26. 🎣

317 93 182
                                    

چون یه مدت نبودم زود زود براتون میذارم ولی نظر بدید که پشیمون نشم


فصل بیست و ششم – لو رفته...

از دید بکهیون

زندگیم شبیه کابوس شده بود. تا قبل از اینکه چانیول رو ببخشم، نمیدونستم چرا اینقدر خشمگینم. میدونستم که دلم حضور دوباره ش، لبخندهای احمقانه ش و حس بغل های گرمش رو میخواد اما حس میکردم برای اینکه همه چیز عادی بشه دیگه خیلی دیر شده. تو خیلی چیزها اینجوری بودم. اگر یه ذره خراب میشد تمام امیدم رو به درست کردنش از دست می دادم.

حتی در مورد خودم. من خیلی زودتر از اینکه به این مرحله از ناامیدی برسم از خودم دست کشیدم. زمان هایی که هنوز خیلی به روشنایی نزدیک بودم اما فکر میکردم شکسته تر از اونم که دوباره تلاش کنم... مخصوصا وقت هایی که کسی سعی می کرد کمکم کنه.

آره، حس الانم به داشتن چانیول چنین حسی بود. اینکه با بودنش داره سعی میکنه درستم کنه اما من فکر میکردم دیگه برام دیر شده. شبیه وقت هایی که مادر سعی میکرد قانعم کنه اگر گریه کنم سبک میشم و از این سردی و سنگدلی فاصله میگیرم اما تمام چیزی که می خواستم سرش فریاد بزنم این بود که؛

«وقتی بابا سر من داد میزد که صدای زر زرم رو ببرم و مثل احمق ها از ترس فریاد هاش گریه نکنم جلوش رو نگرفتی... حالا ازم میخوای گریه کنم تا سبک بشم؟»

اما همونطور که توان و انرژیِ گفتن این جملات رو به مادر نداشتم، نتونستم حرفم رو به چانیول هم بزنم. نتونستم بهش بگم؛

«خب، ضربه ات رو بهم زدی و باعث شدی دردم بگیره، حالا خوبت شد که حتی نمیتونم به اینکه دوست داشتن تو راه نجاته باور داشته باشم؟»

و شاید بهتر بود که میگفتم. . . چون ضربه ی بعدی ای که ازش خوردم، اینکه بدنم رو اونطوری ببینه، اون هم جلوی همه، خیلی سنگین تر بود. اگر فکر میکردم از ضربه ی اولیه دیگه راه برگشتی نداریم، این خیلی خیلی بدتر و سنگین تر و غیر قابل بازگشت تر بود.

یکی از سخت ترین کارها اینه که یه درونگرا باشی اما مجبور باشی مثل یه برونگرا رفتار کنی چون اطرافیانت نمیتونن بفهمن وقتی نمیخوای تو جمع باشی، بزور توی جمع کشوندنت قرار نیست بهت کمک کنه.

از دید تهیونگ

وقتی به کلبمون رسیدیم، بکهیون تو سکوت لباسای خیسش تعویض کرد و شاید بخاطر اینکه بنوتم سوال پیچش کنم سریع خزید توی تختش و خوابید.

نگرانش بودم. مشخص بود که معمولا تقریبا تمام شب رو بیداره که الان می تونست به همین زودی بخوابه. از دست نخوردن محتویات یخچال میتونستم حدس بزنم غذا هم ظاهرا درست و حسابی نمی خورد... کمی منتظر شدم تا شاید بیدار بشه و حرفی بزنه اما وقت از جاش تکون نخورد به کلبه ی درختی خودم برگشتم تا نوشتن توصیفاتم برای کلاس کتابخونی رو تکمیل کنم.

20 Ways To Die In SummerWhere stories live. Discover now