری نمی کرد.
دیشب که با این همه دغدغه به تخت خواب می رفت داد زد:
-جانگ کوک یک دونه تخم مرغ مونده برو بپز و بخورش که یه وقت از گرسنگی نصف شب سراغم نیای!
این جمله در عین تمسخر آمیز بودن توی ذهنم موند. شاید حتی همین یک جمله ای که دیشب به زبون آورد باعث شد که باور کنم هنوزم کسی پیشم هست! باعث شد دوباره بخوام به طور جدی زندگی کنم! باعث شد که الان جلوی این مارکت باشم!
البته نه برای خرید کیمباب های مثلثی.
کاغذ سفید تایپ شده رو از روی در شیشه ای مغازه کندم و وارد شدم.
استرس داشتم ولی با خونسردی ظاهریم برگه رو روی پیشخوان کوبوندم.فروشنده که توی یک عالم دیگه بود با حرکتم از جا پرید.کله ی کچلش رو خاروند و گیج و منگ بهم نگاه کرد.
با نگاهم به برگه اشاره کردم.
خمیازه ی بلندی کشید و به در اشاره کرد.
-حوصله ی دردسرای استخدام یک بچه کوچولوی دبیرستانی رو ندارم!
اخمی کردم.
-من این کارو میخوام!
با تاسف بهم نگاهی انداخت.
-تو تازه به این محله اومدی نه؟
با چند لحظه مکث به دروغ "نه" گفتم.
پوزخندی بهم زد.
-دروغگوی بدی هستی! نمی تونی از پس اون عوضیایی که بیرون هستن بربیای! می تونی؟
به در شیشه ای نگاهی انداختم. دوباره اون اکیپ های عجیب غریب اونجا بودن.
مصمم به چشماش خیره شدم
-می تونم.
بازم سرشو به علامت منفی تکون داد.
نمی شد! نباید شکست بخورم. این پول رو نیاز داشتم.
زمزمه کردم:
-می تونم بجای یک شیفت ، دو شیفت برات کار کنم.
مردد بهم نگاه کرد.
-با همون حقوق یک شیفت؟
نفسمو با حرص بیرون دادم و سرمو به علامت آره تکون دادم.
لبخند زیرکانه ای زد و از جا بلند شد.
-از الان کارتو شروع کن! اول برو به لیست کالا ها نگاه بنداز و قیمت هارو حفظ کن . بعدشم بیا اینجا تا بهت کار با نرم افزار و بارکد خوان رو یاد بدم.
هومی گفتم و به طرف میزی که بهش اشاره کرد راه افتادم.
اینم از اولین قدمی که برای زندگی جدیدم برداشتم.
*****
چند روز از شروع کارم می گذشت و کم کم داشتم با مردم این منطقه و تیکه کلام های عجیب و غریبشون آشنا می شدم. حفظ کردن اینکه هر کالایی کجاست از حفظ جدول تناوبی توی دبیرستان هم سخت تر بود ولی بالاخره توی این کار حرفه ای شدم.
کشون کشون خودمو به جلوی در رسوندم. کلید جدیدم رو از ته جیبم پیدا کردم ولی قبل از انداختن کلید در باز شد. با دیدن وی به عقب قدم برداشتم.
-اوه کوک!
سرمو به معنای سلام تکون دادم و خواستم داخل شم که مایا و سوکجین و شوگا هم از در بیرون اومدن.
به خودشون رسیده بودن.
مایا با تعجب بهم نگاه کرد.
-تو؟ چه سعادتی!
بی حوصله لبمو برای مزه پرونیش کج کردم.
شوگا مردد بهم نگاه کرد.
-میای کلاب؟
یک نه بزرگ رو توی دلم فریاد زدم. سنم کمتر از این حرفا بود که بتونم الکل بخورم چه برسه به کلاب رفتن! خودمو می شناختم. هیچوقت نمی تونستم اونجور جاهای شلوغ رو تحمل کنم.
مایا چشم غره ای به شوگا رفت.
-میبینی که چقدر خستست .باید استراحت کنه! مگه نه جانگی؟
اون لحظه بیخیال اسم جدیدی که بهم داده بود شدم و خواستم باهاش موافقت کنم که وی پیش قدم شد.
-اصلا قیافش به خسته ها نمی خوره! کلا همین شکلیه. اتفاقا بدم نیست!به عنوان هم خونه ی جدید شوگا بیشتر با هم آشنا میشیم.
مایا به وضوح اخماش تو هم رفت و زمزمه کرد.
-لازم نکرده !
منم سرمو به علامت نه تکون دادم.
جین دستشو روی شونم زد.
-جانگ کوک منم می خوام باهات آشنا شم. بهتر نیست بیای؟
توی دلم انواع فحش هایی که یاد داشتم رو به شوگا که با پررویی توی چشمم زل زده بود دادم. چجوری باید بهشون می فهموندم که به شخصه هیچ علاقه ای به آشنایی بیشتر ندارم؟
-شاید روش نمیشه بگه خستس! پسرا یکم درک داشته باشین.
وای داشتم عاشق مایا می شدم!
وی بی توجه به مایا دستشو پشت کتفم گذاشت و منو به راه انداخت. بقیه هم پشت ما راه افتادن.
-مایا ! اکثر کسایی که با درک زیادیشون گند میزنن به همه چیز، شما دخترایین! پس ما پسرا ترجیح میدیم چیزی که بنظرمون درسته رو به بقیه تحمیل کنیم!
کمی سریع تر راه رفتم که دستشو از روی کتفم برداره.
دوست نداشتم پام به اون جهنم دره ها باز شه! دلم نمیخواست حتی یکبار دیگه رنگ اون شیشه های سبز سوجو رو ببینم. برای من اون شیشه ها پر از لکه های خون بودن. ولی باز هم اون غریزه ی لعنتی که عاشق کار های خلاف بود منو راه میبرد.
چشمامو می بست و زبونمو لال میکرد.



"دیوونگی کردن توی دنیای دیوونه ها،
دیوونگی نیست؛ بلکه خود عقلانیته!"
-Shater island(2010)

BARCODE [VKOOK/YOONMIN]Where stories live. Discover now