"جانگ کوک"
دیگه دلم نمی خواست به حرف های جیمین گوش بدم. بدون اینکه بفهمه باعث شده بود کل افرادی که دور میز نشسته بودن احساس گناه کنن.قبل از اینکه بیشتر حرف بزنه آبجوی قوطی ای کوچیکی رو طرفش سر دادم.
-اینو بردار و بلند شو.
همه نگاهشون رو از روی جیمین برداشتن و به میز دادن. میز رو دور زدم و بازوی جیمین رو گرفتم. دست و پا میزد و سنگین تر شده بود. اون خیلی مست بود. روی یک میز دیگه در قسمت خلوت کلاب نشوندمش. با ناخن های کوچیکش سعی میکرد در فلزیه قوطی آبجو رو باز کنه ولی فقط عصبی تر میشد.
نفسمو با حرص بیرون دادم و در قوطی رو براش باز کردم.
-میدونم...میدونم نباید اون حرفا رو ...نباید میزدم!
چند جرعه از آبجو رو نوشید و نشسته سرش رو به سینم تکیه داد.
-ولی منم میخوام...فقط دلم میخواد ...چند نفر دلشون... برام بسوزه...من..من فقط خیلی تنهام...
چشمامو چرخوندم و سعی کردم از روی خودم بلندش کنم ولی با تقلایی که کرد بیخیالش شدم و اجازه دادم علاوه بر سری که روی سینه ام بود دستاش رو دور کمرم حلقه کنه . کم کم صدای نفس های عمیقش بهم فهموند خوابش برده. بعد از چند دقیقه شوگا اومد.
-من میرم خونه.
با تعجب به ساعت اشاره کردم.
-هنوز چهار صبح هم نشده!
نگاهش رو به جیمین که تا حد امکان خودش رو توی بغلم مچاله کرده بود داد.
-اینم باید زود برسه خونه نه؟ مامان بزرگش ...
با این حرفش سریع جیمین رو هل دادم. جیمین با این حرکت یک دفعه ای غر غری کرد و خواست دوباره بهم بچسبه که شونه هاش رو گرفتم.
-تو باید بری خونه احمق!
سرمو خاروندم.پیش خودم فکر کردم البته نه با این وضعیت.
شوگا بی حوصله بهمون نگاه کرد. در آخر تسلیم شد و کمکم کرد تا جیمین رو بلند کنیم.
-اول ببریمش دستشویی آب سرد به صورتش بزنیم شاید یکم مستیش بپره!
سر تکون داد و به زور بازو هاش رو کشید. جیمین با دیدن در دستشویی عین سنگ شد. هیچجوره نتونستیم تکونش بدیم. شوگا با تعجب نگاهش رو به جیمین داد.جیمین سرش روبه علامت نه تکون داد و اشکاش در کسری از ثانیه سرازیر شد. مستی مزخرفی داشت.
بی حوصله دستشو کشیدم تا بندازمش تو دستشویی ولی شوگا دستم رو از روی دست جیمین پس زد.
-ولش کن.
با تعجب بهش نگاه کردم. شوگا اشاره کرد که برم پیش بقیه و جیمین رو با خودش به طرف آسانسور کشوند.
به طرف بقیه راه افتادم. تهیونگی که قرار بود حواسش به جیمین باشه کاملا مست و بی حال روی صندلی خودش ولو شده بود. به مایا و جین که کنار هم روی میز خوابشون برده بود نگاهی انداختم و به جیوو که همچنان در حال قر دادن روی سن رقص بود چشم غره رفتم. یک عده آدم احمق و مست!
به جیوو اشاره کردم که بریم ولی فقط بهم اخم کرد و سرش رو به علامت نه تکون داد. بی حوصله شونه ی تهیونگ رو تکون دادم ولی محلم نداد.
بعد از چند دقیقه جیمین و شوگا برگشتن . موها و صورت جیمین خیس آب بود و خودش رو به شوگا چسبونده بود تا تعادل خودش رو حفظ کنه. جیمین رو از بغلش در آوردم و روی صندلی نشوندمش. شوگا سر گرم تایپ کردن تو گوشیش شد و اخم کرد.کنجکاو نگاهم رو بهش دادم.
-چی شده؟
موهاشو چنگی زد و کلید موتورش رو از روی میز برداشت.
-من باید برم یک جایی.
قبل اینکه راه بیوفته بازوش رو کشیدم.
-ما چی پس؟ این وقت صبح ماشین از کجا بیاریم...جیمین باید یکی دو ساعت دیگه خونه باشه نباید مادر بزرگش...
سریع دست جیمین رو گرفت و دنبال خودش کشوند منم نگاهی به جمع انداختم و دنبال شوگا دویدم.
*****
با دیدن ساختمون خرابه ای که توی گرگ و میش هوا خیلی مبهم به نظر میومد استرس گرفتم.
-هیونگ...
شوگا انگشت اشارش رو تهدید وار نشونم داد.
-همینجا میشینی و از اون مراقبت میکنی! فهمیدی؟
چهره اش خیلی ترسناک بود . فقط تند تند سر تکون دادم.
-من تا ده دقیقه دیگه میام.
و توی مه صبحگاهی محو شد. اون احمقی که ساعت چهار و نیم صبح اونم تو همچین جای مخروبه ای قرار میذاره کی میتونه باشه؟به همون قضیه ای که هیچ چیزی ازش نفهمیده بودم ربط داشت؟
بعد از چند دقیقه ترس توی دلم افتاد. جیمین بیدار شده بود و گیج به دور و بر نگاه می کرد.از روی موتور پایین اومدم و آروم آروم به طرف ساختمون قدم برداشتم. صدای قدم های جیمین رو از پشت می شنیدم. با دیدن شوگا و مرد غریبه ای که رو به روش قرار داشت ایستادم و اشاره کردم جیمین هم ساکت باشه.
مرد با صدای بلند داد می زد و کاملا حرفاش به گوشمون میرسید.
-من نمیتونم بدون اون زندگی کنم! بعد از دوسال هنوزم به نداشتنش عادت نکردم...تو یک آدم رذلی!
شوگا هم مثل اون داد زد:
-اون مرده بود احمق! کسی که دو سال از کما بیرون نیاد یعنی مرده!
مرد جلو رفت و یقش رو گرفت . جیمین ترسیده دستش رو جلو دهنش گرفت.
-تو دکتری آشغال؟! تو حق نداشتی نامزد منو بکشی...
شوگا بی حوصله یقه اشو آزاد کرد.
-باز هم همین حرفای تکراری! سانگ ایل با این کارا داری زندگی خودت رو نابود میکنی... ازم بکش بیرون! و اینو هم باور کن که خواهر من یا همون نامزد تو مرده و با اینکارات بر نمیگرده! مرده.
کلمه ی آخر رو با بلند ترین صدایی که تا حالا ازش شنیده بودم گفت.
صورت سانگ ایل کاملا تغییر کرد و پوزخند ترسناکی زد.
-باشه! باشه... ولی اینو فهمیدم که اگر همین الان تو رو نکشم قرار نیست تا آخر عمرم آرامش داشته باشم!
صدای لاستیکای ماشینی از پشت سرمون اومد. ولی اون دو نفر همه ی توجهشون به اسلحه ای که سانگ ایل توی دست داشت بود.
بهت زده به صحنه ی مقابل خیره شدم. اونقدر از اون صحنه ترسیدم که حواسم از جیمینی که به طرفشون دوید پرت شد.با صدای باز شدن در ماشین که از پشتم می اومد برگشتم. دختری هم سن و سال مایا از ماشین بیرون پرید و به طرفم دوید.
قبل از اینکه چیزی ازم بپرسه بدون اینکه نگاهم رو از چشمای ترسیدش بگیرم با دست به شوگا و سانگ ایل اشاره کردم. دختر به طرفشون دوید و نگاهم به سمتش حرکت کرد. جیمین اونجا جلوی شوگا چیکار می کرد؟
جیمین داشت با همین حالت دیوونگی که الکل بهش داده بود داد میزد و سعی میکرد صلح بر قرار کنه!
سانگ ایل با عصبانیت داد کشید:
-تو نمیدونی داری از چه آشغالی دفاع میکنی!اون قاتله... اون لعنتی ماسک اکسیژن خواهرش که توی کما بود رو برداشت و با بی رحمی انداخت کنار تخت! اون خواهرش رو کشته و تو داری از اون سگ صفت دفاع میکنی؟
بهت زده به شوگا خیره شدم. امکان نداشت واقعیت داشته باشه! دختر با گریه بازوی سانگ ایل رو کشید و سعی کرد تفنگ رو پایین بیاره.
شوگا از پشت بازوی جیمین رو کشید و سعی کرد اون رو کنار بکشه ولی جیمین به صورت عجیبی احمق و یک دنده شده بود. همون لحظه قسم خوردم که دیگه هیچوقت اجازه ندم الکل بخوره.جیمین مثل بچه هایی شده بود که دلش میخواست دعوای بزرگتر ها رو با دلایل مسخرش تموم کنه! انگار که هیچی از حرف های سانگ ایل نمی فهمید.
-باشه اون قاتله...ولی خدا به تو این حق رو نداده که قاتلا رو بکشی!
شوگا که به زور میخواست جیمین رو دور کنه به طرف دختر داد کشید:
-مینهی ازش دور شو!
با صدای شلیک ناگهانی همه ی داد و بیداد ها ساکت شد . از دور منتظر شده بودم که ببینم کی میوفته ولی همه فقط بهت زده به هم دیگه نگاه میکردن.
تفنگ از دست سانگ ایل روی زمین افتاد. دختر سریع تفنگ رو برداشت و به دور ترین نقطه ای که میتونست پرت کرد. به طرف جیمین و شوگا دویدم.
بعد از چند ثانیه جیمین خودش رو از دست شوگا آزاد کرد .روی زمین نشست و تموم محتویات داخل معدش رو روی زمین خاکی بالا آورد.
مینهی اونطرف سانگ ایلی که داشت زجه میزد و گریه میکرد رو بغل کرده بود. شوگا روی زمین نشست و سرش روبین دستاش گرفت.
گیج به صحنه ی رو به روم خیره شده بودم. آدم ها همیشه احمق بودن...آدم ها هیچوقت بزرگ نمیشدن فقط یاد میگرفتن بچگیشون رو پنهان کنن! من فقط یک مشت بچه ی گیج و احمق میدیدم!
سانگ ایل آروم از آغوش مینهی بیرون اومد و با صدای گرفته رو به شوگا زمزمه کرد:
-میدونی چرا اینقدر زندگیت داغونه؟
شوگا سرش رو بالا آورد.
-جایی که باید برای بخشیده شدن التماس کنی داد میزنی و حق رو به خودت میدی... جایی که باید خودت رو لعنت کنی سرت رو بالا میگیری و به من پوزخند میزنی...جایی که باید خودت رو بکشی هنوزم داری زندگی میکنی...
به صورت درمونده ی اون مرد خیره مونده بودم.آروم به کمک دختر از جا بلند شد.
-زندگی تو هیچوقت درست نمیشه...تو هیچوقت طعم خوشبختی رو نخواهی چشید ...خوشبختی برای آدم مریض و خودپرستی مثل تو حرومه!
و بعد از زدن این حرف ها تفی جلوی شوگا روی زمین انداخت و به همراه اون دختر از ساختمون خارج شد.
جیمین روی زمین خاکی دراز کشید و با لحن سر حالی گفت:
-مین یونگی شی! از وقتی تورو دیدم همه چیز به نظرم جدید میاد!
-اینجا دیگه چه جای مهیبیه؟
+بهش میگن واقعیت...
-Enchanted(2007)
ESTÁS LEYENDO
BARCODE [VKOOK/YOONMIN]
Fanfic๛ ғᴀɴ ғɪᴄ 「 Bᴀʀᴄᴏᴅᴇ 」 • بارکد ~ Complete • کاپلی° ویکوک - یونمین • ژانر : عاشقانه | روزمره | نقد اجتماعی | انگست ❥•↿#Sevil 💜 #بارکد -•ᴛᴇᴀѕᴇʀ~ یک نفر پشت میله های زندان/ پدری که مرده بود. یک نفر زیر دود و سیگار / خواهری که رفته بود. مرگ هم به سراغ...