"شوگا"
با تعجب به جانگ کوکی که برام دست تکون داد و اشاره کرد که با تهیونگ میره نگاه کردم. این پسر مگه همونی نبود که تموم راه غر می زد "هوا سرده!" "خوابم میاد!"؟
به هر دو تا زمانی که از دیدم خارج شدن خیره موندم.
هنوزم باورم نمی شد بخاطر یک پسر بچه ی بی عرضه اون هم از طرف تهیونگ در حال سرزنش شدنم.
نگاه خشمگینی به خونه انداختم. در کمال تعجب جیمین رو که پشت پنجره ایستاده بود و بهم خیره شده بود رو دیدم. وقتی چشم تو چشم شدیم ترسید و پرده رو کشید.
چند دقیقه روی موتور منتظر نشستم که شاید بعد از دیدنم بیرون بیاد. ولی بعد از گذشت ده دقیقه سرما و گرسنگی کلافم کرد. موتور رو دوباره روشن کردم و به سمت سوپر مارکت روندم. بعد از خریدن یکم بیسکوبیت و شیر و یک بسته سیگار دوباره جلوی خونه ی جیمین ایستاده بودم.
دلم میخواست سریع تر این قضیه رو خاتمه بدم.
بچه گربه ی مشکی رنگی جلوی موتور ایستاده بود و سر و صداش کوچه ی سوت و کور رو پر کرده بود. دست پاچه اشاره کردم که بره ولی سرش رو به کفشم مالید و دوباره میو میو کرد. گیج مسیر نگاهش رو دنبال کردم. به بیسکوییتای من چشم داشت؟
یکم از بیسکوییت رو با دست خرد کردم و روی زمین ریختم. گربه زبونش رو به خرده های بیسکوییت کشید و بدون اینکه بقیش رو بخوره دوباره بهم آویزون شد.
-مگه دارین به جوجه غذا میدین؟
با دیدن دو تا دمپایی سبز رنگ سرم بالا آوردم. گربه با دیدن جیمین سریع ازم جدا شد و خودش رو بهش مالوند.
جیمین سریع بغلش کرد و به طرف خونه شون رفت. روی یکی از پله های ورودی خونه نشست. گربه رو کنارش گذاشت و بعد ظرف شیری که آورده بود رو کنارش قرار داد.
حدس میزدم اون بچه گربه رو میشناخت. مردد جلو رفتم. سرش رو پایین انداخته بود و پشت بچه گربه که در حال شیر خوردن بود رو نوازش می کرد. موهای قهوه ای رنگ لختش جلوی دیدم به صورتش رو می گرفت. هیچ وقت مخالف سکوت و بی حرفی نبودم ولی هوایی که بینمون بود به صورت عجیبی سنگین شده بود.
-با شیر خالی سیر نمیشه که! بیا این بیسکوییت رو هم بهش بده.
با بالا اومدن نگاه بی حسش به خودم گفتم"شوگا خفه شو"
-اون هنوز نه روزشه نباید چیزی غیر از شیر بخوره.
ثانیه های متوالی در سکوت گذشت. هیچکدوممون نمیدونستیم چی بگیم. تنها صدایی که مثل تیک تاک ساعت درحال تکرار شدن بود صدای لیس زدن حریصانه ی بچه گربه به ظرف بود. با دیدن ظرف خالی از شیر بادم خالی شد! جیمین از روی پله بلند شد و بدون اینکه نگاهم کنه سر تکون داد و خواست وارد خونه بشه. ثانیه آخر اسمش رو صدا زدم. آروم برگشت. نگاهم به یقه ی لباس گشادش افتاد. با دیدن کبودیه پر رنگ و زشتی که روی شونش نقش بسته بود آب دهنم رو به زور قورت دادم.
-میخوام باهات حرف بزنم.
دوباره از خونه بیرون اومد و توی حیاط ایستاد.
دسته اسکناس رو از توی جیب سوییشرتم بیرون آوردم.
-این مال توعه.
زمزمه کرد:
-بعدا حقوقم رو از جانگ کوک میگیرم.
خواست دوباره تعظیم کنه و بره که گفتم:
-این دستمزدت نیست. اینو دیروز اون پسره...
دسته اسکناس رو توی دستش گذاشتم و یک قدم عقب اومدم.
-"دفعه بعد رام تر..."
با زمزمه کردن این جمله یک دفعه اشکاش سرازیر شد. ترسیده به دور و بر نگاه کردم.
-میشه گریه نکنی...الان خانوادت...
سرش رو به علامت نه تکون داد.
-نمیشه... نمیتونم گریه نکنم
بعد نگاه عجیبی بهم انداخت و پول رو بهم داد.
- شما آدم بدی هستین مین یونگی شی.
با تعجب بهش نگاه کردم.بی توجه به صفتی که بهم داد به این فکر کردم که اسمم رو از کجا میدونه؟
-اینهمه راه اومدین تا اینو بهم بدین و تحقیرم کنین؟
بی حوصله نفسمو با صدا بیرون دادم. چرا باید هر لحظه به فکر این باشم که کارم چه اثری روی احساسات طرف مقابل میذاره؟
-تهیونگ و جانگ کوک نگرانت بودن. اونا تا اینجا اومدن ولی رفتن.
تازه متوجه یقه ی بازش شده بود. خجالت زده با دستش یقش رو درست کرد. ولی رد چنگی که روی گردنش مونده بود رو میخواست چیکار کنه؟
-شما...شما هم نگران بودین که اومدین؟
بیخیال گفتم:
-چرا نگران باشم؟ من اونا رو رسوندم و پولتو آوردم.
گربه دوباره زیر دست و پامون اومده بود.
-برای همین گفتم آدم بدی هستین.
اخم کردم و خواستم چیزی بهش بگم که خم شد و گربه رو بغل کرد و به طرف حیاط پشتی خونه راه افتاد.
دستی پشت گردنم کشیدم. من باید باهاش چیکار میکردم؟
پشت سرش راه افتادم.
-برام اهمیتی نداره که درموردم چی فکر میکنی فقط اومدم ازت بپرسم بلایی که سرت اومده خیلی جدیه؟ فکر کنم جین حاضر شه یکم خسارت...
با شنیدن دوباره ی صدای هق هقش خفه شدم. روی تاب کوچیک توی حیاط پشتی نشسته بود و زانو هاش رو بغل کرده بود. گربه با صدای گریه ی جیمین هم خوانی می کرد.
کلافه جلو رفتم و دستم رو روی شونش گذاشتم.
-این گریه هارو جلوی جین کن که پول بیشتری...
سرش رو بالا آورد و با چشمای خیسش بهم نگاه کرد.
-وقتی رفتین ...دستمو محکم کشید.. گفت اگه میخوای مواد رو ..بخرم باید باهام بیای...منو مجبور کرد .
وسط حرفاش هی هق هق می کرد و اشکاش حواسم رو پرت می کرد.آروم دستم رو روی شونش گذاشتم.
-همه چیز تموم شد. حالا دیگه گریه نکن.
پاکت شیری که برای خودم خریده بودم رو دستش دادم.
-بخور تا گریه ات بند بیاد.
دنبال سیگارم می گشتم که با زمزمه ی "ممنونم" خشکم زد.
عصبی بهش که سعی داشت در شیر رو باز کنه خیره شدم. خدا از دستی بعضیا رو احمق می ساخت که قربانی بقیه بشن؟
قبل از اینکه شیر به زبونش برسه بلند شد و با عجله خودش رو به پشت باغچه رسوند. با چشم دنبالش کردم.داشت بالا میاورد؟
دماغمو چین دادم و شیر رو از روی تاب برداشتم. بوی بدی نمی داد!
دوباره صدای گریش به گوشم خورد. آروم نزدیکش شدم.
-مسموم...
با حرفش خشکم زد.
-دیگه با این دهن نمیتونم چیزی بخورم.
بعد کلافه شیر آبی که رو به باغچه باز میشد رو باز کرد و با خشونت لب و دهنش رو شست. بهت زده به این صحنه خیره شده بودم. همه ی تنم یخ کرده بود. به خاطر من...این حالت هاش بخاطر من بود. اگر من...
به زور از شیر آب جداش کردم.
-بسه! دهنت تمیزه.
دستاش می لرزید. سرش رو به علامت نه تکون داد.
-من خیلی چندش آور و حال بهم زن شدم...من کثیف شدم.
بعد همونجا روی زمین نشست و صورتش رو با دو تا دست پوشوند.
حرف زدن خیلی سخت شده بود. هر چی می گفتم جوابی می داد که درد رو تو استخونام حس می کردم!
-به جانگ کوک و تهیونگ چی بگم؟ میخوای از این به بعد خودت رو اینجا قایم کنی؟
سرش رو به علامت آره تکون داد.
-دیگه دلم نمیخواد بزرگ باشم. دلم نمیخواد خودم رو ثابت کنم. میخوام خودم رو تو اتاقم قایم کنم.
انتظار داشتم این حرف رو بزنه.عجیب بود چون جیمین همیشه حرفایی میزد که کاملا خلاف انتظاراتم بود. مردد زمزمه کردم:
-اگر من بودم اینکارو نمیکردم. من از آدما انتقامم رو میگیرم.
سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد. حس میکردم واقعا معلم شدم. موهام رو چنگ زدم و ادامه دادم:
- تو تا ابد نمیتونی این تو قایم شی و اون کسی که این بلا رو سرت آورد رو به حال خودش ول کنی...
لبش رو گاز گرفت و زمزمه کرد:
-تو میتونی انتقام بگیری تو بلدی آدم بدی باشی ولی من نمی...
حرفش رو قطع کردم.
-اگر انتقام نگیری پشیمون میشی. بخشیدن و ترسیدن و این چیزا رو کلا از کلت بنداز بیرون. دیگه توی این دنیا منقضی شدن. بد بودن مزیته!
خب شوگا! بسه دیگه. از جا بلند شدم.
-اگه بخوام انتقام بگیرم کمکم میکنی؟
چشمام رو بستم. آفرین مین شوگا! دردسر جدید رو دستی دستی به خونت دعوت کردی. ناخواسته به صورت خیس آب و اشکش اخم کردم.
-کمک که نه ... ولی فکر نکنم به حال خودت ولت کنم!
لبخند کمرنگی زد و بلند شد.یک دفعه به یاد تهیونگ افتادم. سریع گوشیم رو در آوردم و بهش زنگ زدم.
باید از حال جیمین با خبرش می کردم.
*****
-امروز دیر رسیدی!
برای همکارم سر تکون دادم و سریع لباسام رو پوشیدم و کلاه ایمنی رو روی سرم بستم. خیلی سریع بسته های گچ رو برداشتم و به طبقه بالای ساختمون در حال ساخت بردم. همونطور که انتظار داشتم سانگ ایل دست به کمر به کار کارگر ها نظارت میکرد. با دیدن من اخم کرد. نفس عمیقی کشیدم و بسته های گچ رو کار دیوار گذاشتم.
دستای خاکیم رو تکوندم و نزدیکش شدم.امروز کار رو تموم می کردم.
-میخوام استعفا بدم.
حرفم رو نشنیده گرفت و کارگر دیگه ای رو صدا کرد و مشغول صحبت باهاش شد. بعد هم بی توجه به من از پله ها پایین رفت. سریع دنبالش دویدم.
-سانگ ایل با توام.
جلوش رو گرفتم.
-من دیگه نمیخوام این کار رو انجام بدم. میدونم فرقی هم برای تو نداره...کارگری کردن من تا آخر عمرت هم هیچ فایده ای نداره. برو فیلم رو بده دست پلیس ها. دیگه برام اهمیتی نداره.
کلاهم رو برداشتم و دستش دادم. خنده ی عصبی ای کرد و به سر تا پام نگاه تحقیر آمیزی انداخت.
-آفرین مین یونگی! خوبه بالاخره فهمیدی هر کاری هم برام بکنی به اندازه ی مجازاتی که لایقشی نیست. ولی من هم دیگه دلم نمیخواد اون فیلم رو به پلیس ها بدم. اونا بلد نیستن خوب مجازات کنن. دلم میخواد تا آخرعمر خودم زجرت بدم.
پوزخند زدم و روپوشم رو درآوردم.
-وقتی ازت ترسی ندارم میخوای چجوری تهدیدم کنی؟
براش دست تکون دادم.
-هر غلطی میخوای بکن.
قبل از اینکه قدم دیگه ای بردارم محکم به زمین کوبیده شدم. شونم رو کشید و من رو برگردوند. مشت محکمی به صورتم زد. با عصبانیت هلش دادم. ایندفعه من روش بودم. مشتی به دهنش کوبیدم و بلند شدم. خواستم به شکمش لگد بزنم که نگاهم به چشماش خورد.
-چیه میخوای منو بزنی؟ میخوای نامزد همون دختری رو که کشتی رو بفرستی پیشش؟
بقیه کارگر ها دورمون جمع شده بودن و با تعجب بهم خیره مونده بودن. با عصبانیت لگدی به شکمش زدم و از جمعیت دور شدم. صدای فریادش رو میشنیدم.
-مین یونگی تا آخرین روز عمرت باید تقاص کاری که کردی رو پس بدی...زجر کشت میکنم مین یونگی!
سیگاری از توی جیب شلوارم در آوردم.
آدم مرده رو دوباره کشتن، اسمش قتل نیست.
من کار هایی رو انجام دادم که آرزو میکردم انجام نداده بودم...
این بخشی از زندگیه...
-Adult World(2013)
YOU ARE READING
BARCODE [VKOOK/YOONMIN]
Fanfiction๛ ғᴀɴ ғɪᴄ 「 Bᴀʀᴄᴏᴅᴇ 」 • بارکد ~ Complete • کاپلی° ویکوک - یونمین • ژانر : عاشقانه | روزمره | نقد اجتماعی | انگست ❥•↿#Sevil 💜 #بارکد -•ᴛᴇᴀѕᴇʀ~ یک نفر پشت میله های زندان/ پدری که مرده بود. یک نفر زیر دود و سیگار / خواهری که رفته بود. مرگ هم به سراغ...