20. 🏮

647 193 109
                                    

شرط رای 70 عدد! 🍀 100 تا هم شده ک فصلی رای داشته باشه پس رای بدید

فصل بیستم – گذر

از دید ته هیونگ

لحظه ای که جونگ کوک اون حرف ها رو گفت قلبم هنوز شوکه بود. نه... اینجا بحث این نبود که من چقدر بهش علاقه داشتم یا نه. من اصلا چنین چیزی بهش اعتراف نکرده بودم اما اون چنون حرف هایی زده بود.

اگه 100% می دونست واقعا چه حسی دارم می خواست چیکار کنه؟ به زمان احتیاج داشتم تا بفهمم واقعا اون اتفاق افتاده پس از بکهیون خواستم:" بکهیون میشه لطفا به کلبه برنگردیم؟"

بکهیون با جدیت خاصی تایید کرد:" حتما. جای خاصی می خوای بری؟"

"نمی دونم. فقط یه جایی می خوام که بدون اینکه کسی صدام بشنوه بلند گریه کنم. "

می تونستم بگم که بکهیون داشت خودش کنترل می کرد تا به جونگ کوک فحش نده و من رو به سمت قسمتی از جنگل هدایت کرد. به عنوان کسی که مدام در حال اذیت کردن بقیه س نمی دونستم که میتونه این همه فرد با درکی باشه...

بکهیون من رو به سمت ساختمون نیم ساخته ای برد که توی اون لحظات اهمیتی نمیددم چیه. از دردی که تو ی قلبم بود داشتم خفه می شدم.

وقتی به اونجا رسیدیم، روی بخشی که احتمالا قرار بود رختنکن باشه نشستم و منتظر شدم تا اشکام شروع به ریختن کنن. اونقدر شوکه بودم که حتی نمی تونستم گریه کنم.

فقط گفتم:" بکهیون، حق با تو بود. من خیلی احمق و خام و بی مغز بودم. اما اون بهم گفت... من فکر می کردم اون... " و بالاخره شروع به گریه کردن کردم.

بکهیون سکوت کرد که در اصل همون چیزی بود که بهش احتیاج داشتم. نمی خواستم که حرف بزنه. فقط احتیاج داشتم یکی به حرفام گوش بده.

با بغض ادامه دادم:" کنارش حس متفاوتی داشتم و می تونم قسم بخورم اونم همینجوری بود. سعی کردم عاشقش نشم. واقعا سعی کردم اما ما... فقط... " بین اشکام حرف زدن سخت بود اما نمی تونستم ساکت بمونم. قلبم شکسته بود و می دونستم اگه ساکت بمونم روحمم از بین می ره. من بین زمین و هوا معلق شده بودم و به هیچ چیزی برای ذره ای تکیه کردن اعتماد نداشتم...

" نمی تونم باور کنم که اون تمام این کار ها رو کرد تا توجه الکس جلب کنه! حالا می تونم سمت دیگه ی همه چیز رو ببینم. جاهایی که من می برد، جاهایی بودن که فکر می کرد اون ممکنه اونجا باشه... و پیش دریاچه، وقتی افتادیم توی آب، اون واقعا نگران الکس بود... " اشک هام رو برای بار چندم پاک کردم اما تموم نمی شدن.

" چطور می تونستم کور باشم و اون چطور تونست این کار با من بکنه؟ می دونست من... اما اون... بهم گفتی که مواظب باشم اما من گوش ندادم. لیاقتم همینه... جلوی همه یه جوری رفتار کرد که انگار من خودم بهش تحمیل کرده بودم. اگه دوستاش مجبورش نمی کردن راستش رو بگه تا کی می خواست این بازی ادامه بده؟"

20 Ways To Die In SummerWhere stories live. Discover now