part 8

4K 675 56
                                    



"جانگ کوک"
صبح روز بعد با صدای داد و بی دادی از خواب پریدم. منبع صدا سمت در اصلی خونه بود. چشمامو مالیدم و خمیازه ای کشیدم. نگاه با معنی ای به سقف انداختم.
نگاهی به معنیه "سرنوشت عزیزم امروز چه خوابی برام دیدی؟"
-لعنتی میگم تا بعد از ظهر پولو جور می کنم. رییسم حقوقم رو عقب انداخته به من چه ربطی داره؟
مرد اون طرف در با عصبانیت داد زد.
-رییس تو حقوقتو عقب میندازه ، نکنه تقصیر منه؟ از دستت ذله شدم! دیگه بمیرمم اینجا رو اجاره نمیدم.
شوگا سعی می کرد که آروم تر برخورد کنه ولی نمی تونست.
-من امشب پول کوفتیتو میارم میندازم جلوت! حله؟
مرد با خشونت شوگا رو پس زد و داخل شد.با دیدن من پوزخند زد.
-تو مگه نگفتی یک نفری؟ به یکی دیگه هم خونه رو اجاره دادی بازم پول منو نمی تونی بدی؟
خواستم براش توضیح بدم که یکدفعه در اتاقم باز شد و وی با حالت خواب آلود از اتاق بیرون زد و گیج و منگ به ما نگاه کرد.
صاحب خونه با نگاه پر از خشمش داد زد:
-اینجا رو با مهمون سرا اشتباه گرفتی؟
شوگا حرفی برای زدن پیدا نمی کرد و فقط گوشه ی لباسشو محکم فشار داد ؛انگار که داشت گردن اون مرد رو فشار می داد! به طرف مرد برگشتم.
-منو اون دیشب اومدیم اینجا. واسه خودت داستان نگو!
با عربده ی ناگهانی صاحب خونه هر سه سرجامون خشک شدیم.
-فقط از خونه من گمشین بیرون حرومزاده ها!
وی که تازه قضیه رو گرفته بود با اخم به سمتش قدم برداشت.
نه!
دیگه نمی تونستم این خونه رو هم از دست بدم.
-با این فریادا چیزی درست نمیشه!
انگار که با لحن بی حس من بیشتر عصبی شد.
-پول نمیدین زبونتونم درازه؟
ضربه ای به شوگا زد و اونو روی زمین انداخت.تهیونگ با دیدن این صحنه عصبی تر شد. بازوشو گرفتم و عقب کشیدمش.
دستمو به جیب جینم کشیدم. پاکت پول هنوز اونجا بود . تقریبا یک سوم پول اجاره ! دلم می خواست در این لحظه با تفنگی که توی کمدم قایم کرده بودم به تهیونگی که باعث حروم شدن پولم شده بود شلیک کنم.
سریع پاکتو از تو جیبم درآوردم و انداختم توی بغل صاحب خونه.
-این یکم از پول. بقیشم شب میاریم!
صاحب خونه به یک باره موضعشو تغییر داد و آروم درحال شمردن پول شد.
-این چندرغاز بدرد خودتون می خوره! ولی این دفعه هم کوتاه میام.
برگشت طرف شوگا
-بهتره تا قبل ساعت هشت جلو خونم باشی!
و در حالی که زمزمه وار فحش می داد از خونه خارج شد.
با بسته شدن در دوباره خونه توی سکوت فرو رفت. شوگا بسته ی سیگار جدیدی رو باز کرد و یک نخ ازش رو لای لباش گذاشت.
خونسرد انگار که اتفاقی نیوفتاده سوییشرتمو از روی کاناپه برداشتم و به طرف اتاقم راه افتادم. تهیونگ بازومو گرفت ولی با عصبانیت پسش زدم.
آشغال عوضی! درسته که ناراحت بودن از یک آدم نعشه احمقانست ولی اصلا حوصلشو نداشتم. باورم نمی شد که دیروز اون عجوزه رو تحمل کردم و مجبور شدم کلی داد و فریاد بشنوم و آخرشم روی کاناپه با شکم گرسنه خوابیدم.
داخل اتاقم شدم ولی قبل از اینکه بتونم درو ببندم داخل شد. با حرص گفتم:
-گمشو بیرون.
در رو پشت سرش بست.
تصمیم گرفتم بی توجه بهش روی تختم دراز بکشم و به ادامه ی خواب روز تعطیلم بپردازم.
-دیروز خیلی باحال بودی!
آره یک آدم باحال احمق!
-یجورایی وقتی اونجوری توی دردسر افتاده بودم فقط تصویر تو اومد جلوم. انگار که فقط تو برام مونده بودی که ازش کمک بخوام.
ضایع بود که داره چرت میگه !حاضر بودم شرط ببندم اومده بود تا از شوگا پول بگیره. از کی تا حالا فرشته نجات شده بودمو خبر نداشتم؟ پتو رو روی سرم کشیدم ولی بی توجه بهم ادامه داد:
-نمی دونم دیشب کی و چجوری بهم مواد رسوندی...
هه! چه خوب که یادت نمیاد چه شکلی ازم تقدیر کردی!
بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
-جانگ کوک کارت بچگانه نیست؟
با عصبانیت پتو رو از روی صورتم کنار زدم.
-گفتم گمشو بیرون!
-ممنونم.
خشکم زد! تموم سعیمو کردم که به روی خودم نیارم که این کلمه چقدر روم تاثیر گذاشته ولی فکر کنم موفق نبودم. کنارم رو تخت نشست.
-اگه تو نبودی شاید از درد زیاد خودمو می کشتم.
به طرز مسخره ای گفتم:
- اشتباه نگرفتی؟ من همون آشغال دیشبم ها!
انگار اونم مثل من از این حرفم تعجب کرده بود.بعد از چند ثانیه گفت:
-یادم نمیاد بهت چی گفتم ولی اشکال نداره! بجاش فردا منو رامن تو سوپر مارکت دعوت کن تا نهار بخوریم و آشتی کنیم رفیق!
حالم از اون کلمه ی آخری که گفت بهم خورد! خیلی بیگانه و بی معنی بود.
-مزخرف! من بخرم؟
خندید و شونه ای بالا انداخت.
-چون تو دونسنگی! از من کم کمش چهار پنج سال کوچیک تری!
تا جایی ک یادم بود بزرگترا برای کوچیکترا چیزی می خریدن ولی بیخیال بحث شدن باهاش شدم.  فقط می خواستم زودتر گورشو گم کنه.
مشتشو به طرفم آورد.
-باشه رفیق؟
با عصبانیت مشتشو پس زدم.
-دیگه این کلمه ی چرتو نگو!
و دوباره پشتم رو بهش کردم .
شونمو فشار داد و بعد از چند ثانیه صدای در اومد. نفسمو بیرون دادم. چرا نفسمو حبس کرده بودم؟ چرا یکدفعه اینقدر صمیمی شده بود؟ اون لعنتی چی تو فکرش بود؟
کلافه ، بیخیال خوابیدن شدم . بلند شدم و در رو باز کردم . همینطور که با چشم به خداحافظیش با شوگا نگاه می کردم به در تکیه دادم.
با دیدن من چشماش چینی خورد. سعی کردم نگاهمو به سرامیکای کف خونه بدم.
قبل از اینکه در بسته شه داد زد:
-فردا ساعت یک اونجام!
و بالاخره در بسته شد.
شوگا خودشو روی کاناپه ی کهنه پرت کرد.
-جانگ کوک!
به طرفش قدم برداشتم و کنارش روی کاناپه نشستم.
-اون پول چی بود؟
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم.
-حقوقم.
وقتی حرفی نزد بطرفش برگشتم. مردد زمزمه کردم:
-امشب از رییست پولتو میگیری؟
پوزخندی زد.
-اون لعنتی حالا حالا ها به من پول نمیده.
ترسیده لبمو داخل دهنم بردم.
-پس؟
شوگا سیگار در حال تموم شدنش رو توی جا سیگاری روی میز خاموش کرد و سیگار بعدی رو از جعبه بیرون کشید. با عصبانیت بهش نگاه کردم.خسته و کلافه جعبه ی سیگارو پرت کرد و سرشو روی کاناپه گذاشت.
-اجاره این ماه رو از جین می گیرم و برای ماه دیگه یه فکری می کنم !
بعد از چند دقیقه که در سکوت به تلویزیون خاموش زل زده بودیم زمزمه کرد:
-شاید پیشنهاد جین بد نباشه!
بطرفش برگشتم.
از نگاهم فهمیدم منتظر توضیح بیشترم .با حرص سیگارشو آتش زد و گفت:
-لازم نیست از همه چیز من خبر داشته باشی.
و بعدم جعبه ی سیگارو از روی زمین برداشت.
-میرم پیش جین. نهارم یه کوفتی می خورم منتظرم نباش.
و بعدم دوباره صدای بسته شدن در تموم تنمو لرزوند.به زمین یخ زده خیره شدم.
یکم برای اینکه درگیر این مشکلات بشیم زود نبود؟
*****
به ساعت نگاهی انداختم یازده و نیم صبح بود. به دو ظرف رامن و دو بسته ی کیمچی نگاه کردم و پوزخندی زدم. چی باعث شده بود از صبح که اومده بودم اینا رو با دقت از قفسه های سوپر مارکت بیرون بکشم و کنار خودم نگهشون دارم؟
آقای جانگ (صاحب مارکت) قبل از رفتن نگاهی به رامن ها انداخت و چشم غره ای بهم کرد. ولی با گفتن" این سهم صبحانه ایه که صبح نخوردم "سرشو به علامت تاسف تکون داد و بالاخره رفت.
خودمو با جابجا کردن لوازم بهداشتی مشغول کردم و فاکتورای فروش رو مرتب کردم. ساعت دوازده شد. بی حوصله سرمو روی پیشخوان گذاشتم. هر روز این موقع ظهر مغازه رو تعطیل می کردم ولی حالا مجبور بودم منتظر اون معتاد باشم!
با شنیدن صدای پا پوزخند زدم. مطمئن بودم زود تر از ساعت یک میاد. سرمو بلند کردم. با دیدن شخصی که جلوم ایستاده بود تموم دنیا روی سرم خراب شد. پوزخندی به چشمای گشاد شدم زد. با ضربه ی محکمی که با چوب به پشت سرم خورد روی زمین افتادم و همه چیز سیاه شد.
*****
وقتی بیدار شدم دستام با زنجیر به قفسه های مارکت وصل شده بود و با حرکت دادن دستام فقط احتمال سقوط وسایل و حتی قفسه رو به روی خودم بیشتر می کردم. ترسیده به رییس که هفته ی پیش توی اون کوچه دیده بودمش خیره شدم. پوزخندی بهم زد.
-چطوری عزیزم؟
دلم می خواست گریه کنم ولی فقط با اخم بهش نگاه می کردم.
-چی شد؟ زبون درازت کجا رفت؟
انگشتای سردشو به طرف دهنم آورد. با عصبانیت گاز محکمی از دستش گرفتم. با مشت محکمی که به صورتم زد جوابم رو داد و اولین قطره ی اشک از چشمام رها شد.
نا مردی بود. من تنها بودم.
-میدونی اومدم اینجا واسه چی؟
به اون پسره ی مو قرمز پشت سرش نگاه کرد و اشاره ای کرد.
- می خوام کاری کنم این سرکشیات تموم شه عزیزم! این سرکشیات به نفع هیچکس نیست!
نگاهی به چشمای ترسیدم انداخت و نزدیکم روی زمین نشست.
-برای اینکار نیاز دارم تا آخر عمر وابستم شی! تا آخر عمر التماسم کنی!
خنده ی کوتاهی کرد و زمزمه وار گفت:
-البته اگر زنده بمونی!
با همون چاقوی کوچیک که دفعه ی قبل به دست تهیونگ رحم نکرد خط های نازک و درهم روی گونم رسم می کرد و با اینکارش فقط ریزش اشکام شدت می گرفت.با اینحال نگاهم فقط به اون پسره ی مو قرمز بود . دلم گواه بد می داد.
داشت یک سرنگ رو پر می کرد.
"نه ! لطفا!"
با گریه به سمت رییس داد زدم.زبونشو  بیرون آورد و چونمو گرفت.
-نه پسرم! دیر شده . من هیچ جوره نمی خوام یک بنده ی جدید و به این خوشگلی رو از دست بدم.
دستشو به طرف مو قرمز دراز کرد و ازش سرنگ رو گرفت.
یک دفعه نگاهم به ساعت رو به روم افتاد.ساعت یک بود. پس تهیونگ لعنتی کدوم گوری مونده بود؟
اشکام جلو دیدمو گرفته بود.
-غلط کردم! تفنگتو بهت میدم. قسم می خورم دیگ...
سیلی آرومی به دهنم زد و با خنده به مو قرمز نگاه کرد.
-پیشنهادت خیلی خوب بود! ببین هنوز که کاری نکردیم التماساش شروع شده!
به طرفم برگشت.
-تفنگ؟ مسخرم میکنی؟ من برای یک تفنگ مسخره این همه خودمو به زحمت بندازم؟
زخمای صورتم با اشکام ترکیب سوزش آوری رو به وجود آورده بود.
محکم دستمو می کشیدم. ولی قفسه فقط تکون تکون می خورد. خیلی سنگین بود.
یقه ی لباسمو پایین کشید و سرنگ رو نزدیک آورد. سعی می کردم با لگد دورش کنم . دیگه چیزی نمی فهمیدم و از جون و دل تموم تلاشمو برای پس زدنش می کردم.
لحظه ای با عربده ی بلند رییس به خودم لرزیدم. مرد مو قرمز محکم پامو نگه داشت و
بالاخره سوزش شونم رو حس کردم.
*****
وقتی چشمامو باز کردم همه چیز محو بود. خبری از اون رییس و پسر کنارش نبود. زنجیرای دستم باز شده بود. از زخمای مچ دستم که بخاطر زنجیر ها بوجود اومده بود خون می ریخت ولی دردی نداشت. با دست خیسی اشک و خون روی صورتمو گرفتم.
تلو تلو خوران خودمو به طرف در کشیدم. شاید منتظر یک نفر بودم. ولی خودمم دقیقا نمی دونستم چی می خوام. آروم کنار در سر خوردم و نشستم.
اگه یک روز ازم می پرسیدن :
- مصرف مواد واسه اولین بار چجوریه؟
بهش جواب می دادم:
خودتو مثل یه قطره آبی فرض کن که این قطره آروم آروم از داخل لوله های پیچ پیچ و ظرف های بزرگ و کوچیک عبور می کنه و می ایسته و دوباره حرکت می کنه تا اینکه روی یک شعله ی بزرگ آتیش میوفته.
در کسری از ثانیه به رهایی بخار آب می رسی.
توی آسمون بی کران به پرواز در میای و عاشق اون حس آزادی میشی.
توی یه کهکشان ترسناک از افکار یواشکی ای که توی مغزت ساخته بودی و اونا هم توی گوشه گوشه مغزت قایم شده بودن و توی یه مشت رویا و حقیقت و کابوس به خلسه حقیقی می رسی.
کفشای ال استار زرد جیوو جلوم ایستادن. سرمو بالا آوردم و به صورت خندونش لبخند زدم. دستمو آروم به طرفش دراز کردم.
-کوکی!
چند وقت بود که کسی این شکلی صدام نکرده بود؟
-بیا.. ای .اینجا
به لکنتم خندید. چرا حرف زدن اینقدر سخت بود؟
از پله ها پایین رفت. پله های خونمون بود. به اطراف نگاه کردم. توی اتاقم بودم هنوزم اون نقاشی ها و پرتره ها روی اون دیوار ها چسبیده بودن.
مامان از پشت در اتاق رد شد...سایه بود؟
جونی برای تکون دادن خودم نداشتم. به زور چهار دست و پا به سمت در اتاق راه افتادم...
مامان جلوم ایستاد.
-کوکی! بدو بیا شامت یخ کرد.
پس چرا فکر می کردم که ظهره؟ به اطراف نگاه کردم .هوا تاریک بود.. شب بود! سرم از این تضاد ها درد می کرد.
اشکام دوباره صورتمو خیس کرد و سرمو به علامت نه تکون دادم.مامان لبخندی بهم زد.
-تو که به کیمچی تازه من نه نمیگی؟
صدای شکستن شیشه از طبقه ی پایین تموم تنمو به لرزه انداخت. مامان با ترس به عقب نگاه کردآروم صداش کردم. وقتی برگشت نگاهش فرق می کرد.
با ترس به صورت عصبانیش نگاه کردم. ازم متنفر بود...اون با نفرت بهم خیره شده بود.
چندین بار سعی کردم حرفی بزنم ولی جز صدا های عجیب غریب و نامفهوم چیزی از گلوم خارج نمی شد.
لحظه ای حس کردم دستام که روی زمین بود خیس شد. به پایین نگاه کردم.
تموم زمین پر از خون بود.مامان نگاهی بهم انداخت و از پله ها پایین رفت.
تموم توانمو جمع کردم و جیغ زدم:
-نرو!
و بعد بی حال روی زمین افتادم و دوباره دنیام تیره و تار شد.

"زندگی عادلانه نیست، درسته؟"
-the Lion king (1994)

BARCODE [VKOOK/YOONMIN]Where stories live. Discover now