7. 🌻

791 194 35
                                    

فصل هفتم – الکس

از دید تهیونگ

وقتی همه مون نشستیم جونگ گوک پرسید:" از نظرت ایرادی نداره که جلوی بکهیون و چان درموردش حرف بزنیم؟ فکر میکنم بتونن کمک کنن."

خب ترجیح می دادم اینطور نشه اما فقط گفتم:" برای من که مشکلی نیست."

در واقع ایرادی زیادی هم نداشت چون نمی خواستیم در مورد مشکلات من حرف بزنیم اما از کرم ریزی های بکهیون می ترسیدم. اون به پشتی صندلیش تیکه داده بود، یه بسته پاستیل خرسی توی دستش گرفته بود و با در نظر گرفتن نیشخن روی لبش؛ بنظرمی اومد که منتظره تا سوژه ی امروز کرم ریختنش رو پیدا کنه.

جونگ گوک شروع کرد:" چانیول ممکنه یه قسمتایی از چیزی که میخوام بگم بدونه چون ما با هم توی یه دانشگاه درس میخونیم اما از اولش شروع می کنم. "

توی ذهنم چرخوندم، پس تصویب شد که از من بزرگتره و گوشم رو به ادامه ی حرفش دادم.

" یه سال پیش یا یکم قبلترش توی یکی از مهمونی های بچه های خوابگاه ها در عرض 2 ساعت زندگیم نابود شد. البته از یه جهت خوب بود چون اونجا تائو ملاقات کردم و فهمیدیم که هردومون به این کمپ تابستونی میایم، هرچند اون، اونموقع لیدر نبود و قسمت بدش ملاقات با الکس بود. "

چان تایید کرد و جونگ گوک ادامه داد:" در واقع اون اولش عالی بود. من کاملا عاشقش بودم و ما بعد از اون شب یک بار هم بیرون رفتیم و کم کم جدی تر شدیم. من خوشحال بودم و حس می کردم" احتیاجی نیست تا صبر کنم و بهتر بشناسمش. اون بی نقصه." تا زمانیکه روی دیگش نشون داد."

چانیول برای من و بکهیون ناهار گرفته بود دوباره سر میز بر گشت و بجای جونگ گوک ادامه داد:" اون بطور وحشتناکی حسود بود. هرجایی که میرفتیم؛ برای پیگیری جونگ گوک دنبالمون می کرد و اگر می دیدیمش وانمود می کرد کاملا تصادفی اونجاس."

جونگ گوک که بنظر می اومد اشتهاش رو از دست داد باشه ادامه داد:" اگه با یه پسر یا دختر بیشتر از 5 دقیقه حرف میزدم شروع به داد و بیداد کردن می کرد. وحشتناک بود که ببینی کس که عاشقشی اونقدر ترسناکه. نمی تونستم دیگه تحمل کنم و تصمیم گرفتم تا تمومش کنم. یه روز خودم آماده کردم تا بهش بگم همه چیز بینمون تمومه اما موقعیتش پیش نیومد. "

تعارف چانیول رو برای نوشیدنی که سمتش گرفته شده بود رد کرد و ادامه داد:" اون بدون اینکه من ببینه انتقالی گرفت و رفت. تماسی باهام نگرفت شاید انتظار داشت من باهاش تماس بگیرم و چون منم این کار نکردم؛ فکر کردم که شاید فهمیده همه چیز بینمون تموم شده اما ظاهرا اون اینطور حس نمیکنه."

جونگ گوک دست هاش رو مشت کرد و با نگاه کردن بهم ناگهان گفت:" موضوع اینه که من هنوز دوسش دارم اما می ترسم که دوباره باهاش باشم. و نمیدونم اگر بهم پیشنهاد بده که برگردم بتونم دوباره ردش کنم. توی اون لحظه مجبور شدم دروغ بگم تا یه روز فرصت برای فکر کردن داشته باشم و بفهم که چکار کنم. ببخشید که تو رو وسط کشیدم و گفتم با تو ام. اگه نخوای کمکم کنی من درک میکنم. تو حق داری که نخوای خودت توی دردسر بندا..."

20 Ways To Die In SummerWhere stories live. Discover now