"جانگ کوک"
نزدیک ظهر شده بود. چرتی که از صبح تا حالا زده بودم ذره ای از خستگیم کم نکرده بود. دلم می خواست بازم بخوابم. بخوابم و دیگه بیدار نشم! تموم بدنم کوفته شده بود. رگ گردنم نبض تندی داشت و دستام مور مور می شد.
به آینه ی کوچیک روی پاتختی نگاه کردم.
"به! دیکاپریوی جوان"
البته چه دیکاپریویی؟ همونی که ته فیلم خاطرات بسکتبالیست از بدبختی دست به هر گند کاری میزد و از قیافش فلاکت می بارید.
موهای بلندمو با کلافگی عقب زدم. دلم مامانم رو می خواست. یکی رو که بتونم سرزنشش کنم! تقریبا هشت هفته از دیدنش می گذشت. من دوماه دیگه هم بدون اون و جیوو زنده موندم.
ولی چه زنده موندنی؟ جای افتخار داشت!
بی سرو صدا بودن خونه ،خبر از رفتن بچه ها می داد.
بالاخره خودمو تکون دادم و از رو تخت پایین اومدم. دوباره دستمو به موهای بلند و نا مرتبم کشیدم و از اتاق خارج شدم. وی روی کاناپه درازکشیده بود و داشت با همون تلویزیون مسخره بیست اینچی فیلم می دید. شوگا هم روی کاناپه کناری ولو شده بود. کاورای سی دی هنوزم مثل روز اولی که وارد خونه شده بودم، جلوی میز پخش و پلا بودن. تعدادشون حتی بیشتر از قبل شده بود.
وی لحظه ای بهم نگاهی انداخت ولی سریع چشمشو به فیلم دوخت.
نفس نفسم قطع نمی شد. حس می کردم یک وزنه ی سنگین روی قفسه سینم قرار گرفته. مجبور شدم چند بار نفس عمیق بکشم.
تو آشپز خونه سرک کشیدم.
چند تا نون تست خشک روی میز کنار کاسه های نشسته ی رامن افتاده بود. اصلا حوصله ی درست کردن نودل نداشتم و به همون نون تست ها قانع شدم. کمی بعد از تو جیبم سیگارای جادویی دختر مرده رو بیرون کشیدم. با صدای وی از پشت سرم ترسیده سیگارو پشت سرم قایم کردم.
-نگران نباش! بخاطر سیگار کشیدن سرزنشت نمی کنم! تو دیگه کارت از سیگار گذشته.
و بعد پوزخندی زد و بطری آب رو از تو یخچال بیرون آورد.سیگار رو دوباره توی جیبم چپوندم.
به طرف در خروجی قدم برداشتم که سریع تهیونگ واکنش نشون داد:
-کجا؟
شوگا هم سرشو برگردوند. کلافه لبمو جویدم.
-تا یک ساعت دیگه میام.
تهیونگ عصبانی زمزمه کرد:
-دیگه از این خبرا نیست! باید باهات مثل سنت رفتار کرد. به تو بیرون رفتن اونم تنهایی نیومده.
بی حوصله بهش نگاه کردم و جمله ی تکراریمو به زبون آوردم.
-به تو چه ربطی داره؟
این دفعه برخلاف قبل که بهش بر می خورد یا جواب می داد "آره واقعا به من ربط نداره!" پوزخندی زد و گفت:
-بهم ربط داره! ربط مستقیمم داره. الان که باز سرحالی زبونت دراز شده ولی خودت که نمی فهمی وقتی درب و داغونی چقدر بدبختانه بهم می چسبی و التماس می کنی که کمکت کنم!
بهم برخورد! ولی نتونستم تکذیبش کنم. فقط بیشتر ازش متنفر شدم. حق نداشت جلوی شوگا اینو به روم بیاره.
بی توجه بهش از خونه خارج شدم. کمی از خونه دور شدم که مچم کشیده شد.
-گفتم کدوم گوری میری؟
وقتی دید چیزی نمی گم ادامه داد:
-اصلا هرگوری میری برو! منم میام. فکر کن حوصلم سر رفته.
سرمو بیخیال تکون دادم و به سمت ایستگاه مترو قدم برداشتم. بودن و نبودن اون فرقی نداشت. داشت؟
*****
هر لحظه با دور تر شدن مترو اضطرابش بیشتر می شد. این رو قشنگ از نگاه های دائمش به آدمایی که پیاده می شدن، می تونستم بفهمم. انگار التماس می کرد: "مردم بیاین مارو هم پیاده کنین!"
به آخرین ایستگاه که رسیدیم هیچکس غیر از ما تو مترو باقی نمونده بود. بعد از خروج به طرف دستشویی ایستگاه رفتم. بی حرف پشت سرم می اومد.
صورتمو شستم و موهام رو مرتب کردم. لباس کهنه ای پوشیده بودم. چرا من احمق از لباسم یادم نبود؟ بیخیال شدم . به درک!
-اینجا کجاست؟
به سمت خروجی ایستگاه راه افتادم.
-زندان!
قدماشو تند تر کرد و کنارم اومد.
-خب اونو که می دونم! چرا اینجاییم؟
-اومدم که مامانم رو ببینم.
ابرویی بالا انداخت و بقیه راه رو بی حرف همراهم اومد.
*****
-کوکی! باورم نمی شه اینجایی!
به ته سالن ملاقات نگاهی انداختم. وی روی یکی از صندلی ها نشسته بود و غریبانه به زندانی های مختلف نگاه می کرد. انگار که اولین بار بود اینجا رو می دید. با برخورد نگاهش به چشمام سریع برگشتم.
-جیوو رو پیدا کردی؟
اخمی کردم. باورم نمی شد اولین چیزی که ازم بپرسه این باشه. اونم وقتی با این صورت زخم و زیلی و حال داغونم جلوش نشسته بودم.
دیشب کم مونده بود بمیرم و اون اینجا بود. راحت، بی خبر و منتظر تک دخترش!
خنده ی عصبی ای کردم و با خشم به صورت شکستش خیره شدم.
-نخیر. اون هرزه رو پیدا نکردم! گم و گور شده و دیگه برام اهمیت نداره.
مامان با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد.
-چجوری درمورد خواهرت...
دستام رو با درموندگی روی سکو کوبیدم وحرفشو قطع کردم. نظرم کاملا درموردش برگشته بود. تصمیمم رو گرفتم. در یک ثانیه! در یک لحظه.
-اومدم که بهت بگم دیگه نمیام! دیگه الکی منتظر من نباش و دخترتو مرده فرض کن!
این عصبانیت از کجا می اومد؟ این تپش قلب عجیب که فکر می کردم کم مونده بدنم رو منفجر کنه مال چی بود؟
بی توجه به قطره اشکی که توی چشماش جمع شده بود ادامه دادم.
-ولت می کنم! همون جور که تو منو به حال خودم ول کردی!
سریع به حرف اومد:
-کوکی! این چه چرت و پرتاییه که میگی؟
با اخم تو چشماش زل زده بودم.حالا که کلمات خود به خود از دهنم بیرون می ریخت و یکم وزن افکارمو کمتر می کرد چرا باید جلوی خودم رو می گرفتم؟
-من بخاطر تو اینجام پسرم! ...بعد تو میگی منو ول کردی؟
اشکاش صورتشو پر کرده بود. حالم داشت بهم می خورد. ولی احساس سبکی عجیبی بهم دست داده بود. با ناخن انگشت اشارم محکم روی پوست شست دستم کشیدم.
-گفتم بزار من برم توی اون سلول مزخرف...
محکم تر کشیدم.
-گفتم بزار خودم تقاصم رو پس بدم...ولی تو خیلی خودخواهی...
دستشو روی شیشه چسبوند و با هق هق گفت:
-کوکی... تو چه مرگت شده؟ چه بلایی سرت آوردن؟
بی توجه به اشکاش که یک موقع بخاطرشون دلم می خواست بمیرم ادامه دادم:
-مامان تو خودخواه بودی...تو دلت نمی خواست نگران وام و قرض و پول آب و برق باشی... دلت نمی خواست نگران جای خواب و غذا باشی! برای همین سعی کردی مهربون به نظر برسی و بجای من رفتی تو این هتل!
خیس شدن انگشتم رو با خون حس کردم. نفس نفس می زدم:
-تو همه ی اون بدبختیا رو دور گردنم انداختی و خودتو توی این جای ایمن قایم کردی بعدش هم من و جیوو رو به حال خودمون ول کردی!
سرشو به علامت نه تکون می داد و اشکاش رو پاک می کرد.
-هر روز غذا داری! همیشه جایی برای خوابیدن و من هر شب عین احمق ها با نگرانی تو می خوابیدم اونم در حالی که خودم بدبخت ترین این ماجرا بودم.
با دستاش صورتشو پوشوند.
پوزخندی زدم. مامان فقط گریه کردن بلد بود... من چقدر احمق بودم!
حرف آخرمو زدم:
- رفتی تو این کوفتی و هنوزم انتظار داری ازت ممنون باشم! هنوزم با وقاهت داری ادای مادرای نگران رو در میاری! ولی نه ... من تو این دو ماه چیزایی رو تجربه کردم که تو حتی نمی تونی تصورش کنی!
اشکاش رو پاک کرد و به حرف اومد.
-من هیچوقت این فکرا تو ذهنم نبوده پسرم... نبوده...به خدا قسم می خورم کوکی...من فقط میخواستم به تو کمک کنم.
لبامو تو دهنم فرو کردم. به خدا قسم می خورد؟ خدا دیگه چی بود؟ من که خیلی وقته چیزی به این اسم ندیده بودم.
بی حرف از رو صندلی بلند شدم . مامان بی قرار اون طرف شیشه از رو صندلی بلند شد و با کوبیدن دستش به شیشه می خواست جلومو بگیره. بی توجه بهش به عقب نگاه کردم. وی درست توی چهار پنج متریم ایستاده بود و بهت زده به مامانم که اون طرف شیشه زجه می زد خیره بود. اخمی بهش کردم و سریع از سالن بیرون زدم.
با رسیدن به هوای آزاد نفس عمیقی کشیدم. سر گیجم شروع شده بود. صدای تیک تاک ساعت وصل شده به ستون بالای حیاط زندان بلند تر می شد. داشت کَرَم می کرد. سرمو محکم گرفتم. من خوبم...من خوبم..
تا خواستم روی زمین بیوفتم بازوم کشیده شد. سریع به همون ایستگاه مترو رسیدیم. من رو روی یکی از صندلی های ایستگاه انداخت و رفت.
خسته سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و به سقف خیره شدم.
سیگار رو از تو جیبم درآوردم و جعبش رو فشار دادم . تهیونگ با دو قوطی نوشابه برگشت و یکیشو تو بغلم انداخت.
-بخور ! دیگه واقعا حوصله ی...
حرفشو قطع کردم.
-فندک داری؟
ابرویی بالا انداخت و فندک رو از جیب شلوارش در آورد و کف دستم گذاشت.
-این سیگار از کجا؟ همچین مارکی ندیده بودم! چی نوشته؟ سالویا؟
شونه ای بالا انداختم.
-مال همون دختر دیشبیه بود!
ابروهاش به هم نزدیک شد.
-مال مرده رو نکش! می خوای برم برات یک بسته دیگه بگیرم.
خنده ای کردم و بسته رو به طرفش گرفتم .
-این معمولی نیست. یکی بردار.
کنجکاو ابرویی بالا انداخت و یکیشو لای لبش قرار داد. با فندک خودش سیگارش رو روشن کردم و بعد هم مال خودم رو آتیش زدم.
همون بوی خوب...
همون حس خوب...
تصویر اون دختر مثل دم و بازدم توی سرم رفت و آمد می کرد.
وی محکم به شونم زد.
- شت! این دیگه چیه؟
پک محکمی به سیگار زدم و اشکی که بر اثر سوزش بینیم از چشمم ریخته بود رو پاک کردم.
-نمی دونم. ولی لعنت بهش.
آب بینیمو بالا کشیدم و پک دیگه ای زدم.
-خیلی خوبه!
وی خودش رو روی صندلی انداخت و لم داد. سرش دقیقا کنار سرم روی پشتی صندلی بود. بعد از چند دقیقه سکوت زمزمه کرد:
-پس تو باباتو کشتی و مامانت بجای تو رفته زندان؟
پوزخندی زدم. اگه تا چند ثانیه دیگه نمی پرسید واقعا تعجب می کردم.
-هوم...قتل رو به گردن گرفت.
دود سیگار رو خیلی حرفه ای حلقه حلقه از دهنش بیرون داد.
-جیوو هم خواهرته؟ الان کجاست؟
به سیگار تو دستم نگاهی انداختم. چجوری می تونست این شکلی دود رو از دهنش بیرون کنه؟
-تو که جیوو رو می شناختی!
به سرفه افتاد.
-معلومه که می شناختم. کلی ازم پول گرفته بود.
بعد از چند دقیقه سکوت سیگار نصفه نیمه رو روی زمین انداخت و با پا لگدش کرد. غریدم:
-هی! این حتما خیلی گرونه.
بیخیال سرش رو خاروند.
-کم مونده بود بعد از دیوارای رنگ و وارنگ و حوری های مختلف، آدم فضایی های جنگ ستارگان رو هم دور خودم در حال هیپ هاپ رقصیدن ببینم!
بهم خیره شد .
-اینقدر این آشغالا رو نکش. توهم زا میزنه مغزتو می پوکونه.
راست می گفت. همه چیز با اون سیگار خیلی عجیب به نظر می رسید. اون ماده ای که دیشب دوباره از رییس گرفتم صحنه ها و طرح های عجیبی جلو چشمم خلق می کرد و صدا های مختلفی توی ذهنم ایجاد می کرد. ولی این کوفتی اونقدر واقعی بود که حس می کردی هر توهمی که میزنی قابل لمسه!
وقتی دید دارم با دقت بهش گوش میکنم ادامه داد:
-نه که نکشی... الان که دیگه گیر افتادی. اونقدرم که میگن بد نیست ! میدونی؟ اگه مطمئن باشی همیشه داریش چرا بد باشه؟ مشکل اینه که پیدا نمی کنیش و درد خماری میاد سراغت! و البته تو زیادی بچه ای. من سن تو بودم تازه سیگار رو شروع کرده بودم. در هرصورت منم آدم روشن فکریم. دعوا کردن بچه هایی مثل تو چیزی رو عوض نمی کنه. فقط چیز درست درمون بکش! خالص بکش!
خنده ی کوتاهی به صورت جدیش کردم و فندکش رو به سمتش پرت کردم. نصیحت هاش واقعا شبیه نصیحت های ارشد ها توی یک حرفه بود.
از خندم خندش گرفت و شونه ای بالا انداخت.
-دیگه سمت اون ترکیب مزخرف هم نرو!
خودمم تصمیم گرفته بودم! با اینکه عجیب و غیر طبیعی بود ولی سعی داشتم به خودم بقبولونم که اون صحنه ها فقط زاده ی ذهنمن. نه چیز دیگه ای.
به تمسخر "چشم" کوتاهی گفتم. نوشابه ای که حالا درش رو باز کرده بود، ازش گرفتم.
-تا متروی بعدی ده دقیقه مونده. من میرم دستشویی.
سری تکون دادم و دوباره با همون سیگار مشغول شدم.
با لمس ناگهانی شونم از پشت ترسیده عقب کشیدم. بهت زده به جی هوپ خیره شدم. بعد از چند ثانیه زبونم رو پیدا کردم.
-تو...تو.تو اینجا چیکار می کنی؟
خوشحال صندلی ها رو دور زد و کنارم نشست.
-خوشحالم که اینجا دوباره امیدتو دیدی!
پوزخندی زدم.
-دیشب مجبور شدم یکدفعه ای تنهات بزارم.
سرمو به معنای آره تکون دادم.
-خیلی داغون بودی ... ولی انگار الان بهتری!
سیگار رو روی زمین پرت کردم و لگدش کردم.
-نگفتی اینجا چیکار می کنی.
لبخند کمرنگی زد.
-منم مثل تو اینجا یک نفر رو دارم!
آهانی گفتم و سیگار مجانیم رو بهش تعارف کردم ولی پس زد و به چشمام خیره شد:
-راهی که میری رو تمومش کن.
با حرف ناگهانیش تعجب کردم.
-منظورت چیه؟
بلند شد.
-تو می خوای زندگی کنی...
به سمت مغازه ای که تهیونگ برای نوشابه رفته بود قدم برداشت. همونطور داد زد.
-ولی این راهش نیست!
و بعد هم از دیدم خارج شد. مردک دیوانه!
کم مشکل داشتم ،که دیوونه ها هم با من هم کلام می شدن.
بعد از چند دقیقه با اومدن تهیونگ از سیگار خسته شدم و روی زمین پرتش کردم. از جا بلند شدم و کنارش منتظر مترو ایستادم. سرم گیج می رفت.
-دیشب چیکار کردی؟
خوبه! فهمیده بود امروز بچه ی جوابگویی شدم و خوب داشت سو استفادشو می کرد.
-رییس بهم یه کیف کوکایین داد که ببرمش کلاب کریستین.
بدون اینکه به هم نگاه کنیم مکالمه رو ادامه می دادیم.
-اون دختر کی بود؟
شونه ای بالا انداختم.
-اسمش رو هم بهم نگفت.
مترو رسید. دو نفری سوارش شدیم.
-خب... رفتی سراغش بهش کوکایین بندازی؟
سرمو سریع به علامت نه تکون دادم.
-خودش اومد روی میز من نشست و بعدشم ... همین دیگه یک بسته کوکایین برداشت رفت ته سالن.
دستش رو روی پشتی صندلی من گذاشت و به طرفم بر گشت .
-جای اتاق ها؟ اوه! موضوع داره جالب میشه. تازه یادمه دیشب گفتی دختر از من خوشش می اومد ولی من کشتمش!
حس بدی بهم دست داد. سریع نگاهم رو ازش گرفتم و بیخیال به متروی خالی نگاه کردم.
-یادم نمیاد چی بهت گفتم.
لحظه ای بعد شونم رو با دستش فشرد.
- من ته و توی قضیه رو در میارم جانگ کوک! کسی با کوکایین نمی میره.
دلم لرزید. نمی خواستم دیشب رو یادآوری کنم ولی انگار خود به خود توی ذهنم تکرار می شد.
-یا دختره خودش یه چیزیش بوده از قبل...یا اینکه...
نگو نگو اون ایده ی مزخرفت رو به زبون نیار. خودم از دیشب هزار بار بهش فکر کردم.
-یا اینکه اون کوکایین نبوده!
تنم با دوباره شنیدنش مور مور شد. اون رییس عوضی برای چی یه چیز کشنده رو به جای کوکایین بهم داده بود؟ حالا که بهش فکر میکنم من تموم اون کیف رو به یک پخش کننده ی دیگه فروختم. این یعنی...
انگار که در ثانیه ای از کوه سقوط کردم! حسم دقیقا این شکلی بود. سرم رو محکم به دیوار پشتم کوبیدم. می خواستم همه ی زندگیم رو فراموش کنم. اصلا می خواستم معلول ذهنی شم! اونا خیلی زندگی بهتری دارن... غصشون رو دیگران می خورن...
وقتی دوباره سرمو به قصد ضربه زدن عقب بردم بجای دیوار چیز نرمی پشت سرم قرار گرفته بود. به عقب نگاه کردم. تهیونگ همون کف دست پانسمان شدش رو درست پشت سرم قرار داده بود. دلم پیچ خوشایندی خورد.
-چرا اینکارو می کنی احمق؟ اگه ضربه مغزی ای چیزی بشی هیچکس حوصله نداره ببرتت بیمارستان!
لحظه ای بعد دوباره تو خودم رفتم. کوکی! حساب کشته هایی که دادی از حسابت خارج شده. لبامو از هم باز کردم.
-کل اون کیف رو به یکی دیگه هم فروختم.
بعد از چند لحظه فکر کردن به جملم "اوه" کوتاهی گفت و بعد سریع بحث رو عوض کرد.
-کی میری سراغ دوستت؟
کاملا از یادم رفته بود.
-ساعت چنده؟
نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت.
-سه و نیم.
خسته بودم. بدنم هنوز هم کوفته بود. بعد از حرف زدن با مامان هم حس یک آدم در حال مرگ بهم دست داده بود . ولی زندگی کوفتی برای خسته شدن هیچکس صبر نمی کرد.
-الان میریم.
با تعجب گفت:
-دیر نیست؟ میری خونش؟
سرمو به علامت نه تکون دادم.
-اون همیشه کلاس های فوق رو میمونه تا ساعت پنج مدرسه هست. می تونیم تا تعطیلیش منتظرش بمونیم.
کلافه نفسشو بیرون داد و چشماشو بست.
اونم خسته بود.
ولی نه خسته تر از من!
من کاملا تهی بودم!
نه ترسی، نه تاسفی، نه انتظاری...
-Through a Glass Darkly (1961)
YOU ARE READING
BARCODE [VKOOK/YOONMIN]
Fanfiction๛ ғᴀɴ ғɪᴄ 「 Bᴀʀᴄᴏᴅᴇ 」 • بارکد ~ Complete • کاپلی° ویکوک - یونمین • ژانر : عاشقانه | روزمره | نقد اجتماعی | انگست ❥•↿#Sevil 💜 #بارکد -•ᴛᴇᴀѕᴇʀ~ یک نفر پشت میله های زندان/ پدری که مرده بود. یک نفر زیر دود و سیگار / خواهری که رفته بود. مرگ هم به سراغ...