فصل بیست و پنجم – دوباره
از دید جونگ کوک
من یه مریض عوضی بودم. این چیز جدیدی نبود. میدونستم که رفتارم مثل یه سرچشمه ی مسموم که بیماری ها رو سرایت میده. الکس هم این رو خیلی خوب فهمیده بود که اون زمان گذاشت و رفت. البته رفتنش رو براش ساده نکردم. کسی که اون رابطه رو به لجن کشید الکس نبود. من بودم. برای اون هم خیلی زمان برد تا بتونه خودش رو از طناب های نامرئی ای که من دورش پیچیده بودم خلاص بشه اما حتی همون موقعش هم من به راحتی ازش دست نکشیدم.
چندماه آخر رابطه اونقدر شکاک شده بودم که همه جا دنبالش میکردم. هرکس دیگه ای هم بود، حتی اگر درحال خیانت نبود، کم کم نیاز پیدا میکرد یکی رو پیدا کنه که بتونه باهاش آرامش بگیره... و وقتی الکس به چنین نقطه ای از استیسال رسید، اون شب و اون کلاب رو برای اون و طرفش جهنم کردم.
من ذاتا آدمی بودم که مالکیت داشتن روی چیزها برام اهمیت زیادی داشت و الکس این رو خوب می دونست. برای همین اون شب حتی خطر نکرد که سر راهم قرار بگیره. فقط از در پشتی کلاب زد بیرون، منم طرف رو اونقدر کتک زدم که تا مرز کما رفت و بخاطرش یه شکایت بلند بالا ازم کرد و قانونا سندی گرفت که اگر بیش از 100 متر بهش نزدیک بشم بتونه بندازتم زندان.
اگر میتونستم ریسک کنم، حاضر بودم این 100 متر رو نادیده بگیرم تا یه لگد روانه ی شکمش کنم، فقط برای اینکه بهش بفهمونم هیچ ارزشی برام نداره و اگر شکم برای اینکه با الکس تو رابطه هست یا نه، به یقین تبدیل شده بود از اون شب جون سالم به در نمیبرد نه اینکه جسد نیمه جونش رو به اداره ی پلیس برسونه...
اما وقتی که من اونجا درگیر اون عوضی شدم الکس برای یه سفر که از قبل با خانواده ش برنامه ش رو چیده بود از شهر خارج شد و هیچ ردی برای من تو پیدا کردنش باقی نذاشت... خودش هم خوب می دونست که چرا اینطوری میکنم. چرا اینقدر دیونه ام... چی شده که به اینجا رسیدم اما بازم تنهام گذاشت فقط بخاطر اینکه نمی تونست سر قولی که داده بود بمونه.
شبی که براش از گذشته ام گفتم؛ اون قول داده بود ترکم نمیکنه و کمکم میکنه آدم بهتری بشم اما نهایتا اون هم پا به فرار گذاشت... و حالا، این من بودم که میخواستم بهش نشون بدم حس اینکه وقتی به قول یکی اعتماد میکنی اما زیر پات رو خالی میکنه چه احساسی داره. اون فکر کرده بود داره به من ترحم میکنه که برمیگرده پیشم؟
فکر کرده بود حالا قوی تر شده و میتونه با هیولای درون من کنار بیاد؟؟ خب چیزی که اون نمی دونست این بود که وقتی اون ترکم کرد، من فقط همین حرفه ی سیاه درونم رو داشتم که به حرف هام گوش بده. همین هم ما رو حسابی بهم نزدیک کرده بود و من رو بیش از پیش غرق توی این منجلاب.
برای منِ تازه، اینکه الکس بخاطر من با ناتان بهم زده بود و اینکه من قصد داشتم بهش بگم باهاش نمیمونم، لذت بخش بود. دروغ نگفته باشم. این چند روزی که باهاش داشتم کمک زیادی تو فراموش کردنش بهم کرد. نیاز داشتم چند بار دیگه ای بدنش رو داشته باشم تا کاملا نیازم بهش رو از سیستمم بیرون کنم درست مثل همون آشغال عوضی که از درون بودم. احتمالا خواب این رو میدید که دوباره رابطه ی ورس داشته باشیم و اجازه بدم اون هم یکی از همین شب ها من رو زیر ضربات دیکش داشته باشه اما من دیگه اون پسر بچه ی صدمه دیده و محتاج دوست داشته شدن نبودم.
YOU ARE READING
20 Ways To Die In Summer
Teen Fictionچند نکته رو قبل از خوندن بدونید. 1.این داستان برای کسانی که سابقه ی مشکلات روحی، افسردگی، اختلال خوردن و ... دارن اصلا مناسب نیست. 2. داستان سال ها قبل نوشته شده و از پروفایل واتپد دوستم با اسم دیگه ای یه مدت گذاشته شده الان فقط در حال ویرایش شدنه و...