24. 📐

1.3K 202 71
                                    

فصل بیست و چهارم – زندگی روی لبه ی تیغ

از دید تهیونگ

نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای زنگ خوردن گوشیم بیدار شدم.

چشمام باز کردم تا ببینم کیه که داره تماس می گیره اما با دیدن شماره حس کردم که دارم خواب می بینم. جونگ گوک بود! نمیدونم اصلاا چرا بلاک یا پاکش نکرده بودم.

شاید چون اصلا تصور نمی کردم دیگه باهام تماسی بگیره...

جواب دادم:" آم... سلام؟" و سعی کردم توی صدام نشون بدم که خواب بودم و بی حوصله ام.

کمی دستپاچه شد:" سلام... میدونم بد موقعش اما؛ من... من پشت درم. میشه بیام داخل؟"

با سر درگمی پرسیدم:" چی؟" و روی تختم نشستم.

" پشت در خونه درختی اتم. میشه لطفا بزاری بیام تو. فقط برای 5 دقیقه... لطفا... "

سر تکون دادم و درحالی که چشم هام رو می مالیدم گفتم:" فکر نمی کنم که ایده خوبی باشه... "

اما خواهش کرد:" تهیونگ ما باید این موضوع حل کنیم. از اون شب من روی لبه تیغ زندگی می کنم. فقط 5 دقیقه وقتت می گیرم."
هوا هنوز گرگ و میش بود. برای چند لحظه فکر کردم، شاید این زمان اومده تا کسی نبینتش به الکس بگه. می خواد وجدانش رو راحت کنه... اما بعد فکر کردم، شاید واقعا از فکر و خیال خوابش نمی برده.

بهرحال یه نفس عمیق کشیدم. در مورد حل کردن این موضوع حق با اون بود، ما باید حلش می کردم و ازش می گذشتیم اما اومدنش اینجا کار عاقلانه ای نبود. هرچند، جای دیگه ای هم نمی تونستم ببینمش چون من هم نمی خواستم دوستامون ما رو با هم ببینن پس فقط از جا بلند شدم و گفتم:"در بازه."

به آرومی در هل داد و وارد اتاق کوچیک شد. یکی از اون تی شرت های لیدری با طرح های رنگی رنگی پوشیده بود. خیلی بامزه بود اما سعی کردم که خودم جدی نشون بدم.

جلوم ایستاد و من گفتم:" میتونی روی کاناپه بشینی."

کمی بهم نگاه کرد. توی چشم هاش حالتی بود که انگار قیافه ی خوابآلود من براش بامزه اس. اما من لبخند نزدم و اون هم با این عکس العمل شروع کرد:" ممنون. از اونجایی که قول دادم سریع باشم می رم سر اصل مطلب. خب، من... الان با الکس هستم. اون پسری شده که می خواستم باشه، از همیشه بیشتر بهم علاقه منده و انگار که آمادس که هرچی من میخوام انجام بده..."

بی اختیار چشم هام رو چرخوندم:" اومدی اینجا از عالی پیش رفتن زندگیت بگی یا..."

اما اون تلاش کرد:" نه! راستش ... موضوع اینه که؛ بعد از تمام مشکلاتی که من و الکس باهم داشتیم و اینکه اون، من رو توی شرایطی ترک کرد که واقعا بهش احتیاج داشتم، حالا هر چی بهش نگاه می کنم فکر نمی کنم به شدتی که قبل می خواستمش الانم بخوامش."

20 Ways To Die In SummerDove le storie prendono vita. Scoprilo ora