2. 🐙

1.3K 251 47
                                    

فصل دوم – دردسری به اسم بکهیون

از دید تهیونگ

من وسائلم جمع کرده بودم و آماده رفتن بودم اما بکهیون توی خونه می چرخید، شلوغ می کرد و بقیه رو دیوونه می کرد بدون اینکه کار مفیدی انجام بده. طبق معمول دوباره داشت توی خونه پرسه میزد و مثل بچه های دوساله نق میزد که "حوصله ام سر رفته" به همین دلیل بود که به محض اینکه به پدرمون در مورد اون کمپ تابستونی گفتیم قبول کرد تا ما رو بفرسته تا یکی یا دو ماه از صدای بکهیون راحت بشه!

آخه پدر من آهنگسازه و برای ساختن آهنگ هاش به تمرکز احتیاج داره. یکی دو سال اولی که بکهیون پیشمون می موند هر وقت حوصله مون سر می رفت می رفتیم پیش پدر و اون کار با وسایل و ساز ها و ابزار ها رو بهمون یاد می داد اما به محض اینکه همه شون رو –به جز گیتار چون فکر می کردم زیادی معمولی و کسل کننده س- در حدودی یاد گرفتیم بکهیون دوباره سر جمله ی محبوبش برگشت.

البته من از هر کاری که پیش می گرفت ناراحت نمی شدم. میشد گفت دیگه کاری نبود که بکهیون انجام بده و باعث ناراحتیِ منِ بشه اما یکبار که چنین حرفی رو پیش مادر زدم اون با خوشی سریع متهمم کرد که روی بکهیون کراش دارم و منم دیگه جرات نکردم خیلی حرفی در موردش بزنم.

خب آره خیلی بکهیون رو دوست داشتم. اما همیشه اذیت هاش برای بقیه بود و خوشی هاش برای من.

خیلی بهم نزدیک بودیم اما دلیل نمیشد که چیزی بیش از اون بین مون باشه. کاش همه درک می کردن که میشه بی اینکه توجه به چیز دیگه ای داشت با کسی فقط دوست بود.

چون شب دیر خوابیده بودم بعد از صبحانه سعی کردم برای قبل از اومدن نینا یکم بخوابم اما سر و صدای بکهیون تو اتاق بغلی، درام زدن های پدرم تو اتاق کارش –که البته مثلا ضد صدا بود- و در نهایت سر و صدای دوباره بکهیون که از آشپزخونه در حین کمک به مادرم برای آماده کردن غذاهای توی راه مون می اومد میشد نذاشت بیشتر از 5 دقیقه چشمام روی هم بیاد.

مادرم کاملا بکهیون رو یکی از ما می دونست و باهاش مثل بچه ی خودش رفتار می کرد. حتی اگه لازم بود همونطور که موقع یه کار بد یا خطرناک من رو دعوا می کرد بک هم بی نصیب نمی موند و به همون روشی که من تشویق می شدم بکهیون هم تشویق می کرد... پس فایده ای نداشت از مادر بخوام اروم تر کار کنن.

این رفتار بکهیون، حتی با وجود اینکه همیشه هم پر انرژی بود کمی مصنوعی بنظر می رسید اما فکر کردم شاید عضو یه باشگاه ورزشی عجیب شده، هرچند درموردش به من چیزی نمی گفت.

بهرحال ما همگی حس کرده بودیم که اون انگار از همیشه بیشتر پر شور و هیجان بنظر می رسید اما چی میشد گفت؟ البته پدرم از من پرسید که ندیدم بکهیون چیز مشکوکی مصرف کنه که البته چنین چیزی ممکن بود! اما این منبع این سر خوشی هر چی که بود بطور خطرناکی بدن لاغرش رو قوی و بی پروا کرده بود. این آخری تصور کنین...!

20 Ways To Die In SummerWhere stories live. Discover now