فصل بیست و سوم - بخشش
از دید بکهیون
و من تَرَک برداشتم.
وقتی گفتم: " چون من از توی لعنتی عصبانیم!" صام لرزید و میتونستم قسم بخورم اگر اینقدر تمام این سال ها روی گریه نکردن تجربه نداشتم حتی ممکن بود کاملا بغض کنم.
انقدر سریع و راحت بود که حتی نمی تونم توصیفش کنم. دیوارهایی که فکر می کردم از جنش فولاد دور خودم کشیدم به سادگی پوسته ی تخم مرغ داشتن می شکستن.
تهیونگ شروع کرد:" بکهیون من واقعا فکر می کنم که تو باید به حرفاش گوش بدی. "
اما من که از این ضعف نشون دادن بیهوده ی خودم به حد کافی خشمگین بودم داد زدم:" بهم نگو که چکار کنم!!!" و دستش رو گرفتم و دنبال خودم به سمت کلبه مون کشیدمش.
کسی دنبال مون نمی اومد. فکر کنم حسابی لوک و چانیول رو شوکه کرده بودم. اینطوری بهتر بود. نمی دونستم اگه بیشتر گیر می داد عاقبتش چطور ممکن بود تموم بشه.
برای اینکه تهیونگ نگران نشه گفتم:" فقط داشتم ادا در می آوردم. به یه درس احتیاج داره. بازی کردن با احساسات دونسنگ کوچولوم چیزی نیست که من تحملش کنم و ... اگه من الان بهش آسون بگیریم اون به دروغ گفتنش بهم ادامه میده."
در واقع مسائل اینق ساده نبودن. تمام پایه های اعتماد من متزلزل شده بود و دیگه شک داشتم حتی بتونم حرف های خودم رو باور کنم، چه برسه چانیولی که ادامه میکنه از ماجرا بی خبر بوده.
" باشه، اما..." بنظر می اومد داره باور میکنه اما تلاش کرد:" فکر نمی کنی که داری زیادی بهش سخت می گیری؟ تو بهش مشت زدی..."
"نه؛ هیچ زیادی نیست. ساده نباش. اگه زود ببخشمش پس چطوری خوش بگذره؟"
کمی کسل شد. شاید توقع داشت بیشتر تاکید کنم که بخاطر اون اینقدر بهم ریختم. اما حتی اگر هم اینطور بود من ترجیح می دادم اینطوری فکر نکنه و خودش و نگران افکار من نکنه. بالاخره بی خیال کشیدنش دنبال خودم شدم و دستش رو ول کردم.
بدنم یه حس کرختی داشت که خیلی خوب می دونستم با چه چیزی به حال عادیش برمی گرده. البته قصد داشتم به میل به خراش انداختن بدنم بجنگم اما بهرحال احتیاج داشتم اول اون رو بفرستم بره بخوابه.
شروع کرد:"دارم میمیرم! یه خواب عمیق احتیاج دارم!" و از بالا بر که بالا رفتیم سریع از پل بین دو خونه درختی گذشتم و در حالی که خودم روی تخت پرت می کردم داد زدم:" صدات نیاد!! من میخوام بخوابم."
حرفی نزد. می تونستم حس کنم تو افکار عمیقیه. فقط چراغ مطالعه کوچیکش رو برداشت و تو سکوت روی کاناپه شروع به مطالعه کرد... و بعد از یکساعت چراغ رو خاموش کرد و همونجا روی مبل خوابش برد.
YOU ARE READING
20 Ways To Die In Summer
Teen Fictionچند نکته رو قبل از خوندن بدونید. 1.این داستان برای کسانی که سابقه ی مشکلات روحی، افسردگی، اختلال خوردن و ... دارن اصلا مناسب نیست. 2. داستان سال ها قبل نوشته شده و از پروفایل واتپد دوستم با اسم دیگه ای یه مدت گذاشته شده الان فقط در حال ویرایش شدنه و...